نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عبيد زاکاني
حديث درد دل مستمند و سينه ريش
حکايتي است که
در
سالها نشايد کرد
گرم عنايت او
در
بروي بگشايد
هزار دولتم از غيب روي بنمايد
توان
در
آينه آن جمال جان ديدن
گرش به صيقل توفيق زنگ بزدايد
ديد آن چشم بلابين دمبدم
تا گريبان جامه
در
خون ميکشيد
موئي چنان خميده چشمي چنان کشيده
در
چين به دست نايد و اندر ختا نباشد
زو هر آن حلقه بر گوشه مه ميافتاد
دل مسکين مرا نعل
در
آتش ميکرد
در
پيش چشم او لب او ميکشد مرا
وان شوخ چشم بين که حمايت نميکند
چندانکه عجز حال بر او عرضه ميکنم
در
وي به هيچ نوع سرايت نميکند
در
حق بندگان نظر لطف گاه گاه
هم ميکند وليک به غايت نميکند
مرا به عشوه فردا
در
انتظار مکش
که اعتماد بسي بر زمانه نتوان کرد
جز آنکه سر ببازم و
در
پايش اوفتم
دستم به هيچ چاره ديگر نمي شود
قبا گوئي چه نيکي کرده باشد
که
در
بر سرو سيمين تو دارد
بسي ديدم پريرويان
در
آفاق
نديدم کس که آئين تو دارد
باد صبا جيب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن
در
فتاد
خوشا کسيکه چو رندان ز خانه وقت سحر
بدر گريزد و تن
در
شرابخانه دهد
در
دست و کيسه ما دينار کس نبيند
بر سکه دل ما نقش درم نباشد
در
راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
همچون عبيد هر کو ثابت قدم نباشد
سرت
در
پاي اندازيم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
چه داري آتشي
در
زير دامان
کز آن آتش گريبانت بسوزد
التماس بوسه اي کردم از او تن
در
نداد
خاطر ما خوش بدين مقدار نتوانست کرد
چکاوک از سرمستي خروش
در
بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
خنک نسيم بهاري که
در
جهد سحري
ز روي چون گل ساقي کلاله بردارد
خوشا کسي که
در
آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشيند پياله بردارد
گفتيم حال عجز عبيد از براي او
نگرفت هيچ
در
وي و باد هوا ببرد
بخت باز آمد و طالع
در
دولت بگشاد
مدعي رفت و مرا کار به سامان آمد
تا شنيدم آتشي
در
من فتاد
آنکه بي ما عزم بستان کرده بود
ناله دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتي
در
کار ياران کرده بود
نعره اي گر ميزند شوريده اي
در
بيخودي
از پيش حالي به گوش ما صدائي ميرسد
هوس خانقهم نيست که بيزارم از آن
بوريائي که
در
او بوي ريائي باشد
صوفي صافي
در
مذهب ما داني کيست
آن که با باده صافيش صفائي باشد
پير ميخانه از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که
در
آن کوچه گدائي باشد
جان ز من ميخواست لعلش
در
بهاي بوسه اي
بي تکلف مختصر چيزي تمنا کرده بود
جوق قلندرانيم
در
ما ريا نباشد
تزوير و زرق و سالوس آيين ما نباشد
شوريدگان ما را
در
بند زر نبيني
ديوانگان ما را باغ و سرا نباشد
خوش ايستاده و با لعل دلبران
در
عشق
طرب گزيده و با جور نيکوان دمساز
هميشه بر
در
ميخانه ميکند مسکن
مدام بر سر ميخانه ميکند پرواز
شده برابر چشمش هميشه گوشه نشين
مدام
در
خم محراب ابروئي به نماز
عبيد وار هر آنکس که هست
در
عالم
دعاي دولت او ميکند به صدق و نياز
عبيد از دولت خسرو
در
اين فصل
بناي عيش شيرين ميکند باز
ما خستگان
در
آتش شوقش بسوختيم
وان شوخ ديده سير نگشت از جفا هنوز
مسکين عبيد
در
غم عشقش ز جان و دل
بيگانه گشت و يار نشد آشنا هنوز
يکدم قرار نيست دلم را ز تاب عشق
در
آتشم ز دست دل بي قرار خويش
در
اين چنين سره فصلي و نوبهاري خوش
خوشا کسيکه کند عيش با نگاري خوش
به رغم مدعيان
در
فراق او هرکس
بپرسدم که خوشي گويمش که آري خوش
وصل جانان باشدم جان گو مباش
در
جهان جز فکر جانان گو مباش
چو دردم ميشود افزون
در
آن حال
بر آن کو ميدهد جان ميبرم رشگ
يوسف روح را ز شومي نفس
مانده
در
قعر چاه مي بينم
در
دل بي قرار مي نگرم
ناله و سوز و آه مي بينم
ما سرير سلطنت
در
بينوائي يافتيم
لذت رندي ز ترک پارسائي يافتيم
پيش از اين
در
سر غرور سرفرازي داشتيم
ترک سر کرديم و زان زحمت رهائي يافتيم
صفحه قبل
1
...
1634
1635
1636
1637
1638
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن