نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
زبلند و پست بساط رنگ اثري نزد
در
آگهي
که چه يافت سبزه کلاه سرو و چه دوخت غنچه قباي گل
دوري بزمت
در
غم و شادي گر کند اين مي قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم شمع نگريد بر سر شامم
بدامن عجز پا شکستن جهاني از امن داشت (بيدل)
دل از تگ و تاز جمع کردم جو موج
در
گوهر آرميدم
چه بود سر و کار غلط سبقان
در
علم و عمل بفسانه زدن
زغرور دلائل بيخردي همه تير خطا به نشانه زدن
تب و تاب قيامت و غلغل آن بحيا رها کن و قصه مخوان
حذر از نفسي که
در
اهل زمان رسد آتش دل بزبانه زدن
مژه از توقع کار جهان بهم آر و غبار هوس بنشان
بگشودن چشم طمع نتوان صف حلقه بهر
در
خانه زدن
عقبات جهنم و رنج ابد نرسد بعذاب نفاق و حسد
توامان طلب از
در
خلد و درا به تغافل از اهل زمانه زدن
گرم بفلک طلبد ز زمين و گرم بزمين فگند زفلک
بقبول و اطاعت حکم قضا نتوان
در
عذر و بهانه زدن
در
عاشق و عجز مزاج گدا سر حسن و غرور دماغ جفا
من و آينه داري عرض وفا تو و طره عربده شانه زدن
چه دارد اين گير و
در
هستي گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آينه جمع کردن فريب تمثال رنگ خوردن
حذر از فضولي وهم و ظن تو چه ميکند بجهان من
در
احولي بهوس مزن زد و چشم يک نظر آفرين
چه ظهور گرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو
بگشاد و بست نگاه تو
در
راز ملک و ملک زدن
از تب و تاب آب و گل تا تگ و تاز جان و دل
ريشه کس نميدود
در
چمن خيال تو
سر خاک اگر بهوا رسد چو نظر کني ته پا رسد
نرسيده ام بعبارتي که ببالم از
در
و بام او
زسراغ منزل بي نشان چه اثر برد تگ و تاز دل
که بهر قدم سپر افگند چو نفس
در
آينه گام او
تب و تاب طاقت فتنه گر همه را دوانده بدشت و
در
تو بعجز اگر شکني قدم نه رهي است پيش نه و رهزني
چمن است خلق نو و کهن زبهار عبرت وهم و ظن
نخوري فريب گل و سمن که
در
آب ريخته روغني
ديوان حافظ
سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من
در
ازل يک جرعه خورد از جام دوست
سر و چشمي چنين دلکش تو گويي چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بي معني مرا
در
سر نمي گيرد
رقيبم سرزنش ها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک
در
نمي ارزد
در
آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
در
حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
هر آن کس را که
در
خاطر ز عشق دلبري باريست
سپندي گو بر آتش نه که دارد کار و باري خوش
اين که من
در
جست و جوي او ز خود فارغ شدم
کس نديده ست و نبيند مثلش از هر سو ببين
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب
در
ميان ابرو
ديوان خاقاني
مرا کي روي آن باشد که
در
کوي تو ره يابم
که از تنگي که هست آن ره نفس هم برنمي تابد
اگر دل
در
غمش گم شد چه شايد کرد، گو گم شو
دل اينجا از سگان کيست تا پرواي او دارم
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادي
چو جانم
در
سماع آمد که يارب وصل يار است اين
چو من
در
پايش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است اين
از جور او خون شد دلم وز دست بيرون شد دلم
در
کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او
کردم حسابش جو به جو
در
دستخون ديدم گرو
جوجو شد از غم نو به نو بي روي گندم گون او
مرغان و ماهي
در
وطن آسوده اند الا که من
بر من جهاني مرد و زن بخشوده اند الا که تو
چه دل بندي
در
اين دنيا ايا خاقاني خاکي
که تا بر هم نهي ديده نه اين بيني نه آن بيني
تا تو خود را پاي بستي باد داري
در
دو دست
خاک بر خود پاش کز خود هيچ نگشايد تو را
ميان تهي و سر و بن يکي است از همه روي
چو شکل خاتم و چون حرف ميم
در
همه باب
خط بر خط عالم کش و
در
خط مشو از کس
دل طاق کن از هستي و بر طاق نه اسباب
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
ني از آن روح که
در
تبت و يغما بينند
در
شکر ريزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان ديده اند
بارداري چون فلک خوش رو مه و خور
در
شکم
وز دو سو چون مشرفين او را دو زهدان ديده اند
چون دو دست اندر تيمم يک به ديگر متصل
در
يکي محمل دو تن هم پاي و هم ران ديده اند
تو به جاي خصم ملکت ز کرم نه اي مقصر
چه گنه تو را که
در
وي ز وفا اثر نيايد
غمناک بود بلبل، گل مي خورد که
در
گل
مشک است و زر و مرجان وين هر سه هست غم بر
چو ماندم بي زبان چون ناي جان
در
من دميد از لب
که تا چون ناي سوي چشم رانم دم به فرمانش
تخت و خاتم ني و کوس رب هب لي مي زنم
طور آتش ني و
در
اوج انا الله مي پرم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در
چشم و دل کم از تبت و ششتري ندارم
جاه او
در
يک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت مي زند د رشش سوي اين هفت خوان
اي صد يک از عشقت خرد، جان صيدت از يک تا به صد
چشم تو
در
يک چشم زد، صد خون تنها ريخته
تيغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کاي هم به من
در
يک زمان، خون تو حاشا ريخته
آب و سنگم داده اي بر باد و من پيچان چو آب
سنگ
در
بر مي روم وز دل فغان انگيخته
به سختي جان سگ مي دار هان تا چون سبک ساران
چو سگ
در
پيش سگ ساران به لابه دم نجنباني
دلم مرگ پسر عم سوخت و
در
جانم زد آن آتش
که هيمه ش عرق شريان گشت و دودش روح حيواني
سنگ فشان کنند خلق از پي دين به جمره
در
ما همه جان فشان کنيم از پي خم به مي خوري
چون ز گهر سخن رود
در
شرف و جلال و کين
چون اسد و اثير و خور، ناري و نوري و نري
آن را که
در
کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالي به دندان نشکند
تا تو دولت داري آن کت دوست تر دشمن تر است
ز آن که نتواند که بيند شاهد خود
در
برت
خاک بر سر پاش خاقاني و
در
خون خسب از آنک
زير خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود
در
دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوي
کاين چه بي آبي است چندين و آن چه آب است آن همه
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
اي عفي الله
در
تو گوئي ذره اي ز آن درگرفت
تو را هم کفر و هم ايمان حجاب است ار تو عياري
نخست از کفر بيرون آي و پس
در
خون ايمان شو
گر او شب رنگ
در
تازد تو خود را خاک ميدان کن
ور او چوگان به کف گيرد تو همچون گوي غلطان شو
چو
در
جايي همه او باش و چون از جاي بگذشتي
چه داري آرزو آن کن، چه بيني خوب تر آن شو
ز تو تا غايت مقصد چه يک روزه چه صد ساله
چو راهي
در
ميان داري که مي بايد تو را رفتن
بستان ز ساقي جام زر، هم بر رخ ساقي بخور
وقت دو صبح آن لعل تر
در
ده سه گردان صبح را
چون نيش چوبين را کنون رگ هاي زرين شد زبون
خيز از رگ خم ريز خون قوت رگ جان بين
در
او
بربط، تني بي جان نگر، موزون به چار ارکان نگر
هر هشت رگ ميزان نگر، زهره به ميزان بين
در
او
نالان رباب از بس زدن هم کفچه سر هم کاسه تن
چو بين خرش زرين رسن بس تنگ ميدان بين
در
او
بغداد جان ها روي او، طرار دل ها موي او
دل دل کنان
در
کوي او چون خود فراوان ديده ام
ديوان خواجوي کرماني
اي ترک آتش رخ بيار آن آب آتش فام را
وين جامه نيلي ز من بستان و
در
ده جام را
خامي چو من بين سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته ئي خامي مکن وان پخته
در
ده خام را
در
عري شاه ماتم اي پري رخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهي او را چه غم باشد ز مات
در
دلت مهر از چه رو جويم چو مي دانم که چيست
بنده را بيدل چرا گوئي چو مي داني که هست
مي اکنون
در
قدح ريزم که خواجو مي پرست آمد
گل اين ساعت بدست آرم که خار از دست بيرون شد
مه فرو مي شد گهي کو پرده
در
رخ مي کشيد
صبح بر مي آمد آن ساعت که او رخ مي نمود
گر چه هر کو مي خورد از پا
در
افتد عاقبت
من چو دور افتاده ام از مي چرا افتاده ام
اي تنم کرده ز غم موئي و
در
مو زده خم
وي دلم يک سر مو وز سر موئي شده کم
گفتم ببينم روي او يا راه يابم سوي او
رفتم ز جان
در
کوي او وز جان و تن باز آمدم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تير
در
صف عشق تو با تير و کمان آمده ايم
کي ز دلم برون روي زانکه چو من نبوده ام
عشق تو بوده است و بس
در
دل من بجان تو
ديوان رهي معيري
صبا از من پيامي ده، به آن صياد سنگين دل
که تا گل
در
چمن باقي است، آزادم کند يا نه؟
هر شبم از اشک خونين گل به دامان باد و هست
هر نفس چون غنچه ام، سر
در
گريبان باد و هست
هر شبم، از اشک خونين، گل به دامان باد و هست
هر نفس، چون غنچه ام، سر
در
گريبان باد و هست
نيست با ما لاله و گل را سر الفت رهي، سر الفت رهي
مي روم تا آشيان
در
سايه خاري کنم
برو برو يارا از دل ما را، که بدخو ياري «کينه عاشق
در
دل داري »
مرغ شب مي نالد، تا به سحرگه با من، آتشم زند به خرمن
بازآ که با تو از
در
بازآيد اي افسونگر بخت رميده من آه
با آن که از کنارم، رفتي ولي نرفتي، از ديده من
دامن ز مهر و محبت کشيدم، کز مهرباني،
در
زندگاني، سودي نديدم
اشک ندامت ز چشمم گشودي، خوابم ربودي، با آن که بودي، صبح اميدم
تو که يار ديگراني ، غم و درد من چه داني ، بردي دل حسرت کشم
افکنده ئي
در
آتشم ، ديگر چه خواهي
چه حاصل از اين نواي حزين، که
در
دل او اثر نکند
به حال منش، چه غم که شبي، به تاب و تبي، سحر نکند
چو آگاهي اي ماه من از آه من سوي عاشق نظر کن
چو دادم جان بي روي تو
در
کوي تو بر خاک من گذر کن
ساقي ز جا خيز ، مي
در
قدح ريز ، قامت برافراز ، شوري برانگيز
کز دل برد غم ، وز جان برد تاب ، روي دل افروز، موي دل آويز
دور از تو ريزد، چشم تر من، خونابه دل
در
ساغر من
بازآ که بي رويت، بهار عمرم دي شد، شب جواني طي شد
اثري با گردش چشمت، نبود
در
ساغر مي ساغر مي
دگران مست از مي گلگلون، دل من از گردش وي، گردش وي
مي و گل گر دل انگيزد، تو
در
آن لب گل و مي داري
به لطافت چو بهشتي، به طراوت چو بهاري، به تار گيسو بنفشه زاري
اي گلستان سر کويت، گل بستان چون رويت کي باشد کي
تويي آن گل
در
گيتي، که نداري آفت دي، آفت دي
باز آي گل خندان از
در
مجلس، به دستي قدح، مينا به دستي
دارم غمي و دردي، رخسار زردي، خوش تر بود درد عشق از تندرستي
جانا با غم تو شادم، شادم که جان
در
پايت دادم
بازآ که عمر از سر گيرم، وز دست تو ساغر گيرم
اي دل از چه کني زاري، اي ديده تا کي خون مي باري
کز ناله بي حاصل من،
در
سينه چو گل سوزد دل من
افزايد آه مردم، هر دم
در
دم
اي ناوک غم کشتي رهي را آخر وليکن، غير از محبت نبود او را گناهي
ديوان سعدي
گر دلم
در
عشق تو ديوانه شد عيبش مکن
بدر بي نقصان و زر بي عيب و گل بي خار نيست
تو کجا نالي از اين خار که
در
پاي منست
يا چه غم داري از اين درد که بر جان تو نيست
خلقي چو من بر روي تو آشفته همچون موي تو
پاي آن نهد
در
کوي تو کاول دل از سر برکند
صفحه قبل
1
...
1622
1623
1624
1625
1626
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن