167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
    گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود
  • درد عشق از هر که مي پرسم جوابم مي دهد
    از که مي پرسي که من خود عاجزم در کار خويش
  • پيش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
    با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
  • از دست او جان مي برم تا افکنم در پاي او
    تا تو نپنداري که من از دست او جان مي برم
  • اين همه نيش مي خورد سعدي و پيش مي رود
    خون برود در اين ميان گر تو تويي و من منم
  • عجب دارم ز بخت خويش و هر دم در گمان افتم
    که مستم يا به خوابم يا جمال يار مي بينم
  • گفتي به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
    اي سست مهر سخت دل ما نيز هم بد نيستيم
  • از گل و ماه و پري در چشم من زيباتري
    گل ز من دل برد يا مه يا پري ني روي تو
  • هر چه خواهي کن که ما را با تو روي جنگ نيست
    سر نهادن به در آن موضع که تيغ افراشتي
  • بان و خطمي شمع و صندل شير و قير و نور و نار
    شهد و شکر مشک و عنبر در و لؤلؤ نار و سيب
  • مواعظ سعدي

  • که حق بينند و حق گويند و حق جويند و حق باشد
    هر آن معني که آيد در دل داناي درويشان
  • سراي و سيم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدي
    حريف اينست اگر داري سر سوداي درويشان
  • کمر بندد قلم کردار سر در پيش و لب برهم
    به هر حرفي که پيش آيد به تارک چون قلم گردد
  • گلستان سعدي

  • در خبر است از سرور کائنات و مفخر موجودات و رحمت عالميان و صفوت ...
  • ... عامل تا زمان قيامت در امان سلامت نگه داراد ...
  • ... کنان بيرون رفتيم در فصل ربيع که صولت برد آرميده بود و ايام دولت ...
  • ... خواب نيمروز تا در آن يک نفس خلق را نيازاري ...
  • ... پادشاهان پيشين در رعايت مملکت سستي کردي و لشکر بسختي داشتي ...
  • ... به چنين کارها تن در ندهد ...
  • و در علم محاسبت چنانکه معلومست چيزي دانم، اگر بجاه شما جهتي معين ...
  • ... گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکي بوده است هر که آمد بر او مزيدي ...
  • ... بقرائن معلوم شد در شکنجه کشيد و بانواع عقوبت بکشت ...
  • ... بشکر آن مرتهن. در مدت توکيل او رفق و ملاطفت کردندي و زجر و ...
  • ... اين آتش از کجا در سراي من افتاد؟ گفت: از دود دل درويشان ...
  • ... اين راست تر سخن در عمر خود نگفته اي. بفرمود تا آنچه مأمول اوست ...
  • ... اند که سياه را در آن مدت نفس طالب بود و شهوت غالب. مهرش بجنبيد ...
  • ملک گفت: اگر در مفاوضه او شبي تأخير کردي چه شدي؟ که من او را ...
  • ... بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود ...
  • ... برآمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد ...
  • ... اندر همي ستودند و در اوصاف جميلش مبالغه ميکردند. سر برآورد و ...
  • ... به تقرب پادشاهان در دوزخ ...
  • کارواني در زمين يونان بزدند و نعمت بي قياس ببردند. بازرگانان ...
  • ... هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهيز کردم ...
  • ... کرد و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده اولست و زهد ...
  • ... است آنچه من دانم در اين ملک چهارصد زاهدست. گفت: اي خداوند جهان ...
  • ... گفت: چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار. مرا اين شوخ ...
  • ... پرسيدند: چه گوئي در نان وقف؟ گفت: اگر نان از بهر جمعيت خاطر ...
  • ... دلاويز متکلمان در من اثر نميکند بحکم آنکه نمي بينم مرايشانرا ...
  • ... جامه رضاست هر که در اين کسوت تحمل بي مرادي نکند مدعيست و خرقه ...
  • ... جهاز و نعمت کسي در مناکحت او رغبت نمي نمود ...
  • ... آورده اند که حکيمي در آن تاريخ از سر نديب آمده بود که ديده ...
  • خواهنده مغربي در صف بزازان حلب ميگفت: اي خداوندان نعمت اگر شما ...
  • دو اميرزاده در مصر بودند يکي علم آموخت و ديگري مال اندوخت. عاقبة ...
  • ... . گفت: خاموش که در پسي مردن به که حاجت پيش کسي بردن ...
  • جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتي هول رسيد. کسي گفت: فلان بازرگان ...
  • آورده اند که اندکي در وظيفه او زيادت کرد و بسياري از ارادت کم. ...
  • ... واقف گردد همانا که در قضاي آن توقف روا ندارد. ...
  • خشکسالي در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود و درهاي ...
  • ... از نعت او شنيدي، در آن سال نعمتي بيکران داشت. تنگدستانرا سيم و ...
  • ... خود بزرگ همت تر در جهان ديده اي يا شنيده اي؟ گفت: بلي روزي چهل ...
  • ... نعمت فرمود. دهقان در رکاب سلطان همي رفت و ميگفت: ...
  • ... و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد. ...
  • ... بود و خيال فرعوني در سر. حتي اذا ادرکه الغرق. بادي مخالف کشتي ...
  • ... کن و پاي قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه ...
  • ... هر يک بقراضه اي در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوانرا دست عطا ...
  • ... خوابش گريبان گرفت و در آب انداخت. بعد از شبانروزي دگر بر کنار ...
  • بحکم ضرورت در پي کارواني افتاد و شبانگاه برسيدند بمقامي که از ...
  • ... برنداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن ظفر نيابي و تا دانه پريشان ...
  • ... ابلهي را ديد دست در گريبان دانشمندي زده و بي حرمتي همي کرد. گفت ...
  • ... امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشيده نماند. ...
  • ... مردمان از انفاس تو در راحت. ...
  • ... چون عاشق و معشوقي در ميان آمد مالک و مملوکي برخاست ...
  • ... داري اسيرند و پاي در زنجير. بناليد و گفت: ...
  • ... آشفته است و شوري در سر دارد. ...
  • ... و چه صنعت داني؟ در قعر بحر مودت چنان غريق بود که مجال نفس زدن ...
  • در عنفوان جواني، چنانکه افتد و داني، با شاهدي سري و سري داشتم، ...
  • ... روزگارم بعقوبت آن، در سلک صحبت چنين ابلهي خود راي ناجنس خيره ...
  • ... بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند ...
  • ... : غالب اشعار او در اين زمين بزبان پارسيست اگر بگوئي بفهم نزديکتر ...
  • ... گفتا: چه شود اگر در اين خطه چندي برآسائي تا بخدمت مستفيد گرديم. ...
  • ... ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل ديدي که خوي بهايم ...
  • ... لمتنني فيه ملک را در دل آمد جمال ليلي مطالعه کردن تا چه صورتست ...
  • ... چشم مجنون بايستي در جمال ليلي نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو ...
  • گفت: الحمدالله که در توبه همچنان بازست. بحکم اين حديث که لا يغلق ...
  • ملک گفتا: توبه در اين حالت که بر هلاک خويش اطلاع يافتي سودي نکند ...
  • مهمان پيري بودم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندي خوبروي. ...
  • ... برآمد مروت نديدم در چنان حالي ريش درويش را بملامت خراشيدن و نمک ...
  • ... پرسيدم از بلوغ. گفت: در مسطور آمده است که سه نشان دارد يکي ...
  • در خبرست از خواجه عالم صلي الله عليه و سلم که گفت: بزرگترين ...
  • ... نپيوندد، و جمعيت در تنگدستي صورت نبندد. يکي تحرمه عشا بسته و ...
  • ... جوار من لا احب و در خبرست الفقر سواد الوجه في الدارين گفتا ...
  • ... اگر ريگ بيابان در شود چشم گدايان پر شود ...
  • وآنچه گفتي که در بروي مسکينان ميبندند حاتم طائي که بيابان نشين ...
  • ... حسرت ميخوري. ما در اين گفتار و هر دو بهم گرفتار. ...
  • ... نهان خواهي با کس در ميان منه اگر چه دوست مخلص باشد که مرآن دوست ...
  • ... که آتش خشم اول در خداوند خشم افتد پس آنگه زبانه بخصم رسد يا ...
  • ... اند و گفته اند که در کشتن بنديان تأمل اولي ترست، بحکم آنکه ...
  • خردمندي را که در زمره اوباش سخن ببندد شگفت مدار، که آواز بربط با ...
  • جان در حمايت يکدمست و دنيا وجودي ميان دو عدم. دين بدنيافروشان ...
  • ... بي علم خانه بي در ...
  • ... بردارد به از عابد که در سر دارد ...
  • ... رسيدي بدين منزلت در علوم؟ گفت: بدانکه هر چه ندانستم از پرسيدن ...
  • درويشي به مناجات در مي گفت: يارب بر بدان رحمت کن که بر نيکان خود ...
  • ... راست راست خاتم در انگشت چپ چرا ميکنند؟ گفت: نداني که اهل فضيلت ...
  • ديوان سلمان ساوجي

  • تو را بالاي جسم و جان مقامي داده اند اي جان
    «مکن در جسم و جان منزل که اين دون است و آن والا»
  • بدي کان بر تو مي آيد، ز چشم است و زبان و دل
    مباش ايمن که روز و شب تو را در خانه اند اعدا
  • دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
    که داد آن ابر را ادرار و راند اين بحر را اجرا
  • بحر و کان را نيست خون در چشم و آب اندر جگر
    بس که جودش دخل بحر و حاصل کان مي برد
  • شرع را دستي است در عهدت که گر خواهد به حکم
    اين نه آبا را جدا از چار مادر مي کند
  • زفيض لفظ و کلک و دست و طبعش زله مي بندد
    قصب قند و مگس شهد و صدف در و حجر گوهر