167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • چون برون رفتي ز گل زود آمدي در باغ دل
    پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو
  • طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او
    تو ببين قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
  • ز من و تو شرري زاد در اين دل ز چنان رو
    که خطا بود از اين رو و صواب است از آن رو
  • خنک آن دم که نشينيم در ايوان من و تو
    به دو نقش و به دو صورت به يکي جان من و تو
  • اين عجبتر که من و تو به يکي کنج اين جا
    هم در اين دم به عراقيم و خراسان من و تو
  • چون سبوي تو در آن عشق و کشاکش بشکست
    بر لب چشمه دهان مي نه و خوش مي کش از او
  • چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها
    همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار تو
  • چو در اين کوي نيست کس نه ز دزدان و ني عسس
    تو همين گو همين و بس که سلام عليکم
  • من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
    وي در غم تو ماه نو چون من دوتا آويخته
  • روزي مخنث بانگ زد گفتا که اي چوبان بد
    آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله
  • اي از تو خاکي تن شده تن فکرت و گفتن شده
    وز گفت و فکرت بس صور در غيب آبستن شده
  • يخ را اگر بيند کسي و آن کس نداند اصل يخ
    چون ديد کآخر آب شد در اصل يخ بي ظن شده
  • اي عشق حق سوداي او آن او است او جوياي او
    وي مي دمد در واي او اي طالب معدن شده
  • اگر مخمور اگر مستي به بزم او رو و رستي
    که شد عمري که در غربت ز خان و ماني آواره
  • که جان ها کز الست آمد بسي بي خويش و مست آمد
    از آن در آب و گل هر دم همي لغزيم مستانه
  • زبان و جان و دل را من نمي بينم مگر بيخود
    از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزديده
  • به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
    دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
  • اي پاک از آب و از گل پايي در اين گلم نه
    بي دست و دل شدستم دستي بر اين دلم نه
  • ما را چو مريم بي سبب از شاخ خشک آيد رطب
    ما را چو عيسي بي طلب در مهد آيد سروري
  • اي ظاهر و پنهان چو جان وي چاکر و سلطان چو جان
    کي بينمت پنهان چو جان در بي زباني مي روي
  • از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
    صد اطلس و اکسون نهم در پيش کرم پيله اي
  • تبريز شد خلد برين از عکس روي شمس دين
    هر نقش در وي حور عين هر جامه از وي حله اي
  • مانند خورشيد از غمش مي رو در آتش تا به شب
    چون شب شود مي گرد خوش بر بام او همچون مهي
  • خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
    واي ار بيفتد در کفش چون من سليمي ساده اي
  • آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
    بود اين تنم چون استخوان در دست هر سگساره اي
  • اي صد درج خوشتر ز جان وصف تو نايد در زبان
    الا که صوفي گويد آن پيش آر آن را ساعتي
  • اي از مي جان بي خبر تا چند لافي از هنر
    افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتي
  • از جاي در بي جا روي وز خويشتن تنها روي
    بي مرکب و بي پا روي چون آب اندر جو شوي
  • انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
    بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره اي
  • پا را ز کفش ديگري هر لحظه تنگي و شري
    وز کفش خود شد خوشتري پا را در آن جا راحتي
  • جاني که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
    چون نيست او را اين زمان از بهر آن دم طاقتي
  • خمخانه مردان دل است وز وي چه مستي حاصل است
    طفلي و پايت در گل است پس صبر کن تا غايتي
  • در دل خيالش زان بود تا تو به هر سو ننگري
    و آن لطف بي حد زان کند تا هيچ از حد نگذري
  • اي تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد
    غافل از اين لحظه که تو در لحد بود خودي
  • اين همه آب و روغن است آنچ در اين دل من است
    آه چه جاي گفتن است آه ز عشق پروري
  • گر چه غمت به خون من چابک و تيز مي رود
    هست اميد جان که تو در غم دل شکن رسي
  • جام تو را چو دل بود در سر و سينه شعله اي
    مست تو را چه کم بود تجربه يا کفايتي
  • نداي ارجعي بشنو به آب زندگي بگرو
    درآ در آب و خوش مي رو به آب و گل چه مي پايي
  • دهان عشق مي خندد که نامش ترک گفتم من
    خود اين او مي دمد در ما که ما ناييم و او نايي
  • بر اين صورت چه مي چفسي ز بي معني چه مي ترسي
    چو گوهر در بغل داري ز بدگوهر چه انديشي
  • در آب و گل بنه پايي که جان آب است و تن چون گل
    جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه اي ساقي
  • ز آب و گل بود اين جا عمارت هاي کاشانه
    خلل از آب و گل باشد در اين کاشانه اي ساقي
  • نبود آن شهر جز سودا بني آدم در او شيدا
    برست از دي و از فردا چو شد بيدار از خوابي
  • خمش کن اي دل دريا از اين جوش و کف اندازي
    زهي طرفه که دريايي چو ماهي چون در اين شستي
  • ز تن تا جان بسي راه است و در تن مي نماند جان
    چنين دان جان عالم را کز او عالم جوانستي
  • در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه
    اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودي
  • اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
    در او هوش است و بي هوشي زهي بي هوش هشياري
  • بر اين صورت چه مي چفسي ز بي معني چه مي ترسي
    چو گوهر در بغل داري ز بي گوهر چه غم داري
  • نداني سر اين را تو که علم و عقل تو پرده است
    برون غار و تو شادان که خود در عين آن غاري
  • چه در بحث اصولي تو چه دربند فصولي تو
    چه جنس و نوع مي جويي کز اين نوعي و زين جنسي
  • در آن دريا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن
    بيا بنما که چون است آن که حوت موج آشامي
  • قدح در کار شيران کن ز زرشان چشم سيران کن
    به جامي عقل ويران کن که عقل آن جا بود خامي
  • تو را ديوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
    غم جان تو خورده ست او چرا در جانش ننشاني
  • چه لاله است و گل و ريحان از آن خون رسته در بستان
    ببيني و بشويد جان دو دست خود به صابوني
  • بگفتا جان ربايم من قدم بر عرش سايم من
    به آب و گل کم آيم من مگر در وقت و هر حيني
  • به پيش شاه خوش مي دو گهي بالا و گه در گو
    از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گويي
  • درون خود طلب آن را نه پيش و پس نه بر گردون
    نمي بيني که اندر خواب تو در باغ و گلزاري
  • چه نقد پاک مي داني تو خود را وين نمي بيني
    که اندر دست خود ماندي و در مخزن نمي آيي
  • اين طرفه که از يک خم هر يک ز ميي مستند
    اين طرفه که از يک گل در هر قدمي خاري
  • تا ماه نهم صبر کن اي دل تو در اين خون
    آن مه تويي اي شاه که شمس الحق و ديني
  • شب چو چتر و مه چو سلطان مي دود در زير چتر
    وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدي
  • چون تو در بلخي روان شو سوي بغداد اي پدر
    تا به هر دم دورتر باشي ز مرو و از هري
  • در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
    دل و دست چون تو بردي بده اي خدا اماني
  • تو چه داني اين ابا را که ز مطبخ دماغ است
    که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدايي
  • که در آن زمان سري تو که تو خويش دنب داني
    چو تو را سري هوس شد تو يقين بدانک دنبي
  • و اگر گرفته جاني که نه روزن است و ني در
    چو عرق ز تن برون رو که جز اين گذر نداري
  • کاين زمانه چو تن است و تو در او چون جاني
    جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تني
  • چون مو شده ست آن مه در خنده است و قهقه
    چت کم شود که گه گه از خوي ماه رندي
  • اي آن که مر مرا تو به از جان و ديده اي
    در جان من هر آنچ نديدم تو ديده اي
  • نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره
    صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبيبي
  • عام شده ست اين عام شده ست اين نظم سخن ها ليک تو اين بين
    اي شده قربان اي شده قربان خاص جهان در عام حبيبي
  • به تو نالم تو گوييم که تو را دور کرده ام
    که ببينم در اين هوا که تو ذره چه مي کني
  • از دسا ما يا مي برد يا رخت در لاشي برد
    از عشق ما جان کي برد گر مصطبه گر معبده
  • بيا اي عشق بي صورت، چه صورتهاي خوش داري
    که من دنگم در آن رنگي، که ني سرخست و نه زردي
  • چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
    به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زيره
  • اي سر، بنه سر بر زمين، گر آسمان مي بايدت
    وي پاي، کم رو در وحل، گر سوي صحرا مي کشي
  • ميدان فراخست اي پسر، تو گوشه اي ما گوشه اي
    همچون ملخ در کشت شه، تو خوشه اي ما خوشه اي
  • ديوان ناصر خسرو

  • ز عمر بهره همين است مر مرا که به شعر
    به رشته مي کنم اين زر و در و مرجان را
  • اگر چه بي عدد اشيا همي بيني در اين عالم
    ز خاک و باد و آب و آتش و کاني و از دريا
  • آن سر که به زير کله و از بر تخت است
    در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
  • علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
    سوي دانا اين چنين بيهوده ها را بار نيست
  • مرا با جان روشن در دل صافي يکي شد دين
    چو جان با دين يکي شد کس مر او را نيز نربايد
  • جفا و جور و حسد را به طبع در دل خويش
    نفور و زشت و بد و سرد و خام بايد کرد
  • نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
    ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
  • فلک مر خاک را، اي خاک خور، در ميوه و دانه
    ز بهر تو به شور و چرب و شيرين مي بياچارد
  • تو را زهر است خاک و دشمني داري به معده در
    که گر خاکش دهي ور ني همي کارت به جان آرد
  • اصل نفع و ضر و مايه ي خوب و زشت و خير و شر
    نيست سوي مرد دانا در دو عالم جز بشر
  • تن به جر گيرد همي مر جانت را در جر کشد
    جان به جر اندر بماند چونش گيرد تن به جر
  • که جز تو نيز خواهد بود مهمانان مر ايزد را
    که مي خواند در اين خوان شان ازو افلاک و دورانش
  • شرف در علم و فضل است اي پسر، عالم شو و فاضل
    تو علم آور نسب، ماور چو بي علمان سوي بلعم
  • گر بر آرندم از اين چاه چه باک است که من
    شست و دو سال برآمد که در اين ژرف گوم
  • شعر حجت را بخوان، اي هوشيار، و ياد گير
    شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
  • اگر چون خر به خور مشغولي و طاعت نمي داري
    قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
  • از گلاب و مشک سازي خشت او را آب و خاک
    در ز عود و، فرش او رومي و بوقلمون کني
  • خزينه ي راز يزدان اينکه فرقان است ازان خوار است
    به سوي تو که تو با ديو حيلت ساز در رازي
  • گر انبازي به دين اندر ز حيلت گر جدا گردي
    وگر نه مر مرا با تو به دين در نيست انبازي
  • در ميان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد
    جز تو؟ از خاکي سرشته و خفته بر خز و بزي
  • چشم تو خورشيد و قمر گنج تو پر در و گهر
    جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
  • ديوان وحشي بافقي

  • نه دستي داشتم بر سر، نه پايي داشتم در گل
    به دست خويش کردم اينچنين بي دست و پا خود را
  • باده گر بر خاک ريزي به که در جام رقيب
    مي خورد با او کسي حيف از تو و حيف از شراب