167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • وآن جماعت جمله از جهل و عما
    در شکسته در امر شاه را
  • اين حياتي خفيه در نقش ممات
    وان مماتي خفيه در قشر حيات
  • مي فتد اين عقلها در افتقاد
    در مغا کي حلول و اتحاد
  • هر کسي را خدمتي داده قضا
    در خور آن گوهرش در ابتلا
  • اين جهان زن جنگ قايم مي بود
    در عناصر در نگر تا حل شود
  • غالبست و چير در هر دو جهان
    شرح اين غالب نگنجد در دهان
  • ليک معنيشان بود در سه مقام
    در مراتب هم مميز هم مدام
  • امر آيد در صور رو در رود
    باز هم از امرش مجرد مي شود
  • راکب و مرکوب در فرمان شاه
    جسم بر درگاه وجان در بارگاه
  • پند ما در تو نگيرد اي فلان
    پند تو در ما نگيرد هم بدان
  • هفت چرخ ازرقي در رق اوست
    پيک ماه اندر تب و در دق اوست
  • هر ستاره خانه دارد در علا
    هيچ خانه در نگنجد نجم ما
  • عقلشان در نقل دنيا پيچ پيچ
    فکرشان در ترک شهوت هيچ هيچ
  • صدرشان در وقت دعوي هم چو شرق
    صبرشان در وقت تقوي هم چو برق
  • وقت خودبيني نگنجد در جهان
    در گلو و معده گم گشته چو نان
  • عاشقي که آلوده شد در خير و شر
    خير و شر منگر تو در همت نگر
  • در تردد مي زند بر همدگر
    خوف و اوميد بهي در کر و فر
  • آنچنان که مادران مهربان
    نرم کردش تا در آمد در بيان
  • خويشتن پيچيده در برگ و گياه
    تا در افتد صيد بيچاره ز راه
  • گفت او را کيستي تو سبزپوش
    در بيابان در ميان اين وحوش
  • مصلحت در دين ما جنگ و شکوه
    مصلحت در دين عيسي غار و کوه
  • راه جان بازيست و در هر غيشه اي
    آفتي در دفع هر جان شيشه اي
  • از وباي زرق و محرومي بر آ
    در جهان حي و قيومي در آ
  • در سر آنچ هست گوش آنجا رود
    در سر ار صفراست آن سودا شود
  • چون در آمد آن ضرير از در شتاب
    عايشه بگريخت بهر احتجاب
  • که در افکندم به کيوان گوي را
    در کشيد اي اختران هم روي را
  • مي ندانم که مرا چون مي کشي
    گاه در بر گاه در خون مي کشي
  • نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
    در کشي در ني و ني راه دراز
  • عکس خود در صورت من ديده اي
    در قتال خويش بر جوشيده اي
  • نه چنان مرگي که در گوري روي
    مرگ تبديلي که در نوري روي
  • در همه عالم اگر مرد و زنند
    دم به دم در نزع و اندر مردنند
  • گفته او جمله در بحر بود
    که دلش را بود در دريا نفوذ
  • در دهانش تلخ آيد شهد خلد
    چون نبود از وافيان در عهد خلد
  • هر که را خواهي تو در کعبه بجو
    تا برويد در زمان او پيش رو
  • گاه در سعد و وصال و دلخوشي
    گاه در نحس فراق و بيهشي
  • باز آمد آب جان در جوي ما
    باز آمد شاه ما در کوي ما
  • در ده جغدان فضولي مي کني
    فتنه و تشويش در مي افکني
  • پيش خر خرمهره و گوهر يکيست
    آن اشک را در در و دريا شکيست
  • در سر حيوان خدا ننهاده است
    کو بود در بند لعل و درپرست
  • در پي جنت بدم در جست و جو
    جنتي بنمود از هر جزو تو
  • آفتابي رفت در کازه هلال
    در تقاضا که ارحنا يا بلال
  • در پي خورشيد وحي آن مه دوان
    وآن صحابه در پيش چون اختران
  • گفت چون باشد خود آن شوريده خواب
    که در آيد در دهانش آفتاب
  • صبر و پرهيز اين مرض را دان زيان
    هرچه خواهد دل در آرش در ميان
  • جمله در ايذاي بي جرمان حريص
    در قفاي همدگر جويان نقيص
  • در مزارع طالب دخلي که نيست
    در مغارس طالب نخلي که نيست
  • در مدارس طالب علمي که نيست
    در صوامع طالب حلمي که نيست
  • تا که بينايان ما زان ذو دلال
    در نيايند از فن او در جوال
  • اين به صورت گر نه در گورست پست
    گورها در دودمانش آمدست
  • خنده ها در گريه ها آمد کتيم
    گنج در ويرانه ها جو اي سليم
  • بازگونه نعل در ره تا رباط
    چشمها را چار کن در احتياط
  • گفت پيغامبر که در بحر هموم
    در دلالت دان تو ياران را نجوم
  • هر کجا آيي تو در جنگي فراز
    بيني آنجا دو عدو در کشف راز
  • در عمارتها سگانند و عقور
    در خرابيهاست گنج عز و نور
  • لابه کردي در نماز و در دعا
    کاي خداوند و نگهبان رعا
  • تا جهان لرزان بود مانند برگ
    در شمال و در سموم بعث و مرگ
  • تو بخوان آن را به خود در خلوتي
    هين مجو در خواندن آن شرکتي
  • عشق را در پيچش خود يار نيست
    محرمش در ده يکي ديار نيست
  • يک دهان نالان شده سوي شما
    هاي هويي در فکنده در هوا
  • آنچ در ره ديد از رنج و ستم
    گرچه در خوردست کوته مي کنم
  • زانک لولاکست بر توقيع او
    جمله در انعام و در توزيع او
  • چونک حق قهري نهد در نان تو
    چون خناق آن نان بگيرد در گلو
  • در زمان بيهشي خود هيچ من
    در زمان هوش اندر پيچ من
  • هم در آب ديده عريان بيستم
    بر در تو چونک ديده نيستم
  • در قفص افتند زاغ و جغد و باز
    جفت شد در حبس پاک و بي نماز
  • در تن خود بنگر اين اجزاي تن
    از کجاها گرد آمد در بدن
  • وآن بيابان سر به سر در ذيل کوه
    پر خلايق شکل موسي در وجوه
  • جمله کفها در دعا افراخته
    نغمه ارني به هم در ساخته
  • آن دو فاضل فضل خود در يافتند
    با ملايک از هنر در بافتند
  • فجفجي در جمله ديوان فتاد
    شورشي در وهم آن سلطان فتاد
  • مشنو اين دفع وي و فرهنگ او
    در نگر در ارتعاش و رنگ او
  • خاصه که در چشم افتد خس ز باد
    چشم افتد در نم و بند و گشاد
  • در روش يمشي مکبا خود چرا
    چون همي شايد شدن در استوا
  • در دل معشوق جمله عاشق است
    در دل عذرا هميشه وامق است
  • در دل عاشق به جز معشوق نيست
    در ميانشان فارق و فاروق نيست
  • آن دهد حقشان که لا عين رات
    که نگنجد در زبان و در لغت
  • چغز جان در آب خواب بيهشي
    رسته از موش تن آيد در خوشي
  • هر کراهت در دل مرد بهي
    چون در آيد از فني نبود تهي
  • در گذشت از وي نشاني آن چنان
    که قضا در فلسفه بود آن زمان
  • اي عزيز مصر و در پيمان درست
    يوسف مظلوم در زندان تست
  • تا بگويد با حريفان در سمر
    کو چه دارد در جبلت از هنر
  • گفت يک خاصيتم در بيني است
    کار من در خاکها بوبيني است
  • در زمين حق را و در چرخ سمي
    نيست پنهان تر ز روح آدمي
  • منظر حق دل بود در دو سرا
    که نظر در شاهد آيد شاه را
  • من نکردم لا ابالي در روش
    تو مکن هم لاابالي در خلش
  • اهبطوا افکند جان را در بدن
    تا به گل پنهان بود در عدن
  • بود جنسيت در ادريس از نجوم
    هشت سال او با زحل بد در قدوم
  • در مشارق در مغارب يار او
    هم حديث و محرم آثار او
  • آن نظر که کرد حق در وي نهان
    چون نهد در تو تو گردي جنس آن
  • يوسف و موسي ز حق بردند نور
    در رخ و رخسار و در ذات الصدور
  • از برون دان آنچ در چاهت نمود
    ورنه آن شيري که در چه شد فرود
  • اي فقيران را عشيره و والدين
    در خراج و خرج و در ايفاء دين
  • تو حياتي مي دهي در هر نفس
    کز نفيسي مي نگنجد در نفس
  • مرد خفته روح او چون آفتاب
    در فلک تابان و تن در جامه خواب
  • در اميري او غريب و محتبس
    در صفات فقر وخلت ملتبس
  • آن يکي در کنج مسجد مست و شاد
    وآن دگر در باغ ترش و بي مراد
  • در عماد الملک اين انديشه ها
    گشته جوشان چون اسد در بيشه ها
  • در دل خوارمشه اين دم کار کرد
    اسپ را در منظر شه خوار کرد
  • روح را در غيب خود اشکنجه هاست
    ليک تا نجهي شکنجه در خفاست
  • آنک در چه زاد و در آب سياه
    او چه داند لطف دشت و رنج چاه