167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عبيد زاکاني

  • حديث درد دل مستمند و سينه ريش
    حکايتي است که در سالها نشايد کرد
  • گرم عنايت او در بروي بگشايد
    هزار دولتم از غيب روي بنمايد
  • توان در آينه آن جمال جان ديدن
    گرش به صيقل توفيق زنگ بزدايد
  • ديد آن چشم بلابين دمبدم
    تا گريبان جامه در خون ميکشيد
  • موئي چنان خميده چشمي چنان کشيده
    در چين به دست نايد و اندر ختا نباشد
  • زو هر آن حلقه بر گوشه مه ميافتاد
    دل مسکين مرا نعل در آتش ميکرد
  • در پيش چشم او لب او ميکشد مرا
    وان شوخ چشم بين که حمايت نميکند
  • چندانکه عجز حال بر او عرضه ميکنم
    در وي به هيچ نوع سرايت نميکند
  • در حق بندگان نظر لطف گاه گاه
    هم ميکند وليک به غايت نميکند
  • مرا به عشوه فردا در انتظار مکش
    که اعتماد بسي بر زمانه نتوان کرد
  • جز آنکه سر ببازم و در پايش اوفتم
    دستم به هيچ چاره ديگر نمي شود
  • قبا گوئي چه نيکي کرده باشد
    که در بر سرو سيمين تو دارد
  • بسي ديدم پريرويان در آفاق
    نديدم کس که آئين تو دارد
  • باد صبا جيب سمن برگشاد
    غلغل بلبل به چمن در فتاد
  • خوشا کسيکه چو رندان ز خانه وقت سحر
    بدر گريزد و تن در شرابخانه دهد
  • در دست و کيسه ما دينار کس نبيند
    بر سکه دل ما نقش درم نباشد
  • در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
    همچون عبيد هر کو ثابت قدم نباشد
  • سرت در پاي اندازيم چون زلف
    اگر زلفت سر از پا بر نتابد
  • چه داري آتشي در زير دامان
    کز آن آتش گريبانت بسوزد
  • التماس بوسه اي کردم از او تن در نداد
    خاطر ما خوش بدين مقدار نتوانست کرد
  • چکاوک از سرمستي خروش در بندد
    ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
  • خنک نسيم بهاري که در جهد سحري
    ز روي چون گل ساقي کلاله بردارد
  • خوشا کسي که در آن دم به بانک بلبل مست
    ز خواب ناز نشيند پياله بردارد
  • گفتيم حال عجز عبيد از براي او
    نگرفت هيچ در وي و باد هوا ببرد
  • بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
    مدعي رفت و مرا کار به سامان آمد
  • تا شنيدم آتشي در من فتاد
    آنکه بي ما عزم بستان کرده بود
  • ناله دلسوز ما چون گوش کرد
    رحمتي در کار ياران کرده بود
  • نعره اي گر ميزند شوريده اي در بيخودي
    از پيش حالي به گوش ما صدائي ميرسد
  • هوس خانقهم نيست که بيزارم از آن
    بوريائي که در او بوي ريائي باشد
  • صوفي صافي در مذهب ما داني کيست
    آن که با باده صافيش صفائي باشد
  • پير ميخانه از خانه برون کرد مگر
    ننگ دارد که در آن کوچه گدائي باشد
  • جان ز من ميخواست لعلش در بهاي بوسه اي
    بي تکلف مختصر چيزي تمنا کرده بود
  • جوق قلندرانيم در ما ريا نباشد
    تزوير و زرق و سالوس آيين ما نباشد
  • شوريدگان ما را در بند زر نبيني
    ديوانگان ما را باغ و سرا نباشد
  • خوش ايستاده و با لعل دلبران در عشق
    طرب گزيده و با جور نيکوان دمساز
  • هميشه بر در ميخانه ميکند مسکن
    مدام بر سر ميخانه ميکند پرواز
  • شده برابر چشمش هميشه گوشه نشين
    مدام در خم محراب ابروئي به نماز
  • عبيد وار هر آنکس که هست در عالم
    دعاي دولت او ميکند به صدق و نياز
  • عبيد از دولت خسرو در اين فصل
    بناي عيش شيرين ميکند باز
  • ما خستگان در آتش شوقش بسوختيم
    وان شوخ ديده سير نگشت از جفا هنوز
  • مسکين عبيد در غم عشقش ز جان و دل
    بيگانه گشت و يار نشد آشنا هنوز
  • يکدم قرار نيست دلم را ز تاب عشق
    در آتشم ز دست دل بي قرار خويش
  • در اين چنين سره فصلي و نوبهاري خوش
    خوشا کسيکه کند عيش با نگاري خوش
  • به رغم مدعيان در فراق او هرکس
    بپرسدم که خوشي گويمش که آري خوش
  • وصل جانان باشدم جان گو مباش
    در جهان جز فکر جانان گو مباش
  • چو دردم ميشود افزون در آن حال
    بر آن کو ميدهد جان ميبرم رشگ
  • يوسف روح را ز شومي نفس
    مانده در قعر چاه مي بينم
  • در دل بي قرار مي نگرم
    ناله و سوز و آه مي بينم
  • ما سرير سلطنت در بينوائي يافتيم
    لذت رندي ز ترک پارسائي يافتيم
  • پيش از اين در سر غرور سرفرازي داشتيم
    ترک سر کرديم و زان زحمت رهائي يافتيم