نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
چو داغ لاله مرا
در
حديقه هستي
به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
سهل باشد بند کردن ناخني
در
بيستون
پيش برق تيشه من کوه ميدان مي دهد
صائب ز فکرهاي گلوسوز من نماند
جا
در
بياض گردن خوبان روزگار
مي تواند چنگ
در
فتراک زد خورشيد را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده
ديوان عبيد زاکاني
لبت به خون دل عاشقان خطي دارد
غبار چيست دگر باره
در
ميانه ما
در
ما به ناز مي نگرد دلرباي ما
بيگانه وار ميگذرد آشناي ما
چونکه قدم مينهد شوق تو
در
ملک جان
صبر برون ميجهد از دل شيداي ما
متحير شده ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا يافت
در
اين گوشه ويرانه مرا
هوس
در
بناگوش تو دارد دل من
قطره اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتي يابم اگر
در
نظر شمع رخت
کشته و سوخته يابند چو پروانه مرا
ميزند غمزه مرد افکن او تير مرا
دوستان چيست
در
اين واقعه تدبير مرا
گر نه زنجير سر زلف تو باشد يکدم
نتوان داشت
در
اين شهر به زنجير مرا
حلقه زلف تو
در
خواب نمودند به من
جز پريشاني از آن خواب چه تعبير مرا
خورشيد
در
نقاب خجالت نهان شود
از روي جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در
حلقه هاي زلفش جانهاي ما اسير
از چشمهاي مستش دلهاي ما کباب
دل رميده شوريدگان رسوائي
شکسته ايست که
در
بند موميائي نيست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر
در
کرمش حاجت گدائي نيست
در
يوزه کردم از لب دلدار بوسه اي
گفتا برو عبيد که وقت زکوة نيست
چون صبا بر چين زلفش ميگذشت
بوستان
در
مشگ و عنبر ميگرفت
هر دمي از آه دود آساي من
آتشي
در
عود و مجمر ميگرفت
بوسه اي زو دل طلب ميکرد ليک
اين سخن با او کجا
در
ميگرفت
ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بيخودي آوازه
در
جهان انداخت
ز شرح زلف تو موئي هنوز نا گفته
دلم هزار گره
در
سر زبان انداخت
دهان تو صفتي از ضعيفيم ميگفت
مرا ز هستي خود نيک
در
گمان انداخت
ز دلفريبي مويت سخن دراز کشيد
لب تو نکته باريک
در
ميان انداخت
عجب مدار که
در
دور روي و ابرويت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
ز سر عشق هر آنچ از عبيد پنهان بود
سرشگ جمله
در
افواه مردمان انداخت
من اينکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اينکه مي نخورم
در
بهار ممکن نيست
در
آن ديار که مائيم حاليا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نيست
ديوانه اين چنين که منم
در
بلاي عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نيست
در
وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جاي سؤال نيست
چون زلف تابداده خوبان
در
اين ديار
هرجا که سرکشي است بجز پايمال نيست
در
موج فتنه اي که خلايق فتاده اند
فرياد رس بجز کرم ذوالجلال نيست
عمرم برفت
در
طلب عشق و عاقبت
کامي نيافت خاطر و کاري بسر نرفت
خوش کن به باده وقت حريفان که پيش ما
عمري که خوش نميگذرد
در
حساب نيست
همچون عبيد خانه هستي خراب کن
زيرا که جاي گنج بجز
در
خراب نيست
سري که نيست
در
او کارگاه سودائي
به کارخانه عيشش سري و کاري نيست
ز عقل برشکن و ذوق بيخودي درياب
که پيش زنده دلان عقل
در
شماري نيست
ملامت من مسکين مکن که
در
ره عشق
به دست عاشق بيچاره اختياري نيست
روي
در
کعبه جان کرده به سر مي پويم
غمي از باديه و خار مغيلانم نيست
سيل گو راه
در
او بند به خوناب سرشک
غرق طوفان شده انديشه بارانم نيست
سر موئي نتوان يافت بر اعضاي عبيد
که
در
او ناوکي از غمزه جادوئي نيست
ز کنج صومعه از بهر آن گريزانم
که
در
حوالي آن بوريا ريائي هست
ميخواست خرمي که کند
در
دلم وطن
تا او رسيد لشگر غم جا گرفته بود
ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد
چو روز وصل توام
در
خيال ميگذرد
جهان برابر چشم سياه ميگردد
چو
در
ضمير من آن زلف و خال ميگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن
مرا که عمر چنين
در
ملال ميگذرد
در
اين ديار دلم شهر بند دلداريست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
در
بهاي مي گلگون اگرت زر نبود
خرقه ما به گرو کن بستان جامي چند
ميان موي و ميان تو نکته باريکست
در
آن ميان سخن از لب رها نشايد کرد
صفحه قبل
1
...
1633
1634
1635
1636
1637
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن