نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
چون برون رفتي ز گل زود آمدي
در
باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو
طرب اندر طرب است او که
در
عقل شکست او
تو ببين قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
ز من و تو شرري زاد
در
اين دل ز چنان رو
که خطا بود از اين رو و صواب است از آن رو
خنک آن دم که نشينيم
در
ايوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به يکي جان من و تو
اين عجبتر که من و تو به يکي کنج اين جا
هم
در
اين دم به عراقيم و خراسان من و تو
چون سبوي تو
در
آن عشق و کشاکش بشکست
بر لب چشمه دهان مي نه و خوش مي کش از او
چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها
همه هر دم شکوفه ها شکفد
در
نثار تو
چو
در
اين کوي نيست کس نه ز دزدان و ني عسس
تو همين گو همين و بس که سلام عليکم
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
وي
در
غم تو ماه نو چون من دوتا آويخته
روزي مخنث بانگ زد گفتا که اي چوبان بد
آن بز عجب ما را گزد
در
من نظر کرد از گله
اي از تو خاکي تن شده تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور
در
غيب آبستن شده
يخ را اگر بيند کسي و آن کس نداند اصل يخ
چون ديد کآخر آب شد
در
اصل يخ بي ظن شده
اي عشق حق سوداي او آن او است او جوياي او
وي مي دمد
در
واي او اي طالب معدن شده
اگر مخمور اگر مستي به بزم او رو و رستي
که شد عمري که
در
غربت ز خان و ماني آواره
که جان ها کز الست آمد بسي بي خويش و مست آمد
از آن
در
آب و گل هر دم همي لغزيم مستانه
زبان و جان و دل را من نمي بينم مگر بيخود
از آن دم که نظر کردم
در
آن رخسار دزديده
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان
در
سر شانه
اي پاک از آب و از گل پايي
در
اين گلم نه
بي دست و دل شدستم دستي بر اين دلم نه
ما را چو مريم بي سبب از شاخ خشک آيد رطب
ما را چو عيسي بي طلب
در
مهد آيد سروري
اي ظاهر و پنهان چو جان وي چاکر و سلطان چو جان
کي بينمت پنهان چو جان
در
بي زباني مي روي
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم
در
پيش کرم پيله اي
تبريز شد خلد برين از عکس روي شمس دين
هر نقش
در
وي حور عين هر جامه از وي حله اي
مانند خورشيد از غمش مي رو
در
آتش تا به شب
چون شب شود مي گرد خوش بر بام او همچون مهي
خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
واي ار بيفتد
در
کفش چون من سليمي ساده اي
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود اين تنم چون استخوان
در
دست هر سگساره اي
اي صد درج خوشتر ز جان وصف تو نايد
در
زبان
الا که صوفي گويد آن پيش آر آن را ساعتي
اي از مي جان بي خبر تا چند لافي از هنر
افکن تو
در
قعر سقر آن دام نان را ساعتي
از جاي
در
بي جا روي وز خويشتن تنها روي
بي مرکب و بي پا روي چون آب اندر جو شوي
انهار باده سو به سو
در
هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره اي
پا را ز کفش ديگري هر لحظه تنگي و شري
وز کفش خود شد خوشتري پا را
در
آن جا راحتي
جاني که او را هست آن محبوس از آن شد
در
جهان
چون نيست او را اين زمان از بهر آن دم طاقتي
خمخانه مردان دل است وز وي چه مستي حاصل است
طفلي و پايت
در
گل است پس صبر کن تا غايتي
در
دل خيالش زان بود تا تو به هر سو ننگري
و آن لطف بي حد زان کند تا هيچ از حد نگذري
اي تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد
غافل از اين لحظه که تو
در
لحد بود خودي
اين همه آب و روغن است آنچ
در
اين دل من است
آه چه جاي گفتن است آه ز عشق پروري
گر چه غمت به خون من چابک و تيز مي رود
هست اميد جان که تو
در
غم دل شکن رسي
جام تو را چو دل بود
در
سر و سينه شعله اي
مست تو را چه کم بود تجربه يا کفايتي
نداي ارجعي بشنو به آب زندگي بگرو
درآ
در
آب و خوش مي رو به آب و گل چه مي پايي
دهان عشق مي خندد که نامش ترک گفتم من
خود اين او مي دمد
در
ما که ما ناييم و او نايي
بر اين صورت چه مي چفسي ز بي معني چه مي ترسي
چو گوهر
در
بغل داري ز بدگوهر چه انديشي
در
آب و گل بنه پايي که جان آب است و تن چون گل
جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه اي ساقي
ز آب و گل بود اين جا عمارت هاي کاشانه
خلل از آب و گل باشد
در
اين کاشانه اي ساقي
نبود آن شهر جز سودا بني آدم
در
او شيدا
برست از دي و از فردا چو شد بيدار از خوابي
خمش کن اي دل دريا از اين جوش و کف اندازي
زهي طرفه که دريايي چو ماهي چون
در
اين شستي
ز تن تا جان بسي راه است و
در
تن مي نماند جان
چنين دان جان عالم را کز او عالم جوانستي
در
احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودي
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در
او هوش است و بي هوشي زهي بي هوش هشياري
بر اين صورت چه مي چفسي ز بي معني چه مي ترسي
چو گوهر
در
بغل داري ز بي گوهر چه غم داري
نداني سر اين را تو که علم و عقل تو پرده است
برون غار و تو شادان که خود
در
عين آن غاري
چه
در
بحث اصولي تو چه دربند فصولي تو
چه جنس و نوع مي جويي کز اين نوعي و زين جنسي
در
آن دريا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن
بيا بنما که چون است آن که حوت موج آشامي
قدح
در
کار شيران کن ز زرشان چشم سيران کن
به جامي عقل ويران کن که عقل آن جا بود خامي
تو را ديوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
غم جان تو خورده ست او چرا
در
جانش ننشاني
چه لاله است و گل و ريحان از آن خون رسته
در
بستان
ببيني و بشويد جان دو دست خود به صابوني
بگفتا جان ربايم من قدم بر عرش سايم من
به آب و گل کم آيم من مگر
در
وقت و هر حيني
به پيش شاه خوش مي دو گهي بالا و گه
در
گو
از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گويي
درون خود طلب آن را نه پيش و پس نه بر گردون
نمي بيني که اندر خواب تو
در
باغ و گلزاري
چه نقد پاک مي داني تو خود را وين نمي بيني
که اندر دست خود ماندي و
در
مخزن نمي آيي
اين طرفه که از يک خم هر يک ز ميي مستند
اين طرفه که از يک گل
در
هر قدمي خاري
تا ماه نهم صبر کن اي دل تو
در
اين خون
آن مه تويي اي شاه که شمس الحق و ديني
شب چو چتر و مه چو سلطان مي دود
در
زير چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدي
چون تو
در
بلخي روان شو سوي بغداد اي پدر
تا به هر دم دورتر باشي ز مرو و از هري
در
حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردي بده اي خدا اماني
تو چه داني اين ابا را که ز مطبخ دماغ است
که خدا کند
در
آن جا شب و روز کدخدايي
که
در
آن زمان سري تو که تو خويش دنب داني
چو تو را سري هوس شد تو يقين بدانک دنبي
و اگر گرفته جاني که نه روزن است و ني
در
چو عرق ز تن برون رو که جز اين گذر نداري
کاين زمانه چو تن است و تو
در
او چون جاني
جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تني
چون مو شده ست آن مه
در
خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه از خوي ماه رندي
اي آن که مر مرا تو به از جان و ديده اي
در
جان من هر آنچ نديدم تو ديده اي
نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره
صبح سعادت صبح سعادت درج شده
در
شام حبيبي
عام شده ست اين عام شده ست اين نظم سخن ها ليک تو اين بين
اي شده قربان اي شده قربان خاص جهان
در
عام حبيبي
به تو نالم تو گوييم که تو را دور کرده ام
که ببينم
در
اين هوا که تو ذره چه مي کني
از دسا ما يا مي برد يا رخت
در
لاشي برد
از عشق ما جان کي برد گر مصطبه گر معبده
بيا اي عشق بي صورت، چه صورتهاي خوش داري
که من دنگم
در
آن رنگي، که ني سرخست و نه زردي
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو
در
عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زيره
اي سر، بنه سر بر زمين، گر آسمان مي بايدت
وي پاي، کم رو
در
وحل، گر سوي صحرا مي کشي
ميدان فراخست اي پسر، تو گوشه اي ما گوشه اي
همچون ملخ
در
کشت شه، تو خوشه اي ما خوشه اي
ديوان ناصر خسرو
ز عمر بهره همين است مر مرا که به شعر
به رشته مي کنم اين زر و
در
و مرجان را
اگر چه بي عدد اشيا همي بيني
در
اين عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کاني و از دريا
آن سر که به زير کله و از بر تخت است
در
مرتبه دور است از آن سر که به دار است
علم خورد و برد و کردن
در
خور گاو و خر است
سوي دانا اين چنين بيهوده ها را بار نيست
مرا با جان روشن
در
دل صافي يکي شد دين
چو جان با دين يکي شد کس مر او را نيز نربايد
جفا و جور و حسد را به طبع
در
دل خويش
نفور و زشت و بد و سرد و خام بايد کرد
نه چشم دارد
در
دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
فلک مر خاک را، اي خاک خور،
در
ميوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شيرين مي بياچارد
تو را زهر است خاک و دشمني داري به معده
در
که گر خاکش دهي ور ني همي کارت به جان آرد
اصل نفع و ضر و مايه ي خوب و زشت و خير و شر
نيست سوي مرد دانا
در
دو عالم جز بشر
تن به جر گيرد همي مر جانت را
در
جر کشد
جان به جر اندر بماند چونش گيرد تن به جر
که جز تو نيز خواهد بود مهمانان مر ايزد را
که مي خواند
در
اين خوان شان ازو افلاک و دورانش
شرف
در
علم و فضل است اي پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بي علمان سوي بلعم
گر بر آرندم از اين چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که
در
اين ژرف گوم
شعر حجت را بخوان، اي هوشيار، و ياد گير
شعر او
در
دل تو را شهد است و اندر لب لبن
اگر چون خر به خور مشغولي و طاعت نمي داري
قبا بفگن که
در
خور تر تو را از صد قبا پالان
از گلاب و مشک سازي خشت او را آب و خاک
در
ز عود و، فرش او رومي و بوقلمون کني
خزينه ي راز يزدان اينکه فرقان است ازان خوار است
به سوي تو که تو با ديو حيلت ساز
در
رازي
گر انبازي به دين اندر ز حيلت گر جدا گردي
وگر نه مر مرا با تو به دين
در
نيست انبازي
در
ميان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد
جز تو؟ از خاکي سرشته و خفته بر خز و بزي
چشم تو خورشيد و قمر گنج تو پر
در
و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
ديوان وحشي بافقي
نه دستي داشتم بر سر، نه پايي داشتم
در
گل
به دست خويش کردم اينچنين بي دست و پا خود را
باده گر بر خاک ريزي به که
در
جام رقيب
مي خورد با او کسي حيف از تو و حيف از شراب
صفحه قبل
1
...
1637
1638
1639
1640
1641
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن