167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • هيچ کافر را مبادا آرزو در دل گره!
    عاقبت مشت گل ما سبحه صد دانه شد
  • چشم بند عيبجويان چشم خود پوشيدن است
    بي زباني سرمه در کام سخن چين مي کشد
  • هيچ کس بي گوشمال روزگار آدم نشد
    غوطه تا در خون نزد شمشير صاحب دم نشد
  • لاله با دست نگارين سينه خارا شکافت
    دانه ما در چنين فصلي به زير خاک ماند
  • يادگار عشق داغي در دل ديوانه ماند
    شمع رفت از انجمن، خاکستر پروانه ماند
  • زير سقف آسمان نتوان نفس را راست کرد
    در دل ما آرزوي نعره مستانه ماند
  • از کسي پروا ندارد ديده گستاخ من
    در ديار حسن چون آيينه ام رو داده اند
  • بي حناي بيعت گل نيست دستي در چمن
    عندليبان را مگر بيهوشدارو داده اند؟
  • زاهدان چون سکه بهر رونق بازار خود
    پشت بر زر، روي در دنياي باطل کرده اند
  • چشم آهو چشم من هرگز به اين مستي نبود
    گوييا در سرمه اش بيهوشدارو کرده اند
  • زهر در پيمانه کردم انگبين پنداشتند
    خون دل خوردم شراب آتشين پنداشتند
  • ناله ام ناخن به داغ عندليبان مي زند
    گريه گرم من آتش در گلستان مي زند
  • شمع پا در دامن فانوس پيچيد و هنوز
    شوق بر خاکستر پروانه دامان مي زند
  • نيست در جيب دو عالم خونبهاي يک سئوال
    همتم اين نغمه بر گوش کريمان مي زند
  • مي گذارد کفش هر کس پيش پاي ميهمان
    در لباس خدمت اظهار ملالت مي کند
  • نشأه ديوانگي تکليف باغم مي کند
    نوبهاران روغن گل در چراغم مي کند
  • دولت گردنده دنيا به استحقاق نيست
    دور گردون ديو را در دست، خاتم مي کند
  • در ميان قمريان چون طوق بر گردن نهم؟
    سرو من با هر گياهي دستبازي مي کند
  • چند حرف بوسه او بر لب جان بشکند؟
    چند جامم در کنار آب حيوان بشکند؟
  • حيرتي دارم که چون در روزگار زلف او
    رسم گرديده است مردم شکوه از گردون کنند
  • لب چو کردي آشناي مي، لب پيمانه باش
    در سر مستي سخن داروي بيهوشي بود
  • در طلسم قيمت من ره نمي يابد شکست
    بي سبب گرد کسادي خاکمالم مي دهد
  • عاشقان را از تمتع مانعي جز شرم نيست
    در حريم وصل مي بايد مرا هجران کشيد
  • چند چون شمشير بتوان بود در بند نيام؟
    چند روزي هم لباس خويش از جوهر کنيد
  • به هم پيچيد خرسندي زبان شکوه ما را
    دگر در حلقه زنجير ما شيون نمي گنجد
  • کفن شد جامه فانوس از داغ جگرسوزم
    ز شوخي شعله من در ته دامن نمي گنجد
  • فضاي پرفشاني از براي بلبلان دارد
    اگر چه در حريم غنچه گل، بو نمي گنجد
  • طريق دوستداري نيست خاموشي پس از رنجش
    شکايت چون گره گرديد در دل، کينه مي گردد
  • نيم غافل ز پاس زيردستان در زبردستي
    چو گوهر رشته از پهلوي من لاغر نمي گردد
  • گرانجان در زمين خشک گردد غرق چون قارون
    کف پاي سبکروحان ز دريا تر نمي گردد
  • مخور زنهار از همواري وضع جهان بازي
    که اين بيدادگر در موم پنهان نيشتر دارد
  • مده سررشته کوچکدلي از دست در دولت
    که گر از ديده سوزن فتد عيسي خطر دارد
  • بدآموز قفس در آشيان مسکن نمي سازد
    ز چشم افتاده دام تو با گلشن نمي سازد
  • صفاي عارضش ته جرعه بر مهتاب مي ريزد
    لبش بيهوشدارو در شراب ناب مي ريزد
  • ندارد جز ندامت حاصلي آميزش مردم
    نصيب برق گردد دانه چون در خرمن آويزد
  • توان سير پر طاوس کرد از هر پر زاغي
    اگر آيينه انصاف در پيش نظر باشد
  • نگردد از رواني اشک را مانع صف مژگان
    عنان بحر در سرپنجه مرجان نمي باشد
  • (يک اداي نمکين در همه عمر نکرد
    يارب اين بخت مرا تهمت شوري که نهاد؟)
  • در دل سنگ توان رخنه به همواري کرد
    رشته را عقد گهر کوچه دهد تا گذرد
  • قاصد و نامه و پيغام نمي خواهد عشق
    در حرم پيروي قبله نما نتوان کرد
  • مي توان شمع برافروخت ز نقش قدمش
    هر که را آتش سوداي تو در سر باشد
  • فيض در دامن صحراي جنون مي باشد
    خاک اين باديه آغشته به خون مي باشد
  • نيست در طالع من عقده گشايي، ورنه
    عقده چون تاک به اندازه دستم دادند
  • خلد تسخير دل اهل محبت نکند
    برق در بوته خاشاک اقامت نکند
  • چون صبا بيهده بر گرد چمن گرديدم
    رزق من غنچه صفت در دلم اندوخته بود
  • مرغ من در بغل بيضه هم آزاد نبود
    آشيان هيچ کم از خانه صياد نبود
  • هميشه در پي آزار ماست چشم فلک
    به قصد شبنم ما آفتاب مي گردد
  • لبش به ظاهر اگر حرف شکرين دارد
    ز خط سبز همان زهر در نگين دارد
  • حجاب روشني دل بود حلاوت عيش
    که موم روز سياهي در انگبين دارد
  • ترا که باده لعلي است در قدح مپسند
    که استخوان مرا درد کهربا سازد