نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
دست شست از وجود هر که دمي
در
غم چون تو نازنين افتاد
دل عطار چون نه مرغ تو بود
ضعف
در
مخلبش ازين افتاد
در
آرزوي زلف چو زنجير تو عقلم
ديوانگي آورد و به يک ره ز ره افتاد
چون باد بسي داشت سر زلف تو
در
سر
از فرق همه تخت نشينان کله افتاد
تا پادشاه جمله خوبان شده اي تو
بس آتش سوزان که ز تو
در
سپه افتاد
چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد
با تير و کمان چشم تو
در
پيشگه افتاد
شهباز دلم زان چه سيمين نرهد زانک
در
خانه مات است که اين بار شه افتاد
چون نظر بر روي جانان اوفتاد
آتشي
در
خرمن جان اوفتاد
روي جان ديگر نبيند تا ابد
هر که او
در
بند جانان اوفتاد
ذره اي خورشيد رويش شد پديد
ولوله
در
جن و انسان اوفتاد
جان انس از شوق او آتش گرفت
پس از آنجا
در
دل جان اوفتاد
کرد تاوان بي رخ او آفتاب
لاجرم
در
قيد تاوان اوفتاد
هر کجا نقش نگاري پاي بست
تا ابد
در
دست رضوان اوفتاد
وانکه را رنگي و بويي راه زد
در
حجاب سخت خذلان اوفتاد
چون وصالش دانه اي بر دام بست
مرغ دل
در
دام هجران اوفتاد
بي سر و بن ديد عاشق راه او
بي سر و بن
در
بيابان اوفتاد
جانم که فلک ز دست او بود
از دست تو تن
در
امتحان داد
امروز چو غمزه ات بدانست
تاب از سر زلف تو
در
آن داد
دل چو بشناخت که عطار درين راه بسوخت
از پي پير قدم
در
پي عطار نهاد
عشق تو پرده، صد هزار نهاد
پرده
در
پرده بي شمار نهاد
پرده بازي چنان عجايب کرد
که يکي
در
يکي هزار نهاد
دوش آمد خيال تو سحري
تا مرا
در
هزار کار نهاد
سر من همچو شمع باز بريد
پس بياورد و
در
کنار نهاد
زين همت
در
ره سوداي عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد
جان چو صبحي بر جهان خواهم فشاند
سر چو شمعي
در
ميان خواهم نهاد
سود ممکن نيست
در
بازار عشق
پس اساسي بر زيان خواهم نهاد
زهر خواهد شد ز عيش تلخ من
صد شکر گر
در
دهان خواهم نهاد
دست چون مي نرسدم
در
زلف دوست
سر به زير پاي از آن خواهم نهاد
دلم
در
عشق تو جان برنتابد
که دل جز عشق جانان برنتابد
دلم
در
درد تو درمان نجويد
که درد عشق درمان برنتابد
مرا
در
عشق تو چندان حساب است
که روز حشر ديوان برنتابد
چو پروانه دلم
در
وصل خود سوز
که اين دل دود هجران برنتابد
گرچه جهان را بسي کس است شکيبا
هيچ کسي از تو
در
جهان نشکيبد
وگر
در
عشق او از جان برآيم
هزاران جان به ايثارم فرستد
چو
در
ديرم دمي حاضر نبيند
ز مسجد سوي خمارم فرستد
چو دام زرق بيند
در
برم دلق
بسوزد دلق و زنارم فرستد
چو
در
خدمت چنان گردم که بايد
به خلوت پيش عطارم فرستد
پا بر سر درويشان از کبر منه يارا
در
طشت فنا روزي بي تيغ سرت افتد
بيچاره من مسکين
در
دست تو چون مومم
بيچاره تو گر روزي مردي به سرت افتد
گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به
در
افتد
گر گلشکري اين دل بيمار کند راست
آتش ز لب و روي تو
در
گلشکر افتد
در
طلسمات عجب موي شکاف
زلف زير و زبرت مي افتد
در
جگردوزي و جان سوزي سخت
چشم پر شور و شرت مي افتد
در
غمت بسته کمر بر هيچي
دل من چون کمرت مي افتد
شکرت بي خطري ني و دلم
به خطا
در
خطرت مي افتد
چون پنجه هاي شيران عشق تو خرد بشکست
در
پيش زور عشقت تر دامني چه سنجد
جان هاي پاک بازان خون شد درين بيابان
يک مشت ارزن آخر
در
خرمني چه سنجد
نه کفرم ماند
در
عشقت نه ايمان
که اينجا کفر و ايمان درنگنجد
چنان عشق تو
در
دل معتکف شد
که گر مويي شود جان درنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهي
که عود عشق
در
مجمر نگنجد
صفحه قبل
1
...
1650
1651
1652
1653
1654
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن