نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
صدف دارد گهر از تاج شاهان تکيه گاه
قدر او زير فلک باشد فراز آسمان
رشته مسطر شود
در
گوهر شهوار گم
چون نويسد خامه وصف آن کف گوهرفشان
گر ز راي روشنش مي داشت اسکندر چراغ
آب حيوان زو نمي گرديد
در
ظلمت نهان
پيش عدل او که از آوازه عالم را گرفت
پاي
در
زنجير دارد شهرت نوشيروان
در
صف پيکار چون شمشير او عريان شود
خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان
جلوه
در
پيراهن يوسف کند تقصير ما
عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان
چرخ را چون عامل معزول
در
دوران او
سبحه انجم نمي افتد ز دست کهکشان
در
زمان تيغ بي زنهار عالمسوز او
تيغ خورشيد از ادب بر خاک مي مالد زبان
دشمنانش را به هم مشغول مي سازد سپهر
تا بود ز آلودگي شمشير قهرش
در
امان
تيغ بندانش چو مژگان ناوک يک تر کشند
در
شکست قلب دشمن يکدلند و يکزبان
در
آيينه آب از عکس سازد
پري را به شيشه مصور شکوفه
نهان ساخت چون رشته
در
عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
نديدي به وادي اگر محرمان را
ببين پهن
در
خاک اغبر شکوفه
چو راهي که از برف پوشيده گردد
نهان شد چنان شاخ ها
در
شکوفه
ز دستار آشفته اش مي کند گل
که
در
پرده خورده است ساغر شکوفه
هواي که برده است از دل قرارش؟
که
در
بيضه آرد برون پر شکوفه
نماند نهان حسن
در
زير چادر
به يک جانب انداخت معجر شکوفه
کند شمع کافور
در
روز روشن
ز سيم است از بس توانگر شکوفه
کند بر عصا تکيه
در
عهد طفلي
ز مستي چو پير معمر شکوفه
بلورين شود ساق سرو و صنوبر
زند اين چنين غوطه گر
در
شکوفه
چو صوفي نهان
در
ته خرقه دارد
ز هر برگ، ميناي اخضر شکوفه
ازان
در
نظرهاست شيرين که دارد
ز هر غنچه اي تنگ شکر شکوفه
گرفته است
در
نقره خام يکسر
زمين را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سير مهتاب
در
روز خواهي
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
شکستند ازان بيضه ها
در
کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمي گشت بازيچه هر نسيمي
اگر مغز مي داشت
در
سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زماني
زند دست
در
شاخ ديگر شکوفه
در
اين موسم از کشتي باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود
در
و گوهر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود
در
گذر تا چو اختر شکوفه
روي
در
برج شرف آورد ديگر آفتاب
کرد ازين تحويل عالم را مسخر آفتاب
کرد
در
بر جوشن داودي از ابر بهار
وز رياحين هر طرف انگيخت لشکر آفتاب
راي روشن سروران را برق شمشير قضاست
کرد
در
يک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز
در
يک جا نمي گيرد قرار
مي زند هر صبحگاه از مشرقي سر آفتاب
با بزرگي
در
دل هر ذره از کوچکدلي
حسن عالمگير خود را ساخت مضمر آفتاب
يک دل بيدار، سازد عالمي را زنده دل
ذره ها را
در
سماع آورد يکسر آفتاب
گوهر مقصود ريزد
در
کنارش چون صدف
ديده اي را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فيضش مي رسد
در
بهاران بيش از ايام ديگر آفتاب
گر چه
در
زير نگين اوست سرتاسر زمين
برندارد از سجود بندگي سر آفتاب
سجده مي آرند پيشش گر چه ذرات جهان
مي کند دريوزه همت ز هر
در
آفتاب
کرد تسخير جهان
در
جلوه اي، گويا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
شبنمي بي رخصت از گلزار نتواند ربود
در
زمان دولت آن دادگستر آفتاب
جد او را بود
در
فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تيغ و سپر پيوسته بر
در
آفتاب
تا قيامت دامن ساحل نمي بيند به خواب
گر شود
در
بحر جود او شناور آفتاب
با فروغ رايش از غيرت دل خود مي خورد
در
ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
ز اشتياق دست گوهربار آن درياي جود
در
معادن مي دهد سامان گوهر آفتاب
خشم عالمسوز او
در
رزم مي گردد عيان
مي نمايد گرمي خود روز محشر آفتاب
سالها شد مي کند خالص طلاي خويش را
تا شود روزي مگر گلميخ آن
در
آفتاب
نيست سالم دامن پاکان ز دست انداز او
گرگ تهمت يوسف گل پيرهن را
در
قفاست
صفحه قبل
1
...
1629
1630
1631
1632
1633
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن