نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عبيد زاکاني
خجل نيم ز جنابت که مرغ همت من
به بوي دانه نيفتاد هيچ گه
در
دام
نشسته خسرو روي زمين به کام
در
او
گرفته دست شراب و گشاده دست کريم
به اعتدال چنان فصلهاي او نزديک
که ايمنست
در
او برگ گل ز باد خزان
حرام گشت بر ابناي دهر فتنه و ظلم
پناه يافت جهان
در
حريم امن و امان
چو
در
شعاعه خورشيد نور جرم سها
چو بر تجلي راي تو آفتاب نهان
جهان پناها
در
زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشي و داد من از فلک بستان
اي بر
در
تو دولت و اقبال پاسبان
وي خاک آستانه تو کعبه امان
هرکس که همچو حلقه برين
در
ملازمست
او را اسير و حلقه بگوشند انس و جان
بادا هميشه بر
در
دولت سراي او
تاييد و بخت و دولت و اقبال را قران
خواهد فلک که حکم کند
در
جهان ولي
کاري ميسرش نشود بي رضاي تو
کس را دگر ندانم و جائي نباشدم
چون آستانه
در
دولت سراي تو
اي دوش چرخ غاشيه گردان جاه تو
خورشيد
در
حمايت پر کلاه تو
در
دعوي سعادت دنيا و آخرت
نزديک عقل داد و کرم بس گواه تو
در
معرضي که جيش تو بر خصم چيره شد
خورشيد تيره گشت ز گرد سپاه تو
چون ستاره
در
شعاع شمس پنهان ميشود
چون فروغ شمسه هايش بنگرد خورشيد ماه
دولت اقبال
در
بالاي چترت دائما
همچو مرغابي سليماني پر اندر پر زده
روز اول مشتري چون ديد فرخ طالعت
در
جهانگيري به نامت فال اسکندر زده
هرکجا فيروز بختي شهرياري صفدري
از دل و جان لاف خدمتکاري اين
در
زده
هم سماک رامحش صد تير
در
دل دوخته
هم شهاب رايتش صد تير بر مغفر زده
در
کنه وصف تو نرسد عقل دور بين
بر قدر بام تو نرود وهم دور پاي
مي نوشين ز دست دلبري گير
که
در
قد و خدش حيران بماني
خرد گويد چو آري
در
کنارش
نديدم کس بدين نازک مياني
جهان فيض و کرم رکن دين عميدالملک
که باد تا به ابد
در
پناه لطف خداي
ايوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در
وي نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بنده اي که بر
در
او جايگاه يافت
خود را امير خسرو صاحبقران گرفت
جوشي بزد محيط بلائي به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش
در
ميان گرفت
اکنون بدان رسيد که بر جاي عندليب
زاغ سيه دل آمد و
در
او مکان گرفت
در
کار روزگار و ثبات جهان عبيد
عبرت هزار بار از اين مي توان گرفت
کسيکه پرتو راي تو
در
ضمير آرد
چه التفات به جام جهان نما دارد
حمايت تو کسي را که
در
پناه آرد
چه غم ز گردش ايام بي حيا دارد
نه جز به لطف تو کان
در
بيان نميگنجد
به کس توقع اهلا و مرحبا دارد
هزار سال بمان کامران که روح الامين
مزيد جاه ترا دست
در
دعا دارد
اي خواجه اي که نافذ تقدير
در
ازل
ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد
هرک از
در
سؤال درآمد به پيش تو
کلک تو از کرم به عطايش جواب کرد
تا بر سرش نثار کند دست روزگار
پر حقه سپهر ز
در
خوشاب کرد
«آنکه او هست
در
اين دور به ناني خرسند
حرص گيرد چو بدين حضرت والا برسد»
عبيد حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد يک
در
هزار بگشايد
ز مسجد رخت بر کوي مغان کش
سرا
در
کوي صاحب دولتان گير
بفيروزي
در
اين قصر همايون
که بادا تا به نفخ صور معمور
از صبح تا به شام
در
انديشه مانده ام
تا خود کجا بيابم ناگه رجاي قرض
عرضم چو آبروي گدايان به باد رفت
از بس که خواستم ز
در
هر گداي قرض
چه خوش باشد
در
اين فرخنده ايوان
نشان افزودن و مجلس نهادن
چو من دل درمي و معشوق بستن
به روي دوستان
در
بر گشادن
اي دل ز اهل و اولاد ديگر مکش ملامه
در
شهر خويش بنشين بالخير والسلامه
غير من
در
خانه ام چيزي نماند
هم نماندي گر به کاري آمدي
نشستن با نشاط و کامراني
طرب کردن
در
اين کاخ کياني
حريم قلعه دارالامان که
در
عالم
چو آسمان به بلنديش نيست همتائي
در
جهان شاد و کامران بادا
حکم او چون قضا روان بادا
دولتش
در
زمان تيغ و قلم
بازويش قهرمان ظلم و ستم
ديد ناگه ظهير را
در
خواب
گفت حالي بکن به شعر شتاب
صفحه قبل
1
...
1638
1639
1640
1641
1642
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن