167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • چو شخصي کو دو زن دارد يکي را دل شکن دارد
    بدان ديگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل
  • بي لطف و دلداري تو يا رب چه مي لرزد دلم
    در شوق خاک پاي تو يا رب چه مي گردد سرم
  • اي چاره در من چاره گر حيران شو و نظاره گر
    بنگر کز اين جمله صور اين دم کدامت مي کنم
  • گر سال ها ره مي روي چون مهره اي در دست من
    چيزي که رامش مي کني زان چيز رامت مي کنم
  • خالي نمي گردد وطن خالي کن اين تن را ز من
    مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم
  • آن کس که آمد سوي تو تا جان دهد در کوي تو
    رشک تو گويد که برو لطف تو خواند که نعم
  • از بحر گويم يا ز در يا از نفاذ حکم مر
    ني از مقالت هم ببر مي تاز تا پاي علم
  • گفت که با بال و پري من پر و بالت ندهم
    در هوس بال و پرش بي پر و پرکنده شدم
  • چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
    چه بي برگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم
  • به هر جا که روم بي تو يکي حرفيم بي معني
    چو هي دو چشم بگشادم چو شين در عشق بنشستم
  • به سربالاي عشق اين دل از آن آمد که صافي شد
    که از دردي آب و گل من بي دل در اين پستم
  • چو تخته تخته بشکستند کشتي ها در اين طوفان
    چه باشد زورق من خود که من بي پا و بي دستم
  • نه بالايم نه پست اما وليک اين حرف پست آمد
    که گه زين موج بر اوجم گهي زان اوج در پستم
  • بود انديشه چون بيشه در او صد گرگ و يک ميشه
    چه انديشه کنم پيشه که من ز انديشه ده مستم
  • مرا واجب کند که من برون آيم چو گل از تن
    که عمرم شد به شصت و من چو سين و شين در اين شستم
  • تو را هر گوهري گويد مشو قانع به حسن من
    که از شمع ضمير است آن که نوري در جبين دارم
  • مرا گويد چه مي نالي ز عشقي تا که راهت زد
    خنک آن کاروان کش من در اين ره راه زن باشم
  • چو چنگم ليک اگر خواهي که داني وقت ساز من
    غنيمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
  • جهان گر رو ترش دارد چو مه در روي من خندد
    که من جز مير مه رو را نمي دانم نمي دانم
  • هر رنج که ديده ست او در رنج شديدست او
    محو است که عيد است او باقي دهل و لم لم
  • کم طمع شد آن کسي کو طمع در عشق تو بندد
    کم سخن شد آن کسي که عشق با او شد مکالم
  • در سر خود پيچ اي دل مست و بيخود چون شراب
    همچنين مي رو خراب از بوي خم تا روي خم
  • آن سر زلفش که بازي مي کند از باد عشق
    ميل دارد تا که ما دل را در او پيچان کنيم
  • به سوي تو اي برادر نه مسم نه زر سرخم
    ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کليدم
  • چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس
    چه کنم سيم و درم را چو در اين گنج فتادم
  • اي شمع من بس روشني بس روشني در خانه ام چون روزني چون روزني
    تير بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپري هم جوشني هم جوشني
  • صبر مرا برهم زدي برهم زدي عقل مرا رهزن شدي رهزن شدي
    دل را کجا پنهان کنم در دلبري تو بي حدي تو بي حدي
  • هر جا تويي جنت بود جنت بود هر جا روي رحمت بود رحمت بود
    چون سايه ها در چاشتگه فتح و ظفر پيشت دود پيشت دود
  • فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
    بخشايش و حفظ خدا حفظ خدا پيوسته در درگاه تو درگاه تو
  • گل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تو
    اي شاخ ها آبست تو اي باغ بي پايان من
  • اي بوي تو در آه من وي آه تو همراه من
    بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من
  • جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدا
    بي تو چرا باشد چرا اي اصل چار ارکان من
  • هر سو دو صد ببريده سر در بحر خون زان کر و فر
    رقصان و خندان چون شکر ز انا اليه راجعون
  • تن را تو مشتي کاه دان در زير او درياي جان
    گر چه ز بيرون ذره اي صد آفتابي از درون
  • کو صرفه و استيزه ات بر نان و بر نان ريزه ات
    کو طوق و کو آويزه ات اي در شکافي سرنگون
  • کو آن فضولي هاي تو کو آن ملولي هاي تو
    کو آن نغولي هاي تو در فعل و مکر اي ذوفنون
  • اين بانگ ها از پيش و پس بانگ رحيل است و جرس
    هر لحظه اي نفس و نفس سر مي کشد در لامکان
  • در من کسي ديگر بود کاين خشم ها از وي جهد
    گر آب سوزاني کند ز آتش بود اين را بدان
  • دلدار من در باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن
    صد حور خوش داري ولي بنگر يکي داري چو من
  • گفتم که چوني در سفر گفتا که چون باشد قمر
    سيمين بر و زرين کمر چشم و چراغ مرد و زن
  • بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم
    گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من
  • جان گر همي لرزد از او صد لرزه را مي ارزد او
    کو ديده هاي موج جو در قلزم زخار من
  • هر جا يکي گويي بود در حکم چوگان مي دود
    چون گوي شو بي دست و پا هنگام وحداني است اين
  • دلدار من در باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن
    صد حور کش داري ولي بنگر يکي داري چو من
  • خوش مي روي در جان من خوش مي کني درمان من
    اي دين و اي ايمان من اي بحر گوهردار من
  • او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
    تا آب هست او مي طپد چون چرخ در اسرار من
  • بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
    اي نقش او شمع جهان اي چشم من او را لگن
  • اي کار جان پاک از عبث روزي جان پاک از حدث
    هر لحظه زايد صورتي در شهر جان بي مرد و زن
  • گفتي که جان بخشم تو را ني ني بگو بکشم تو را
    تا زنده اي باشم تو را چون شمع در گردن زدن
  • گل جامه در از دست تو وي چشم نرگس مست تو
    اي شاخه ها آبست تو وي باغ بي پايان من
  • خلقي ببيني نيم شب جمع آمده کان دزد کو
    او نيز مي پرسد که کو آن دزد او خود در ميان
  • زخم تو در رگ هاي من جان است و جان افزاي من
    شمشير تو بر ناي من حيف است اي شاه جهان
  • تو روز پرنور و لهب ما در پي تو همچو شب
    هر جا که منزل مي کني آييم آن جا ني مکن
  • گفت در آب و گل نه اي سايه توست اين طرف
    برد تو را از اين جهان صنعت جان رباي من
  • يار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
    تلخ و خمار مي طپم تا به صبوح واي من
  • مي چو خوري بگو به مي بر سر من چه مي زني
    در سر خود نديده اي باده بي خمار من
  • چون نگرم به غير تو اي به دو ديده سير تو
    خاصه که در دو ديده شد نور تو پاسبان من
  • زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
    حقيقت نفس اماره ست زن در بنيت انسان
  • خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پيمودن
    چو دل بي حرف مي گويد بود در صدر چون سلطان
  • کسي کو دم زند بي دم مباح او راست غواصي
    کسي کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
  • حلاوت هاي آن مفضل قرار و صبر برد از دل
    که ديدم غير او تا من سکون يابم در اين مسکن
  • مرا گويد چه مي ترسي که کوبد مر تو را محنت
    که سرمه نور ديده شد چو شد ساييده در هاون
  • که برکنده شوي از فکر چون در گفت مي آيي
    مکن از فکر دل خود را از اين گفت زبان برکن
  • چو اين تبديل ها آمد نه هامون ماند و نه دريا
    چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بي چون
  • چو او را پي کني در دم چو کشتي ره رود بي پا
    ز موج بحر بي پايان نبرد بادبان دين
  • ز مردم آن به کار آيد کي زنده مي شود در تو
    و باقي تن غباري دان که پيدا مي شود از طين
  • لب ببند و خشک آر و هر چه بيني خشک و تر
    در لب و چشمم نگر زان خشک و زين تر ياد کن
  • هر کي انبازي بريد از خويش آن بازي مدان
    در جهان او را چو حق بي مثل و بي انباز بين
  • اين نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند
    اين نه بس بت را که باشد چون خليلش بت شکن
  • همچو ناي انبان در اين شب من از آن خالي شدم
    تا خوش و صافي برآيد ناله ها و واي من
  • هر کي در خون خود آيد دست من چه گو درآ
    هر کي او دزدي کند حق است دار و نردبان
  • عشق شمس حق و دين کان گوهر کاني است آن
    در دو عالم جان و دل را دولت معني است آن
  • در شعاع مي بقا بيند ابد پس بعد از آن
    مال چه بود کو ز عين جان خود معطي است آن
  • همه خلق از سر مستي ز طرب سجده کنانش
    بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و ني کين
  • وگر آن مست نهد سر که ربايد ز تو ساغر
    مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسين
  • نه که کودکم که ميلم به مويز و جوز باشد
    تو مويز و جوز خود را بستان در آن سبد کن
  • مي در و مي دوز تو مي بر و مي سوز تو
    خون کن و مي شوي تو خون دلم را به خون
  • چو خوردي صرف خوش بو را بده ياران مي جو را
    رها کن حرص بدخو را مخور مي جز در اين ميدان
  • زهي آبي که صد آتش از او در دل زند شعله
    يکي لون است و صد الوان شود بر روي از او تابان
  • اين شب سيه پوش است از آن کز تعزيه دارد نشان
    چون بيوه اي جامه سيه در خاک رفته شوي او
  • من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
    اي مرده جست و جوي من در پيش جست و جوي او
  • اي خوش بيابان که در او عشق است تازان سو به سو
    جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
  • نبود چنين مه در جهان اي دل همين جا لنگ شو
    از جنگ مي ترسانيم گر جنگ شد گو جنگ شو
  • در عشق جانان جان بده بي عشق نگشايد گره
    اي روح اين جا مست شو وي عقل اين جا دنگ شو
  • بهر چه لرزي بر گرو در کار او جان گو برو
    جان شد گرو اي کاشکي گشتي دو صد چندان گرو
  • کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر
    از دست رفتيم اي پسر رو دست ها از ما بشو
  • دل دي خراب و مست و خوش هر سو همي افتاد از او
    در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
  • جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در ميان
    مست و خرامان مي رود چشم بدان کم باد از او
  • گر چه که بيدادي کند بر عاشقان آن غمزه ها
    داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
  • عقل از سر گستاخيي پيشش دويد و زخم خورد
    چون ديد روح آن زخم را شد در ادب استاد از او
  • صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
    رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او
  • عمر تو رفت در سفر با بد و نيک و خير و شر
    همچو زنان خيره سر حجره به حجره شو به شو
  • تو خورشيدي و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
    که مي کاهد چو ماه اي مه به عشق جان فزاي تو
  • دو دست و پا حني کرده دو صد مکر و مري کرده
    جوان پيداست در چادر وليکن سخت پير است او
  • غلط گفتم غلط گفتن در اين حالت عجب نبود
    که اين دم جام را از مي نمي دانم به جان تو
  • ز نازي کز تو در سر بد تهي کرد از دماغم غم
    مرا زنهار از هجرت که بس بي زينهاري تو
  • هزاران شکر آن شه را که فرزين بند او گشتي
    هزاران منت آن مي را که از وي در خماري تو
  • چو سرنايي تو نه چشم از براي انتظار لب
    چو آن لب را نمي بيني در آن پرده چه زاري تو
  • واي آن کس کو در اين ره بي نشان تو رود
    چو نشان من تويي اي بي نشان بي من مرو
  • خون ما را رنگ خون و فعل مي آمد از آنک
    خون ها مي مي شود چون مي رود در جام او