نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
تذکرة الاوليا عطار
... بسته بود. يک بار
در
حرم حديثي بکرد، پيران حرم او را از حرم ...
... حکم آن گستاخي به
در
خانه شيخ شد. دربان گفت: «فلان وقت شيخ بيرون ...
... چيست؟ گفت: «اگر
در
اين روزگار پيغامبري بودي از ايشان بودي ». ...
... مهمان کني. مبادا که
در
اين کار عاجز شوي ». ...
... شيخ آمده بود و
در
پس ستون مسجد نشسته و پنهان مي داشت. شيخ هر ...
... مي افروختند. آتش
در
ايشان افتاد و هر دو بسوختند. ...
و گفت: «امروز
در
کازرون بيشتر گبرند، و مسلمان اند کند، چنان که ...
و گفت: «
در
خواب ديدم که از اين مسجد به آسمان معراجي پيوسته بودي، ...
... اصحاب جمع شدند
در
خدمت شيخ و شيخ فرمود که: «به زودي از دنيا ...
... وصيت کرد تا با شيخ
در
قبر نهادند. ...
... باز گرفته بودم
در
دهان من نهيد». ...
... گفت: «از آن که
در
نوافل و سنن و فرايض خلل آوردند». ...
... را ملازمت کنند
در
اين طريق محاسبت خويش است و مراقبت و نگاهداشتن ...
... دوست داشتن مرگ است
در
حال راحت ». و گفت: «غيرت از صفات مريدان ...
... نيز هرگز اثر نکند
در
وي منازعت طبع و وسوسه شيطان ». ...
... خداوند - تعالي -
در
کلام خود به جوانمردي ذکر فرمود که ايشان ...
... خواهند کرد، خاک تو
در
نيشابور خواهد بود». ...
... وفات نزديک رسيد
در
آن وقت به شهر مدينه بود. يکي از نيشابور بر ...
... شيخ خود گفت که: «
در
ابتدا که مرا ذوق اين کار بود و درد اين طلب ...
نقل است که ترسايي
در
روم شنيده بود که به ميان مسلمانان اهل فراست ...
... به برکت اين بيت
در
کودکي راه حق بر من گشاده شد». و گفت: «يک روز ...
... بيدار شدم، خود را
در
هوا ديدم. زنهار خواستم. حق - تعالي - مرا ...
شب چهارم
در
خانقاه سماع بود و طعامهاي لطيف ساخته بودند و شيخ ...
... ضعيف گشته، خود را
در
مطبخ انداخت، راهش ندادند. ...
... شيخ بود که گفت: «
در
نيشابور بودم به بازرگاني. چون آوازه شيخ ...
... روز ديگر آوازه
در
شهر افتاد که: شيخ ابوسعيد مي رسد. استاد ...
... همآن شب مصطفي را
در
خواب ديد که مي رفت. ...
... چون اين سخن بشنيد
در
دست و پاي اسب شيخ افتاد و توبه کرد و گفت: ...
در
حال همه اغصان و اوراق درختان زر ديدم. گفت: «عجب کاري؟ همه ...
مظهر العجايب عطار
ني پي اهل خلاف و لاف شو
در
ترک توجه به دنيي و روي آوردن به عقبي و ترغيب نمودن به متابعت مصطفي صلي الله عليه و آله
در
قبول نمودن نصيحت و بيان اديان و ملل مختلفه مخترعان و توضيح دين هدي که طريقه آل مصطفي و مرتضي
است
ديوان عراقي
دلا بي عشق او منشين ز جان برخيز و سر
در
باز
چو عياران مکن کاري که گرد از کار برخيزد
بيا
در
گلشن اي بي دل، به بوي گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوي يار مي آيد
از آن چون بلبل بي دل ز رنگ و بوي گل شادم
که از گلزار
در
چشمم رخ دلدار مي آيد
نهان از چشم خود ساقي مرا گفتا: فلان، مي خور
که عاشق
در
همه حالي چو من مي خوار اولي تر
عراقي را به خود بگذار و بي خود
در
خرابات آي
که اين جا يک خراباتي ز صد دين دار اولي تر
مرا گويي که: اي عاشق، نه اي وصل مرا لايق
تو را چون نيستم
در
خور، شبت خوش باد من رفتم
هر چيز که داني جز از او، دان که همه اوست
يا هيچ مدان
در
دو جهان، يا همه او دان
چه دلداري؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آري
چه غم خواري؟ که هر ساعت تنم را
در
بلا داري
عراقي کيست تا لافد ز عشق تو؟ که
در
هر کو
ميان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داري
ور از زلفش صبا بويي به کوي بي دلان آرد
ز هر کويي دو صد بي دل روان افگار
در
جنبد
اين همه از بهر او، او فارغ از هر دو سراي
در
سراي خاص هر دم با يکي بر يک سرير
بدو آن دم شوي زنده که جان
در
راه او بازي
ازو داد آن زمان يابي که از خود داد بستاني
در
ميکده چون او باش،مي خواره شو و قلاش
مي مي خور و خوش مي باش،مخروش و دلم مخراش
ديوان فرخي سيستاني
به هر مي خوردني چندان به ما برزر تو
در
پاشي
که از بس رنگ زر تو سلب زرين شود برما
تا ببردي از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل
در
آتش تيزم گه از چشم اندر آب
دست او
در
دست گير و روي او بر روي نه
بوسه اندر بوسه بند و عيش با او خوش گذار
امرا را نبود نام نکو جز به سه چيز
جز از اين نيست جز آن کاين همه را
در
همه حال
هنوز آن مرد را کان پيل تو آن چتر بر سر زد
ز بيم تو نه اندر چشم خوابست و نه
در
تن جان
بده چندان که
در
ده سال از آن کشور خراج آيد
بيک هفته بر آيد مر ترا از کوه زر رويان
به دل بر خور ز بت رويي که او را خوانده اي دلبر
ببر
در
کش نگاريني که نامش کرده اي جانان
گاهي به دريا
در
شوي گاهي به جيحون بگذري
گه راي بگريزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگين
نبيني باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبيني راغ را کز لاله چون زيبا و
در
خور شد
ديوان فروغي بسطامي
مگو
در
کوي او شب تا سحر بهر چه مي گردي
که دل گم کرده ام آنجا و مي جويم نشانش را
تا فکندي حلقه هاي زلف را
در
پيچ و خم
بر سر هر حلقه اي صد پيچ و خم دادي مرا
هر که
در
کون مکان مي بينم اي سلطان حسن
بي سر و سامان عشق بي دل و بي دين تست
نکته اي هست
در
اين پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان اين همه نيست
هر که را که بخت، ديده مي دهد،
در
رخ تو بيننده مي کند
وان که مي کند سير صورتت، وصف آفريننده مي کند
هست مدتي کان شکر دهن، مي دهد مرا ره
در
انجمن
من حکايت از رفته مي کنم، او حديث از آينده مي کند
گر
در
اين چمن من به بوي يار، زندگي کنم بس عجب مدار
کز شميم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده مي کند
کاسه تهي هر چه باقي است، پر کننده اش دست ساقي است
ما
در
اين گمان کانچه مي کند، آسمان گردنده مي کند
شهري به ره آن مه، خون
در
دل و جان بر لب
فرياد که از دستش يک شهر به جان آيد
ز دستي خفته ام
در
خون که تن مي نازد از تيغش
ز شستي خورده ام پيکان که جان مي رقصد از تيرش
تا خيمه زد گل
در
چمن حسرت نصيبي کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چيدنم
در
بزم غير اي بي وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بيش از اين آزرده و رسوا مکن
او پي جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او
در
خيال کين من
زان زلف و رخ شام و سحر،
در
کفر و دين بردم به سر
زناربندي را نگر، تسبيح خواني را ببين
نه به دير از تو نجات است و نه
در
کعبه خلاص
طرفه دامي به ره گبر و مسلمان شده اي
تو هم يوسف کني
در
چاه و هم از چه کشي بيرون
که هم چاه ذقن داري و هم مشکين رسن داري
الا اي طره جانان، من از چين تو
در
بندم
که سر تا پا همه بندي و پا تا سر همه چيني
نقد جان را
در
بهاي بوسه مي گيري ز غير
کاش با ما مي شد اين سودا که با وي مي کني
يک دو بيت از شاه مي خوانم نگارا گوش کن
زان که هر يک هم سري با
در
غلطان مي کند
ديوان قاآني
خلق را
در
سال روزي عيد و من از چهر شاه
عيد دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
در
اين فصل و اين ماه و اين وقت و اين شب
من و وصل تو زه زه از اين عجايب
من که از شرم و حيا با کس نمي گفتم سخن
رقص خواهم کرد زين پس
در
ميان شيخ و شاب
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بيهوده ملاي
که مرا جان و دل از غصه شجن
در
شجن است
کينه با شعر من و شعر تو گر جست رواست
فتنه اند اين دو و آن
در
پي دفع فتن است
همت دست و دلش چون بحر و کان از هر کران
پاي تا سر عالمي را
در
زر و زيور گرفت
يار
در
يک حجره با من هر دو تنها روز و شب
هر دو هم را دستگير و هر دو هم را پايمرد
جان را سرور و سور ازو دل را نشاط و شور از او
مانا جمال حور ازو
در
خلد رضوان پرورد
ز خال و خط و زلف و مژه و ابرو و گيسويش
جهان تاريک
در
چشم چو يک مشت غبار آيد
کمان و تير و تيغ و کوس او
در
پره هيجا
يکي ابر و يکي باران يکي برق و يکي تندر
ملک منشور يزدش داد و سالي چند بود آنجا
که شد
در
فارس غوغايي و خواند او را به ري داور
هم عقل را پيوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن
در
بند ازو هم زو معاصي مغتفر
بود که دشمن او؟ چون رميده کي؟ شب و روز
ز چه؟ ز سايه خود
در
کجا؟ به سنگ و مدر
ز
در
و گنج و ضياع و عقار و مال و حشم
ز زر و سيم و مراع و مواش و خيل و حشر
فرو بگرفته گيتي را به باغ و راغ و کوه و
در
نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
در
آن روزي که گوش و هوش و مغز و دل ز هم پاشد
غوکوس و تک رخش و سر گرز و دم خنجر
دليران از پي جنگ و نبرد و فتنه و غوغا
روان
در
صف دهان پر تف سنان بر کف سپر بر سر
به يک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش
در
کمند آري
دو صد ديو و دو صد گيو و دو صد نيو و دو صد صفدر
به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را
کجک بر سر نجک
در
دل حسک بالين خسک بستر
هر سر که نه
در
راه تو ببريده به از تيغ
هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
شد
در
جهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اين يک از من و آن از تو يادگار
کن سواد ديده ما را به جاي دوده حل
در
دوات اندر به زير و روز و شب با خود بدار
همه اسباب طرب گرد کنم
در
خانه
از مي و بربط و رود و ني و عود و دف و تار
گر همي گفتمش اي ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سي دادي و خواندي دو سه
در
وقت شمار
به دوران هر کجا باشد دلي از غم به درد آيد
مرا دردي بود
در
دل که جز غم نيست درمانش
پس از نه جام مي يا هشت يا ده بيش يا کمتر
چه داند حال مستي خاصه
در
بر هر که جانانش
شد دو روزي تا دلم را مي کشد ابروي او
وان اشارتها که
در
هر يک دو صد مکرست و فن
همي تا روز و شب آيد دهد آن نور و اين ظلمت
محبش با دل خرم حسودش را شرر
در
تن
صفحه قبل
1
...
1633
1634
1635
1636
1637
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن