نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
ز
در
و لعل و زر و سيم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو و کاه و گندم و ارزن
چنان که آمد و نگذاشت
در
ديار هري
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
خصم را از کف عنان وز پا رود بيرون رکاب
چون کني پا
در
رکاب و چون به کف گيري عنان
شهزاده يي کز فال و فر نارد شهان را
در
نظر
گامي ز ملکش خشک وتر نامي ز جودش بحر و کان
باري چو آن فرخ پسر بر عادت جد و پدر
در
جهرم اين والا اثر بنهاد و فارغ گشت از آن
رزق و مرگ عالم از تيغ و قدح
در
دست اوست
روز رزم و بزم وين را کرده ام بس امتحان
چون درع رومي
در
برش چون خود چيني بر سرش
خاقان و قيصر بر درش تاج آورند از روم و چين
آن سرين کاو چون پري پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد ديوانه دارد
در
کمين
روز و شب
در
باغ گردي تا بگردد روز و شب
سال و مه خشنود ماني تا بماند سال و ماه
عشق باشد بي نياز از وصف و بس
در
وصف او
ني به شرط و لا به شرط و ني به شرط لاستي
تو اي ماه دو هفته کرده يي هر هفت و هر هفته
کند
در
حسن هر پيرايه يي زان هفت هفتادي
سيه شد رويت از خط وين خطا زان زلفکان سر زد
که صدره
در
سيه کاري مر او را امتحان کردي
او به ياري بسته دل کش نيست هستي ز آب و گل
در
وجودش آب و گل نشو و نما دارد همي
تو گويي دره را که کرد و که را دره يا که را
ز جا برکند و
در
آن دره بنهاد از هنرداني
از لب و چشمت دلم پيوسته
در
خوف و رجاست
کاين زند از غمزه نيش و آن دهد از بوسه نوش
ديوان محتشم کاشاني
من اول از تو کردم احتراز اما اسيري هم
که کرد آخر سر خود
در
سر و کار تو من بودم
آن که دي بر من کشيد از غمزه صد شمشير تيز
تا تو واقف مي شود مي افکند
در
خون مرا
به خشم است آن مه از غير و نشان تير خوفم من
که
در
دستش کمان خشم را پرزور مي بينم
من خود نمي گويم به کس رازي که دارم پاس آن
اما اگر گويد کسي
در
بزم او صد خون شود
به کامم روز و شب
در
عاشقي اما به کام که
به کام آن که جان مي يابد از مرگم چه کام است اين
تو گرم عيش با غير و مرا هر لحظه
در
خاطر
که مي سوزد دلت بر من چه سوداهاي خام است اين
به من عهدي که
در
عهد از محبت بسته اي مشکن
به بد عهدي مگردان شهره اي پيمان شکن خود را
ماهي نهد دل بر خطر مرغ هوا يابد ضرر
آن دم که اشک و اه من
در
بحر و بر طوفان کند
تو اي غير اين زمان چون
در
ميان ما و يار ما
به اين نامحرمي گنجي که محرم هم نمي گنجد
اشگم از بي دست و پائي
در
پي اين دل شکار
بر زمين غلطان چو مرغ نيم به سمل مي رود
ازين به فکر کارم کن که
در
دامت من آن صيدم
که خود را مي کنم آزاد تا صياد مي آيد
سخن چين عقده اي
در
کار ما افکنده پنداري
که باز آن بت گره بر ابرو و چين بر جبين آمد
دور از تو خاک ره ز جنون مي کنم به سر
بنگر که
در
فراق تو چون مي کنم به سر
مباش اي مدعي خوش دل که از من رنجه شد خويش
که شمشير و کفن
در
گردن اينک مي روم سويش
ز زلفش محتشم را آن چنان بنديست
در
گردن
که گر سر مي کشد از وي به مردن مي رسد کارش
به من لطفي که دي
در
راه کرد آخر پشيمان شد
که ناگه من روم از راه و پيش غير وا گويم
چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به
در
که ز ديگران دگران شود به تو بيشتر نگرانيم
در
لشگر عقل و خرد يک مرده صد صف بر درم
تا آيد از بهر جدل مرد از صف هيجا برون
به آن مه
در
سرمستي حديثي گفته ام کين دم
نه ز آن برمي توان گشتن نه ديگر مي توان گفتن
بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بيش ازين
در
کشور خود سرمده خيل بلا را بيش ازين
به اين بخت زبون و طالع پستي که من دارم
عجب گر سر
در
آرد سر و گل رخسار من با من
از قتل مردم مرگ را
در
کار بستي آن قدر
کو نيز شد ز نهار خواه از تيغ بي زنهار تو
ز انتظار تو غلط وعده ام از بيم و اميد
همه شب دست به سر گوش به
در
چشم به راه
رو اي صبا بر آن سرو دلستان که تو داني
زمين به بوس که منت
در
آن زمان که تو داني
اگرچه کردم، چو بلبل اي گل،
در
اشتياقت، بسي تحمل
ز باغ وصلت، گلي نچيدم، جز اين که ديدم، هزار زاري
هميشه گوئي، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز پا درآيد، ز جان برآيد، شبي که مستش، تو
در
برآري
که تاب آرد به جز من پيش تير آن کمان ابرو
که پي
در
پي ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد
وه چه خنگست اين که هرگز مثل و شبهش ز امتناع
وهم را
در
وهم نگذاشت و گمان را بر گمان
به يک هي بر درد از هم اگر هفتاد صف بيند
در
آن مرد آزما ميدان و چون حيدر شود صفدر
ديده رخت را
در
آب ديد و به من برد پي
عقل تنت را به خواب ديد و به جان برد ظن
هست
در
آب و گلشن اين نشئه کز شوکت شود
ملک و دين را پادشاه و ماء و طين را مهربان
خداوندا کف به اذل که کرد آيات احسان را
پس از شان خود ايزد يک به يک
در
شان او نازل
که
در
چشم و دل طبع سخندان تو مي دانم
که از صد بيت پر زر نيست کم يک بيت پر مضمون
يا نه آن بي عيب مدحت ها که از انشاي آن
ذيل گردون پر
در
است و جيب دوران پر گوهر
چون خان و مان سيه شده اي از زر حرام
بيعش کند به يک دو سه پولي که
در
خور است
باز اين چه شورش است که
در
خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دري فتاده که
در
هيچ کان و معدن نيست
عرصه چون شد تنگ
در
ما نحن وفيه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکين گويم سخن
ديوان مسعود سعد سلمان
از اين پر مشک شد گيتي وزآن پر
در
همه عالم
از اين پر بوي شد بستان وزآن پر نور شد صحرا
بخواست جست ز من عقل و هوش چو
در
من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
سپاه تو ز پس و او
در
آب گنگ از پيش
به حرق و غرق چنين شد شمار از آتش و آب
تو طبع و دل را هم شاد و تازه
در
به مي
که خسروي به تو تازه ست و مملکت به تو شاد
در
آن تنگي که چون دوزخ يلان رزم را گردد
ز گرما روي چون انگشت و ز تف ديده چون اخگر
تويي انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شايان
تويي اقبال و ملک تو چو ديده چشم را
در
خور
رفته و جسته ز هول و سهم تيغ و تير تو
در
گشن تر بيشه شير و تنگ تر سوراخ مار
مباش و باش ز بيم و اميد با تن و جان
مجوي و جوي ز حرص و فتوح
در
دل و سر
در
آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هيچ جاي مقام و نه هيچ جاي مقر
بسان آب ز ماه و ز مهر
در
شب و روز
مرا فزايد و کاهد به روز و شب غم و تن
و زنده باد و تابان مهر
در
وي راه گم کردي
جز اين دو نه درو چيزي ز سير اين و تف آن
گر از خشم تو بودي شب نخفتي هيچ کس
در
شب
ور از راي تو بودي مه نبودي ماه را نقصان
تا از پس و پيشينه کم و بيش و بدو نيک
تا
در
تک و پويند شب و روز و مه و سال
توصيفات مسعود سعد سلمان
آنکه هستش نام شاه و شير و هستش
در
جهان
خسته و بسته ازو جان و دل هر شير و شاه
ديوان فيض کاشاني
خار ما و ورد ما جور حبيب و لطف او است
نيست کس را
در
جهان چون خار ما و ورد ما
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگي بر دل
که
در
کار است ما را نيست حاجت حق تعالي را
هر کس بود
در
کار خود (فيض) و خيال يار خود
زهاد را بوئي بس و عباد را رنگي بس است
جان نشد
در
کار جانان بار تن جان بر نداشت
دل پي هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
اينک آمد تا که
در
جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جاي او پيوسته هم دل جاي اوست
خيز و استقبال کن بس جان و دل
در
پاي ريز
آنکه را جان و دل و تن منزل و مأواي اوست
خواهي خلاصي از بلا
در
عشق گم شو عاشقا
هر کو شد اندر عشق گم جست از بلا و غصه رست
گر (فيض) بودي يار عشق گم گشتي اندر عشق يار
در
عشق يار ار گم شدي يار آمدي او را بدست
گو غير ما با جنگ باش از عاشقي
در
ننگ باش
آن يار با ما آشتي زين عشق ما را فخرهاست
تو با خود زاهدا
در
جنگ و من با هر دو عالم صلح
مرا باشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
سر اندر راه آن باز و کمر
در
خدمت آن بند
که فرقت را نهد تاج و ميانت را کمر بندد
عشقش بود
در
جان چو تن جز عشق او را (فيض) من
قابل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
هم تو راهي هم تو رهرو خويش را طي کن برس
آن رسد
در
حق که او از خويشتن آسوده شد
شکستم آرزوي نفس را
در
کام جان يک يک
ز دست نفس و شيطان هر دو جستم تا چه پيش آيد
بر دل و جان رواست درد
در
سر و تن چراست درد
تا که رسد ز تن به جان تا نپرد تمام مرد
در
نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوي غنج و دلالش را نگر
جمله عالم را همه حق دان و
در
حق ثبت شو
حق شنو حقگوي و حق بين حق شنو باطل مباش
اي ز رويت هر چه جان را هست از انوار قدس
وي ز مويت مانده دل
در
ظلمت اين آب و گل
(فيض) اگر خواهي که جا
در
قدس عليين کني
جسم و جان را پاک کن ز آلايش اين آب و گل
گر
در
ره دلدار نيست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهيست بر دوش جان بار است دل
دل را به بند اي (فيض) دراز جسم و بگشا سوي جان
زان رهگذر راحت رسان زين ره
در
آزار است دل
بهم يک تن شويم و يکدل و يکرنگ و يک پيشه
سري
در
کار هم آريم و دوش بار هم باشيم
اي خوش آن روزي که ما جان
در
ره جانان کنيم
ترک يک جان کرده خود را منبع صد جان کنيم
رو چو کني بسوي من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن
در
تن و جان نمو کنم
چو ره بردم بکوي دوست کي گنجم دگر
در
پوست
بيفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
گهي اين سو گهي آن سو گهي هي هي گهي هو هو
نيم مجنون ولي
در
عشق مجنون وار مي گردم
روز و شب بي پا و سر گرديم گرد هر دو کون
از پي آن جان جان
در
اين و آن افتاده ايم
با جنت و طوبي چه کار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم
در
عشق چون ما سوختيم
خواهي بخوان خواهي بران دل
در
تو دل بست از ازل
گشتم ز تو مست از ازل اي مونس ديرينه ام
بشکيب تا بسوزد دل و جان
در
آتش او
دل و جان چه سود اي (فيض) که ز غير رسته دارم
بر
در
تو من رو بخاک عجز ناله ميکنم کاي اله من
جرم کرده ام ظلم کرده ام پرده بپوش بر گناه من
پاي تا بسر گشته ام اميد تا شنيده ام آنکه گفته
کي گذارمش تا شود هلاک آنکه آيد او
در
پناه من
از جوار تو من کجا روم يا ز قيد تو من چسان رهم
کو
در
دگر کو ره گذر اي پناه من اي اله من
صفحه قبل
1
...
1634
1635
1636
1637
1638
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن