نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
گر ز چشمت خسته اي آمد به تير
زنده شد چون
در
مکنون تو يافت
تا دل عطار عالم کم گرفت
رونق از حسن
در
افزون تو يافت
در
ميان اين دو ششدر کل خلق
جمله مردند و اثر زيشان که يافت
ذره اي اين درد عالم سوز را
در
زمين و آسمان درمان که يافت
آفتاب آسمان غيب را
در
فروغش کفر با ايمان که يافت
چون دو عالم نيست جز يک آفتاب
ذره اي
در
سايه اي پنهان که يافت
اي به بالا برشده چندان که عرش
ذره اي شد گرد تو هم
در
نيافت
دولت تو هيچ بي دولت نديد
شادي تو لشکر غم
در
نيافت
زانکه هرگز هفت درياي عظيم
از سر خود نيم شبنم
در
نيافت
آن چنان جامي که نتوان داد شرح
آن به جد و جهد خود جم
در
نيافت
آمد و شد صد هزاران پادشاه
ملک تو جز ابن ادهم
در
نيافت
صد هزاران زن به نامردي بمرد
اين سخن جز جان مريم
در
نيافت
وي عجب تا مرد ره جهدي نکرد
آنچنان گنجي معظم
در
نيافت
وانکه او مجروح گشت از عشق تو
تا ابد بويي ز مرهم
در
نيافت
من چگونه از تو دريابم به حکم
آنچه از تو هر دو عالم
در
نيافت
چند جويي اي دل برخاسته
آنچه هرگز خلق يکدم
در
نيافت
تو نيابي اين که بس نامحرمي
خاصه هرگز هيچ محرم
در
نيافت
نيست غم گر چون سليمان اي فريد
هر گدا ملکي به خاتم
در
نيافت
هر دل که ز عشق بي نشان رفت
در
پرده نيستي نهان رفت
جان که فروشد به عشق زنده جاويد گشت
دل که بدانست حال ماتم جان
در
گرفت
چون تو برانداختي برقع عزت ز پيش
جان متحير بماند عقل فغان
در
گرفت
بر سر کوي تو عشق آتش دل برفروخت
شمع دل عاشقانت جمله از آن
در
گرفت
جرعه اندوه تو تا دل من نوش کرد
زآتش آه دلم کام و زبان
در
گرفت
راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح
سينه برآورد جوش دل خفقان
در
گرفت
گر نبودي
در
جهان امکان گفت
کي توانستي گل معني شکفت
پاک رو داند که
در
اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت
مرغي عجبي که مي نگنجد
در
صحن سپهر پر و بالت
اي آفتاب طفلي
در
سايه جمالت
شير و شکر مزيده از چشمه زلالت
بر باد داده دل را آوازه فراقت
در
خواب کرده جان را افسانه وصالت
خورشيد کاسمان را سر رزمه مي گشايد
يک تار مي نسنجد
در
رزمه جمالت
سيمرغ مطلقي تو بر کوه قاف قربت
پرورده هر دو گيتي
در
زير پر و بالت
صف قتال مردان صف هاي مژه توست
صد قلب برشکسته
در
هر صف قتالت
نقد صد دل بايدم
در
هر زماني
بر اميد صيد زلف دلستانت
گرچه غلطان است
در
پاي تو زلفت
هم سري جز زلف نبود يک زمانت
گر سخن چون زهر گويي باک نبود
کان شکر دايم بماند
در
دهانت
در
عشق تو زهد چون توان کرد
چون کس نرسد به يک گناهت
آن دم که ز پرده رخ نمايي
صد فتنه نشسته
در
پناهت
نوباوه جمالت ماه نو است و هر مه
بنهد کله ز خجلت
در
دامن قبايت
اي پرتو وجودت
در
عقل بي نهايت
هستي کاملت را نه ابتدا نه غايت
هستي هر دو عالم
در
هستي تو گمشد
اي هستي تو کامل باري زهي ولايت
غير تو
در
حقيقت يک ذره مي نبينم
اي غير تو خيالي کرده ز تو سرايت
چندان که سالکانت ره بيش پيش بردند
ره پيش بيش ديدند بودند
در
بدايت
عطار
در
دل و جان اسرار دارد از تو
چون مستمع نيابد پس چون کند روايت
بر سر زنگي شب همچو کلاه است ماه
بر
در
قفل سحر همچو کليد است صبح
صبح دم زد ساقيا هين الصبوح
خفتگان را
در
قدح کن قوت روح
کشتي عمر ما کنار افتاد
رخت
در
آب رفت و کار افتاد
دور از رويت آتشم
در
دل
زان لب همچو انگبين افتاد
تا که خورشيد چهره تو بتافت
شور
در
چرخ چارمين افتاد
زلف مگشاي و کفر برمفشان
که خروشي
در
اهل دين افتاد
در
ز چشمم طلب که هر اشکي
به حقيقت دري ثمين افتاد
صفحه قبل
1
...
1649
1650
1651
1652
1653
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن