نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
به سير و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او
نسيم از بر وباد از بحر و ابرازکوه و سيل از
در
آن جان که به غم دادم، از بوي تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم،
در
کوي تو شد پيدا
خاک بر سر مي کنم، چون با دو مي گريم چو ابر
گرچه ابرت، بر فراز بام و باد از
در
گذشت
تن به پيشت، شمع سان مي سوخت،
در
شب تا بمرد
دل به کويت، چون صبا مي داد جان تا درگذشت
نه تنها، بر سر کوي تو ما را، کار، مي افتد
که هر روي
در
آن منزل، ازين، صدبار مي افتد
ما چو بيد از باد مي لرزيم از آن غيرت که باد
مي کشد
در
روي او برقع ز رويش مي کشد
روز اول که سر زلف تو را سلمان ديد
ديد کش جان و دل و ديده
در
آن سر مي شد
تو را آني است
در
خوبي که هر کس آن نمي داند
خطي گل بر ورق دارد که جز بلبل نمي خواند
جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند
عمرم از
در
راند و عمري بر زبان نامم نماند
در
ره عشق تو من سر مي نهم بر جاي پاي
عشق اگر کاري کند في الجمله پا بر جا کند
رند از پي مي سر دهد، ور زانکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر
در
سر کند
سود سلمان همه اين است که سر بر
در
تو
سود و سرمايه خود را چه زيان کرد و چه سود
گفتي که به هم بر نزنم کار تو، سلمان!
در
هم زده اي زلف و به هم بر زده اي باز
احتراز از دود من مي کن که هر شب تا به روز
در
بن محراب ها سوزان و گريانم چو شمع
به چشمات که تا رفتي، به چشمم بي خور و خوابم
به ابرويت که من پيوسته چون زلف تو
در
تابم
چو شمعم
در
غمت سوزان و اشک از ديده مي بارم
به روزم مرده از هجران و شب را زنده مي دارم
زباد ار مي وزد بر من نسيم دوست مي يابم
به آب ار مي رسم
در
وي خيال يار مي بينم
اي آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من
در
آب و آتش هر دم از خاک درت باد ختن
من نه چو شانه کرده ام
در
سر طره تو سر
از چه سبب نشسته است، آينه با تو رو به رو؟
من مست و رند و عاشقم، وز زهد و تقوي فارغم
بد گوي را
در
حق من، گو هر چه مي خواهي بگو
بر من نبخشايد دلت يا رب چه سنگين دل بتي
ما ناکه يا رب يا ربم
در
نيمه شب نشنيده اي؟
کفر زلفت را به دين من مي خرم زيرا به دين
سر فرو مي آورد، ليکن تو
در
پا مي بري
دامن افشان خيز و يک ساعت چمان شو
در
چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوي
در
چنين ملکي که هر کس را که بيني غله اش
گو ز صد گر نيست افزون، کم ز صد خروار نيست
من زبي کشتي چو کشتي ام که بر خشک اوفتد
کم جوي
در
دست و يک من گندم اندر بار نيست
در
دو جهان به جان تو را خلق همي خرند و من
هر دو جهان نهاده ام نيم بهاي روي تو
تخت مي سوزد که بر سر ملک را افسر نماند
خود چه
در
خور بود افسر ملک را چون سر نماند
ديوان سنايي
جان و دل
در
جام کن تا جان به جام اندر نهيم
همچو خون دل نهاده اي پسر صد جام را
تکيه گه جان و دل گه رخ و گه زلف تست
بوسه گه چشم و لب گه
در
و گه بام تست
اي صنم
در
دلبري هم دست و هم دستان تراست
بر دل و جان پادشاهي هم دل و هم جان تراست
در
ميان اهل دين و اهل کفر اين شور چيست
گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ايمان تراست
آنچه بت گر کرد و جادو ديد جانا باطل است
در
دو مرجان و دو نرگس کار اين و آن تراست
حسن او خورشيد و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او
در
چشم آب و باد و آتش خاک زد
اين چنين دلبر که گفتم
در
صفات عشق من
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند
من چه سگ باشم که
در
عشق تو خوش يک دم زنم
آدم و ابليس يک جا چون به همراهي کند
آن که يک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد
بر حقيقت دان که او
در
عشق هر جايي بود
ور نمي داني که خود جانان چه باشد
در
صفا
هر چه آن را از تو بيرون برد آن را آن شمر
طالب عشق و مي و عيش و طرب باش و بجوي
چون به کف آمد ترا اين روز و شب
در
کار باش
ما همه دعوي کنيم از عشق و عشق از ما به رنج
عاشق آن بايد که از معني بود
در
خورد عشق
نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سيم و ماه و گل
تا به هنگام سحر هر هفت
در
بر داشتم
من آنگه خود کسي باشم که
در
ميدان حکم او
نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم
لعل پاش و
در
فشانيم از دو دريا و دو کان
تا اسير آن دو لعل و آن دو تا بيجاده ايم
گر فلک
در
عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به يک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنيم
چو روي خويش خرم کن يکي بستان طبع اي بت
چو زلف خويش
در
هم زن همه ايام جان اي جان
ببين
در
کوي کفر و دين به مهر و درد دل بنشست
هزاران آه خون آلود زير کام جان اي جان
از آن تا
در
دل و ديده گهر جز عشق تو نبود
برون رويد گهر هر دم ز بحر و کان جان اي جان
ز بهر سرخ رويي جان چه باشد گر به يک غمزه
ز خوبان جان براندايي تو
در
ميدان جان اي جان
با روي خوب و خوي بد از تو کسي کي برخورد
اين خوي بد
در
تو رسد بگريز اي دلبند ازين
با تو
در
فقر و يتيمي ما چه کرديم از کرم
تو همان کن اي کريم از خلق خود با خلق ما
هر چه
در
دين پيشم آيد گر چه نه سجده صواب
هر چه نزد حق پيشم افتد گر چه طاعت آن خطا
مکن
در
جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا
قدم زين هر دو بيرون نه نه آنجا باش و نه اينجا
تو از خاکي بسان خاک تن
در
ده درين پستي
مگر گردي چو جان و عقل هم والي و هم والا
چو تن جان را مزين کن به علم دين که زشت آيد
درون سو شاه عريان و برون سو کوشک
در
ديبا
همچو جيم و دال و را و قاف و عين و لام و نون
از الف تا يا دگرها مانده
در
پيشم دوتا
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سراي
چو ابر و شمعم
در
چشم و بر سر آتش و آب
در
جام جانها دست کن چون نيست کردي هست کن
ما را ز کوثر مست کن اين بس بود ماء العنب
در
گذر چون گرم تازان از رخ و زلفين دوست
گر چه بي اين هر دو جانها را شب و شبگير نيست
نمي دانند رنج ره بدان بر خيره مي لافند
نه زان و جهست اين لقمه که هر کس
در
دهن گيرد
نشان شير
در
تقويم دال آمد از آن معني
هر آن عاشق که شد چون شير قد چون دال خم سازد
هر زمان لعل و
در
و سرو و بنفشه تو همي
دل و دين و خرد و صبر دگر سان آرند
تا کي اندر انجمن دعوي ز هجر و وصل يار
نيست شو
در
راه تا هم وصل و هم هجران بود
پيک حضرت روز و شب از دوست مي آرد پيام
در
دل او ز انده و از خوف و غم نسيان بود
تا ببيني يک به يک را کشته
در
شاهين عدل
شير سير و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ني از آن دردي که رخ مجروح دارد چون ترنج
بل از آن دردي که دلها خون کند
در
بر چو نار
تخت و تاج و ملک و هستي جمله را
در
هم شکن
نقش و مهر نيستي و مفلسي بر جان نگار
هر چه جز
در
دست دوزخ هر چه جز فقرست غير
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
او چه داند روزه و طاعات عيد و حج و غزو
عيد او هر روز باشد روزه او را
در
چه کار
هم درخت از تو چو پيکان و سنان وقت بهار
هم غدير از تو چو شمشير و سپر
در
ماه تير
در
سر جور تو شد دين تو و دنيي تو
که نه شب پوش و قبابادت و نه زين نه فرس
ان دو والا هر دو چون شاه و وزير اندر جسد
وزن دو والي هر دو چون دستور و سلطان
در
بدن
هر چه بيني جز هوا آن دين بود بر جان نشان
هر چه يابي جز خدا آن بت بود
در
هم شکن
تا تو
در
بند هوايي از زر و زن چاره نيست
عاشقي شو تا هم از زر فارغ آيي هم ز زن
هما و جغد را آخر چه علت بود
در
خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد اين چنين ميمون
چرا
در
يک زمين چندين نبات مختلف بينم
ز نخل و نار و سيب و بيد چون آبي و چون زيتون
همي دون مي خورند يک آب و
در
يک بوستان رويند
به رنگ و نيل و صبر و سنبل و مازو و مازريون
مگر بي چون خداوندي که اهل هر دو عالم را
به قدرت
در
وجود آورد بي آلت به کاف و نون
هر کجا عشق من و حسن تو آيد بي گمان
در
نه پيوندد خرد با کاف کفر و دال و دين
گر به جنت
در
به دوزخ رخت بنهي پس ترا
سينه و ديده گهي پر نور و گه پر نار کو
ز وهمي کز خرد خيزد تو زان وهم و خرد
در
وي
ز رايي کز هوا خيزد تو دور از چشم آن رايي
ز نور يوسف و يعقوب و چاه و اخوه يوسف
در
آن وادي مرو کانجا به هر پي صد بلا يابي
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر
در
و گل
پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبي
از من و من سير شدم بر
در
تو زان که همي
من چو بيايم تو نه اي من چو نمانم تو مني
چو درج
در
دين کردي ز فيض فضل حق دل را
مترس از ديو اگر به روي ز عصمت پاسبان بيني
خليل ار نيستي چه بود تو با عشق آي
در
آتش
که تا هر شعله اي ز آتش درخت ارغوان بيني
تو خود کي مرد آن باشي که دل را بي هوا خواهي
تو خود کي درد آن داري که تن را
در
هوان بيني
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کين برون نايد
به دوزخ دانش از معني گرش
در
گلستان بيني
اي هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در
مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
تا
در
آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح
گرمي و خشکي و سردي و تري باشد به هم
مرد باش و گرم رو
در
راه مردان روز و شب
تيغ گير و زخم زن دين از زبان ويران مکن
يک خصال از وي به غزنين عقل بر من کرد ياد
من چنان گشتم که
در
من ره نماند آرام را
نور داد از جود او تا عکس بر گيتي فکند
جور چون دين شد غريب و بخل چون
در
شد يتيم
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که
در
ميزان شود
با صفاي دل چه انديشي ز حس و طبع و نفس
يار
در
غارست با تو غار گو پر مار باش
گر نه اي از ما چو عيسا چون نپري بر هوا
ور ز مايي همچو ما چون خر نراني
در
خلاب
همچو خاک و باد و آب و آتشت
در
هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
از بانگ هاي و هوي تو کمتر شدم
در
کوي تو
گشت اين تنم چون موي تو اي بي وفا اي پاسبان
آرام گير و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در
خون دل ما را مجوش اي بي وفا اي پاسبان
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
... نوري ناکاسته، که
در
ظلمات (حدوث)، او را و ديگران را چشم و چراغ ...
و اگر خود
در
ميان باشد، آن بود او هم سطح آب را سياه کند، و هم ...
ديوان سيف فرغاني
چو تو بي راي و بي تدبير او را پيروي کردي
تو
در
دوزخ شوي پيشين و از پس پيشکار تو
صفحه قبل
1
...
1624
1625
1626
1627
1628
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن