نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
(فيض) اگر بود غرقه
در
گنه دست گيردش مهر اين دو شه
مصطفي نيي مرتضي علي مهر اين دو بس زاد راه من
برون از چار و نه
در
چار و نه پيداست يار من
بهر يک رو کنم از شش جهت گردد دچار من
عشق را محرم نه تا اين دو رنگي
در
تو هست
که ز شهوت آب و گاهي از غضب آذر شدن
گفتي که (فيض) است آن من گر او شود قربان من
او نيست
در
فرمان من رحمي بکن بر جان من
گرچه جان آسوده بود از جور تن پيش از سفر
ليک
در
وي بود پنهان عجب و لاف ما و من
اين مي چو
در
تن جا کند جان را چنين شيدا کند
آن مي چو با جانها کند چون جان اگر آيد بتن
کمر بر بند
در
خدمت چو ني از خويش خالي شو
ز بي برگي بجو برگ و نواي بي نوائي زن
رسم و رهي که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو
در
ميان نهاد رسم نوي و راه نو
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه
در
ره عشاق تا جان جهان بيني
ديوان اشعار منصور حلاج
ره پر غول
در
پيش و تراني چشم و ني رهبر
اگر بر هم نهي ديده نه سر يابي و ني کالا
بر بوي تو گل
در
چمن صد چاک زد جامه چو من
وز روي غيرت جان من از جامه گل پاره تر
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در
خويشتن بيگانه ام باشد که باشي يار من
گفتا که اي نادان برو کاندر ضلالي تو گرو
بي تو و نه اين رخت تو
در
خورد سلطاني است اين
بيا
در
بزم عشق اي دل حريف درد جانان شو
برافشان جان بروي يار و از سر تا قدم جان شو
يکي دان و يکي بين شو ترا آخر که ميگويد
که گاهي
در
پي اين باش و گاهي طالب آن شو
ديوان شمس
در
گل بمانده پاي دل جان مي دهم چه جاي دل
وز آتش سوداي دل اي واي دل اي واي ما
اي دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که مي بندد چنين اندر صباح و
در
مسا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت
در
ظلم اژدها
تا برده اي دل را گرو شد کشت جانم
در
درو
اول تو اي دردا برو و آخر تو درمانا بيا
اي خسرو مه وش بيا اي خوشتر از صد خوش بيا
اي آب و اي آتش بيا اي
در
و اي دريا بيا
خلقي نشسته گوش ما مست و خوش و بي هوش ما
نعره زنان
در
گوش ما که سوي شاه آ اي گدا
ني ني برو مجنون برو خوش
در
ميان خون برو
از چون مگو بي چون برو زيرا که جان را نيست جا
اين دو ره آمد
در
روش يا صبر يا شکر نعم
بي شمع روي تو نتان ديدن مر اين دو راه را
از جوش خون نطقي به فم آن نطق آمد
در
قلم
شد حرف ها چون مور هم سوي سليمان لابه را
کاي شه سليمان لطف وي لطف را از تو شرف
در
تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گيا
اي آفتاب اندر نظر تاريک و دلگير و شرر
آن را که ديد او آن قمر
در
خوبي و حسن و بها
از شه چو ديد او مژده اي آورد
در
حين سجده اي
تبريز را از وعده اي کارزد به اين هر دو سرا
بينم به شه واصل شده مي از خودي فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جان ها
در
او ديوار را
جاني که رو اين سو کند با بايزيد او خو کند
يا
در
سنايي رو کند يا بو دهد عطار را
در
عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا
بي ذوق آن جاني که او
در
ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمي مي کند با بوالعلي و بوالعلا
اي که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در
رخ مه کجا بود اين کر و فر و کبريا
گفت دمم چه مي دهي دم به تو من سپرده ام
من ز تو بي خبر نيم
در
دم دم سپردنا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بي نشان بود
در
دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
و يا آن روح بي چوني کز اين ها جمله بيروني
که
در
وي سرنگون آمد تأمل ها و فکرت ها
ببين عذرا و وامق را
در
آن آتش خلايق را
ببين معشوق و عاشق را ببين آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و ني تر شد
ز قلزم آتشي برشد
در
او هم لا و هم الا
ز بحر اين
در
خجل باشد چه جاي آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دريا
زدي
در
من يکي آتش که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش که تا يکتا شود صد تا
اگر نه عشق شمس الدين بدي
در
روز و شب ما را
فراغت ها کجا بودي ز دام و از سبب ما را
در
آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحي ها
گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را
چه جاي ما که گردون را چو گاوان
در
خرس بست او
که چون کنجد همي کوبد به زير آسمان ما را
ما چنگ زديم از غم
در
يار و رخان ما
اي دف تو بنال از دل وي ناي به فرياد آ
آفتابي ني ز شرق و ني ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وي
در
و ديوار ما
غلبه جان ها
در
آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخ ها بي زبان مي گفت آن اذواق را
چو به حق مشتغل شدي فارغ از آب و گل شدي
چو که بي دست و دل شدي دست درزن
در
اين ابا
روز و شب را چون دو مجنون درکشان
در
سلسله
اي که هر روزت چو عيد و هر شبت قدر و برات
يار ما عشق است و هر کس
در
جهان ياري گزيد
کز الست اين عشق بي ما و شما مست آمدست
يک نشان دگر آن است که تن نيز چو دل
مي دود
در
پي آن بوسه به تعجيل و به تفت
اي خنک آن را که او رست از اين رنگ و بو
زانک جز اين رنگ و بو
در
دل و جان رنگ هاست
اي خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه
در
اين آب و گل دستگه کيمياست
فتد به پاي تو دولت نهد به پيش تو سر
که آدمي و پري
در
ره تو بي سر و پاست
چه گوهري تو که کس را به کف بهاي تو نيست
جهان چه دارد
در
کف که آن عطاي تو نيست
به روضه اي که
در
او صد هزار گل مي رست
به جاي ميوه و گل خار و سنگ و هامونست
من بر
در
اين شهر دي بشنيدم از جمع پري
خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
در
تيره شب چون مصطفي مي رو طلب مي کن صفا
کان شه ز معراج شبي بي مثل و بي اشباه شد
زين حلقه نجهد گوش ها کو عقل برد از هوش ها
تا سر نهد بر آسيا چون دانه
در
پيمانه شد
عالم چو سرنايي و او
در
هر شکافش مي دمد
هر ناله اي دارد يقين زان دو لب چون قند قند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر اين بام رو
خوش غلغلي
در
شهر زن اي جان به آواز بلند
بر ذکر ايشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن
در
لطف جانان مي رود
از جا سوي بي جا شود
در
لامکان پيدا شود
هر سو که افتد بعد از اين بر مشک و بر عنبر زند
چون مهره اي
در
دست او گه باده و گه مست او
اين مهره ات را بشکند والله تمامت مي کند
ره رو مگو اين چون بود زيرا ز چون بيرون بود
کي شير را همدم شوي تا
در
تو آهويي بود
من گويم اي معني بيا چون روح
در
صورت درآ
تا خرقه ها و کهنه ها از فر جان ديباه شد
جان و جهان چو روي تو
در
دو جهان کجا بود
گر تو ستم کني به جان از تو ستم روا بود
عشق تو صاف و ساده اي بحر صفت گشاده اي
چونک
در
آن همي فتد خار و خسي چه مي شود
دل به ميان چو پير دين حلقه تن به گرد او
شاد تني که پير دل شسته
در
آن ميان بود
اي بت شنگ پرده اي گر تو نه فتنه کرده اي
هر نفسي چنين حشر بر
در
ما چه مي کند
ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او
پس به نشانه اين کمر بر
در
ما چه مي کند
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
اين همه گرد شور و شر بر
در
ما چه مي کند
به سرو سبز وحي آمد که تا جانش بود
در
تن
ميان بندد به خدمت روز و شب ها اين سمر گويد
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گويد
که را ماند خبر از خود
در
آن دم کو خبر گويد
نه اول ماند و ني آخر مرا
در
عشق آن فاخر
که عاشق همچو ني آمد و عشق او چو نار آمد
برو اي خواب خاري زن تو اندر چشم نامحرم
که حيفست آن که بيگانه
در
اين شب قد و خد بيند
درآ اي جان و غسلي کن
در
اين درياي بي پايان
که از يک قطره غسلت هزاران داد و ديد آيد
دو کاشانه ست
در
عالم يکي دولت يکي محنت
به ذات حق که آن عاشق از اين هر دو به درباشد
ز دريا نيست جوش او که
در
بس يتيمست او
از اين کان نيست روي او اگر چه همچو زر باشد
نظر
در
روي شه بايد چو آن نبود چه را شايد
سفر از خويشتن بايد چو با خويشي سفر چه بود
چه خورد اين دل
در
آن محفل که همچون مست اندر گل
از آن ميخانه چون مستان چه ناهموار مي آيد
باده ها
در
جوش از او و عقل ها بي هوش از او
جزو و کل و خار و گل از روي خوبش باد شاد
پنج
در
چه فايده چون هجر را شش تو کند
خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند
در
اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
در
آن طرف که ز مستي تو گل ز خار نداني
عجب که گل چه چشيد و عجب که خار چه مي شد
نگذاشت شير بيشه اي از هست ما يک ريشه اي
الا که نيم انديشه اي
در
روز و شب هجران شمر
رو چشم جان را برگشا
در
بي دلان اندرنگر
قومي چو دل زير و زبر قومي چو جان بي پا و سر
بي کسب و بي کوشش همه چون ديگ
در
جوشش همه
بي پرده و پوشش همه دل پيش حکمش چون سپر
در
من که توم بنگر خودبين شو و همچين شو
اي نور ز سر تا پا از پاي مگو وز سر
در
تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوي و تو را گوش سمر بر
اي مير مه روپوش کن اي جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بي هوش کن بي هوش خوش
در
ما نگر
عشق گزين عشق و
در
او کوکبه مي ران و مترس
اي دل تو آيت حق مصحف کژ خوان و مترس
چون گوهري ناسفته ام فارغ ز خام و پخته ام
در
سايه ات خوش خفته ام سرمست از آن افيون خوش
جاني ببايد گوهري تا ره برد
در
دلبري
اين ننگ جان ها را ز خود بيرون کن و بر دار کش
اوست يقين رهزن تو خون تو
در
گردن تو
دور شو از خير و شرش دور شو از نيک و بدش
جسد را کن به جان روشن حسد را بيخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را
در
مسائل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و مي بي حد
چو برخواند و لا الضالين تو او را
در
دلايل کش
از او چونست اين دل چون کز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست
در
گردون و ناله جان ز هيهايش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمي کو گرد ما گرديد شد
در
خون خويش
سر به سر پر کن قدح را موي را گنجا مده
وان کز اين ميدان بترسد گو برو
در
خانه باش
بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد
وين هر دو
در
تو غرقه شد اي تو ولي انعام دل
هر آن کو صبر کرد اي دل ز شهوت ها
در
اين منزل
عوض ديدست او حاصل به جان زان سوي آب و گل
صفحه قبل
1
...
1635
1636
1637
1638
1639
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن