نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
گفتي که از جان ياد کن، از من چه حيران مانده اي؟
آنجا که حاضر تو شوي،
در
ياد کردن چون توان؟
دل
در
غم چو تو مهي جان مرگم چو تو نه اي
از مرهم چو تو نهي، دردم فزون شد ببين
مه شبگرد من امشب چو مه مي گشت و من با او
لبي و صد فسون
در
وي، خطي و صد فتن با او
تو شب بر بستر نازي و من تا روز،
در
کويت
ميان خاک و خون غلطان ازين پهلو، از آن پهلو
خنگش چو از جا
در
جهد هرگز نه پيشش سر نهد
سبزه به خط خود دهد فتواي خون و مال او
گر مي پرد اين چشم تر کان رويش آيد
در
نظر
بگذر، دلا، کاندر اثر خون مي چکد از خال او
زينگونه کز اين ديده ام خون مي رود پي
در
پي اش
مشکل که آب خوش خورد هرگز کسي از جوي او
گفتي که سوي باغ رو تا بو که دل بگشايدت
او فتح ما را کي زند چندين گره
در
موي تو
در
عيد گه گشته روان هر سوي چون پير و جوان
هم عقل برده هم روان دل دزد و طرار آمده
تا ديدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب
گر هست جويم روز و شب
در
چشم بيدار آمده
شهري ست معمور و درو از هر طرف مه پاره اي
مسکين دلم صد پاره و
در
دست هر مه پاره اي
ديري ست کاي گلبرگ تر بر روي ما خندان نه اي
هستي لطيف و خوبرو، زان
در
وفا خندان نه اي
نار داني ز دو لب بر من بيمار فرست
شکر آن را که چو من
در
هم و بيمار نه اي
يارب چه اندام تر است آن کت به پيراهن
در
است
آب حيات ار چه تر است، اما ندارد آن تري
قصد که داري، اي پسر، باز چنين که مي روي
کآفت و فتنه نوي
در
دل و دين که مي روي
زلف تو از پر دلي صد قلب دلها را شکست
بس که تو بر تو دلش
در
زير هم خم مي کني
ياد داري که شبي هر دو به بستان بوديم
من به خار و خس و تو
در
گل و گلشن خفتي
خوشم با تو درين سودا که باشم با تو
در
کنجي
تو سوي خويش ندهي راه و من پيشت کنم زاري
چو جانان کرد جا
در
دل، تورو، اي جان بي حاصل
که با سلطان به يک خانه گدايي را چه انبازي؟
در
ابروي تو نه يک دل هزار بيش فرو شد
به من ز داغ دل آنگه که دارد از تو نشاني
به سوي سرو پا
در
گل روان شد خلق و من آنم
که خواهم خاک گشتن زير پاي سر و بالايي
مه دو هفته مي خواني رخ خود را و من چون مه
همي کاهم که
در
خوبي کمال خود نمي داني
ديوان اوحدي مراغي
نميرد هر که
در
گيتي تو باشي يادگار او را
چراغي کش تو باشي نور با مردن چه کار او را؟
سرم را مي کني پر شور و بردل مي نهي منت
دلم را ميکشي
در
خون و برجان مي نهم بارت
نيست سر و تن دريغ گو: بزن، آن دست تيغ
کز تن ما دور به سر که نه
در
پاي اوست
رخش ماه دو هفته است و دل ريشم ز بهر او
سر هر هفته اي خود را به هفت اورنگ
در
بندد
آنرا که هست از عشق او رخ
در
سلامت بعد ازين
گو: نام عشق او مبر، کين شيوه ما مي رسد
گويد به مستي: سوي من، منگر، مرو
در
کوي من
باز آن بت دلجوي من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
خار غم چون
در
دل من مي خليد از دير باز
اين زمانم گر برون آمد گل از خاري چه شد؟
ازان گاهي که کرد آن مه نگاهي
در
وجود من
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد
شبي چو باد به ما بر گذار کردي و زان شب
دو ماه رفت که
در
چشم ما جز آب نيامد
از لب چون خون و آن روي چو آتش هر دمي
اين دل شوريده را
در
آتش و خون مي نهند
من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟
يا چه گويم که نه
در
لوح و بيان تو بود؟
اي که ديدي قتل من
در
پاي آن سرو سهي
شحنه را ز اين فتنه واقف کن که: قاتل مي رود
همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و مي ترسم
که خوابم گيرد آن ساعت که دولت
در
گذار آيد
اي اوحدي، گر خاک شد زين غم تنت، صبري، که او
از گرد ره چون
در
رسيد اين گرد بنشاند مگر
چون دل ما از دو گيتي روي
در
روي تو کرد
پشت بر کردي و از ما روي بنهفتي تو نيز
گر به بستان آيد آن گل چهر با اين غنج و ناز
گل بماند
در
حجاب و غنچه مستور از رخش
ازآن بي چون و چند ار تو نشاني يافتي اين جا
ز کوي چند و چون بگذر، زبان از بيش و کم
در
کش
فراغي گر همي خواهي، چراغي از وفا بر کن
به باغ آن پري نه روي و داغ آن صنم
در
کش
چو با زنار عشق او صبوحي کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نيل درد و غم
در
کش
از آن و اين چه مي لافي؟ طلب کن شربت شافي
ز کفر و دين مي صافي، بياميز و بهم
در
کش
ياد او را بر دل و دل را به جان پيوسته ام
مهر او
در
جان و جان اندر بدن پوشيده ام
دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه
تو
در
آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم
دل
در
پي «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هي بردم!
دلم خود رفت و اين ساعت دو چشم شوخ اين خوبان
بجاي دل مرا سوزد که:
در
دل من بجا بودم
دل و دين و دانشي را، که به عمر حاصل آمد
همه کردم اندرين کار و بدان که:
در
چه کارم؟
سنگ چون بر پاي او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون
در
زلف او زد دست برد از دل قرارم
دو رنگي
در
ميان ما به يک بار آن چنان کم شد
که غير از نقش يک رنگي، نه او دارد، نه من دارم
تا کي
در
آب و گل شوي؟ وقتست اگر مقبل شوي
تا چون تو يکتا دل شوي، من اوحدي نامت کنم
دل
در
غمش بيمار شد وانگه من از دل بي خبر
اکنون که با خويش آمدم زان شد که بيمارش کنم
از عشق دوري چون کنم؟ کين عشق مستوري شکن
با شير شد
در
حلق دل، با جان برون آيد ز تن
من مي توانم جان خود
در
پاي او کردن ولي
چون من بکلي او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
مشنو که: از کوي تو من هرگز به
در
دانم شدن
يا خود به جور از پيش تو جايي دگر دانم شدن
هر شب ز عشق روي تو اين چشم لعبت باز من
در
خون نشيند، تا کند چون روز روشن راز من
دل را چو با ديدار او پيوند و پيمان تازه شد
در
چشم ما جز روي او بازي نمايد بعد ازين
زان جام لعلت گه گهي مي ريز آبي بر جگر
دل خسته اي، کش سالها خون
در
جگر مي شد ز تو
گر چرخ گردان داشتي
در
دل ز مهرت ذره اي
کارش چو کار اوحدي زير و زبر مي شد ز تو
متاب روي و سر از من،مباش بي خبر از من
که روز و شب دل و چشمم
در
آتشست ونم تو
«ها» و «هو» که
در
حالت مي زني و او نايد
چون نديده اي او را «هو» و «ها» چه داني تو؟
بخورده چشم خود را خون و جان را تازگي داده
بکشته نفس خود را زار و تن را
در
عزا ديده
من سال و ماه
در
سخن و گفت و گوي تو
وانگه تو با کسي که درين گفت و گوست نه
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو
در
رسم؟ که تو
شير ز دام جسته اي، مرغ هوا گرفته اي
ما سر و مال
در
غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده اي، هم کم ما گرفته اي
رقيب آن ديد و با من گفت: هي! هي! چيست اين عادت
در
آن حال، اي مسلمانان، کرا غم دارد از هي هي؟
به دستم جام جم دادي، پس از عمري که دم دادي
چه مستي ها کنيم اکنون! که مي
در
جام جم کردي
به اميد وصل تو زار شد دلم ارنه نيست ضرورتي
که بهر زه عمر عزيز
در
سر کار عشوه گري کني
گرم
در
صد بلا بيني مپرس از هيچ، سهلست آن
چو پرسي اين بپرس از من که: بي ديدار من چوني؟
باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه
در
ميان من و او هيچ کسي جز من و اوي
ديوان انوري
ز عشقت گرچه با درديم و
در
هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از يک دم زدن ما را اگر
در
ديده خواب آيد
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
در
سر زلف تو جز حلقه و چين خاصيتي است
که همي جان و تن و دين و دلم آن ببرد
خويشتن
در
بند نيک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
گرچه دايم
در
فراق خدمت تو داشتند
هر که بود از عمرو و زيد و خاص و عام و شيخ و شاب
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش
در
حشيش و چون به آب اندر نمک
کلک تو ميزان حشر آمد که
در
بازار ملک
زشت و خوب از هم جدا و خير و شر موزون کند
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج
اين يکي را
در
عداد آن دو چون مي نشمري
ديوان بيدل دهلوي
چه کدخدائيست اي ستم کش جنون کن از دردسر برون آ
تو شوق آزاد بي غباري زکلفت بام و
در
برون آ
باميد وصل تو نازنين همه را نثار دلست و دين
من (بيدل) و عرق جبين که چه
در
طبق کنم از حيا
در
آمد و رفت محو گشتيم و پي بجائي نبرد کوشش
ره که کرديم چون نفس طي نشد بچندين عبور پيدا
ستم است اگر هوست کشد که بسير سر و سمن درا
تو زغنچه کم ندميده ئي
در
دل کشا بچمن درا
در
چه بلا فتاده است خلق زکف چه داده است
هر که لبي گشاده است آه من است و واي ما
درين وادي که ميبايد گذشت از هر چه پيش آيد
خوش آن ره رو که
در
دامان دي پيچيد فردا را
چه خوش است عمر سبکعنان گذرد ز ما و من آنچنان
که چو صبح
در
دم امتحان نفتد بر آينه بار ما
جهان بصد رنگ شغل مايل من و همين طرز شوق (بيدل)
تصورت سال و ماه
در
دل ترنمت صبح و شام بر لب
نيم آنکه بجرات وصف لبت رسدم خم و پيچ عنان ادب
زتامل موج گهر زده ام
در
حسن ادا بزبان ادب
قدمت زه دامن شرم نشد که بمعني کعبه نظر فگني
بطواف
در
تو رسد همه کس چو تو پا نکشي زمکان ادب
قدمت بکنج ادب شکن
در
ناز خيره سري مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند بدر از دلت
نبرد کوشش زقيد گردون به هيچ تدبير رخت بيرون
اگر نميرد کسي چه سازد که خانه تنگ است و
در
ندارد
(بيدل) اين عيش و غم و عجز و غرور و مهر و کين
در
ازل زينسان که موجود اند با هم بوده اند
نشد آن که از دل گرم کس بتسلي ئي کشدم هوس
بطپم
در
آينه چون نفس که زجوهرم ته پر کشد
تصور مي طپد
در
خون تحير مي شود مجنون
چه ظلم است اينکه کس دور از تو با خود آشنا باشد
بد و نيک تعين خيره سري زده جام کشاکش دربدري
تو چو سايه گزين
در
بيخبري که بزلزله زيرو زبر نشود
بحديث نهفته زبان مگشا گل عيب و هنر مفگن بملا
در
پرده شب نگشوده برا که بروي تو خنده سحر نشود
دل خسته (بيدل) نوحه سر از تبسم لعل تومانده جدا
در
ساز فغان نزند چکند سر و برگ ني که شکر نشود
که دويد
در
پي جستجو که نبرد ره بوصال او
چه گمان ره طلب تو زد که نه بسته ئي به يقين کمر
تا حضور چشم و مژگان بي از هر خار و گل
چون نگه
در
هر کجا پا مي نهي هموار باش
بحضور منزل اگر رسد کسي از چه زحمت ره برد
در
و دشت يي سپر تو گشت و عيان نشد ته پاچه حظ
سر مسجدي و
در
حرم دل ديري و طپش صنم
چه سر و چه دل بجهان غم که نميکشد ستم از طمع
فلکت اگر
در
باز شد دو جهان قلمرو ناز شد
چو غرض معامله ساز شد همه را بهم زند از طمع
صفحه قبل
1
...
1621
1622
1623
1624
1625
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن