نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
عالمي بر منظر معمور بود
او چرا
در
خانه ويران نشست
هيچ يوسف ديده اي کز تخت و تاج
چون دلش بگرفت
در
زندان نشست
از سر جان چون تو برخيزي تمام
من کنم آن ساعتت
در
جان نشست
خويشتن را خويشتن آن وقت ديد
کو چو گويي
در
خم چوگان نشست
دايما
در
نيستي سرگشته بود
زان چنين عطار زان حيران نشست
گر زبانم گنگ شد
در
وصف تو
اشک خون آلود من گويا خوش است
چون تو خونين مي کني دل
در
برم
گرچه دل مي سوزدم اما خوش است
بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو
در
صفت حسن او بحر درافشان خوش است
در
دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
گر سر هستي ما داري تمام
در
ره ما نيست گردان هرچه هست
هر که او
در
هستي ما نيست شد
دايم از ننگ وجود خويش رست
مي نداني کز چه ماندي
در
حجاب
پرده هستي تو ره بر تو بست
بر اميد اين گهر
در
بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
منزل اندر هر دو عالم کي کند
هر که را
در
کوي عشقت منزل است
معطلي مطلق تويي
در
ملک عشق
هر دو عالم دست هاي سايل است
تا
در
تو خيال خاص و عام است
از عشق نفس زدن حرام است
تا تو به وجود مانده اي باز
در
گردن تو هزار دام است
گر تو سر هيچ هيچ داري
در
هر گامت هزار کام است
غم بسي دارم چه جاي صد غم است
زانکه هر موييم
در
صد ماتم است
عالمي
در
دست بر جانم ولي
چون ازوست اين درد جانم خرم است
گر فريد اين جايگه با خويش نيست
آن دمش
در
پرده جان همدم است
قطره را
در
بحر ريزي بحر از آن
نه نشان نعل و نه نقش سم است
گم شود
در
ذره اي اندوه عشق
گر ز مشرق تا به مغرب جم جم است
هيزم عطار عود است از سخن
وز عمل
در
بند چوبي هيزم است
در
راه تو هرکس به گماني قدمي زد
وين شيوه کماني نه به بازوي گمان است
چه سود که نقاش کشد صورت سيمرغ
چون
در
نفس باز پس انگشت گزان است
هر شور وشري که
در
جهان است
زان غمزه مست دلستان است
در
عشق فنا و محو و مستي
سرمايه عمر جاودان است
در
عشق چو يار بي نشان شو
کان يار لطيف بي نشان است
در
جام جهان نماي ما ريز
آن باده که کيمياي جان است
در
عشق درد خود را هرگز کران نبيني
زيرا که عشق جانان درياي بي کران است
ليکن چو باهش آيد
در
خود کند نگاهي
حالي خجل بماند داند که نه چنان است
چون ابروي توست چون کماني
چندين ز هم از چه
در
زبان است
گفتي که دلت بسوز
در
عشق
يعني که سپند عاشقان است
از دست تو دل چگونه سوزم
چون پاي غم تو
در
ميان است
يک ذره غم تو خوشتر آيد
از هر شادي که
در
جهان است
آن درد که
در
دل من از توست
هر وصف که گويمش نه آن است
در
روي من شکسته دل خند
گر موجب خنده زعفران است
يارب چه کسي که
در
دو عالم
کس قيمت عشق تو ندانست
ز پيدايي هويدا
در
هويداست
ز پنهاني نهان اندر نهان است
اگر داري سر اين پاي
در
نه
به ترک جان بگو چه جاي جان است
برو عطار و ترک اين سخن گير
که اين را مستمع
در
لامکان است
حال من خود
در
نمي آيد به نطق
شرح حالم اشک خونين من است
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در
ميان جان شيرين من است
در
عالم عشق کار عطار
از شيوه فخر و عار بيرون است
چون مدتي برآيد سايه نماند اصلا
کز دور جايگاهي خورشيد
در
کمين است
شير
در
کار عشق مسکين است
عشق را بين که با چه تمکين است
من چو فرهاد
در
غمش زارم
کو به حسن و جمال شيرين است
صفتش
در
زمانه ممتاز است
ديدنش روح را جهان بين است
بت ترساي من مست شبانه است
چه شور است اين کزان بت
در
زمانه است
صفحه قبل
1
...
1646
1647
1648
1649
1650
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن