167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

گلشن راز شبستري

  • چو عقلش کرد در هستي توغل
    فرو پيچيد پايش در تسلسل
  • در آلا فکر کردن شرط راه است
    ولي در ذات حق محض گناه است
  • بود نور خرد در ذات انور
    به سان چشم سر در چشمه خور
  • در او در جمع گشته هر دو عالم
    گهي ابليس گردد گاه آدم
  • ببين عالم همه در هم سرشته
    ملک در ديو و ديو اندر فرشته
  • همه در جنبش و دائم در آرام
    نه آغاز يکي پيدا نه انجام
  • تفکر کن تو در خلق سماوات
    که تا ممدوح حق گردي در آيات
  • هر آنچه در مکان و در زمان است
    ز يک استاد و از يک کارخانه است
  • چرا گه در حضيض و گه در اوجند
    گهي تنها فتاده گاه زوجند
  • يک از هاي هويت در گذشتن
    دوم صحراي هستي در نوشتن
  • به توبه متصف گردد در آن دم
    شود در اصطفي ز اولاد آدم
  • در آن روزي که گلها مي سرشتند
    به دل در قصه ايمان نوشتند
  • چو در شخص است خوانندش ملاحت
    چو در لفظ است گويندش بلاغت
  • در آن چيزي دو ساعت مي نپايد
    در آن ساعت که مي ميرد بزايد
  • نظر بگشاي در تفصيل و اجمال
    نگر در ساعت و روز و مه و سال
  • ز هرچ آن در جهان از زير و بالاست
    مثالش در تن و جان تو پيداست
  • بدين منوال باشد حال عالم
    که تو در خويش مي بيني در آن دم
  • به شوخي جان دمد در آب و در خاک
    به دم دادن زند آتش بر افلاک
  • نيايد در دو چشمش جمله هستي
    در او چون آيد آخر خواب و مستي
  • فلک سرگشته از وي در تکاپوي
    هوا در دل به اميد يکي بوي
  • عناصر گشته زان يک جرعه سر خوش
    فتاده گه در آب و گه در آتش
  • ميان در بند چون مردان به مردي
    درآ در زمره «اوفوا بعهدي »
  • گه از ديوارت آيد گاهي از بام
    گهي در دل نشيند گه در اندام
  • همي داند ز تو احوال پنهان
    در آرد در تو کفر و فسق و عصيان
  • تو را تا در نظر اغيار و غير است
    اگر در مسجدي آن عين دير است
  • گهي از خوي خود در گلخنم من
    گهي از روي او در گلشنم من
  • ديوان صائب

  • چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهاي فراق
    اخگري در پيرهن دارم ز هر اختر جدا
  • در حريم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
    نيست ممکن خودنمايي در حرم محراب را
  • تيغ او را در نظر دارند دايم کشتگان
    تشنگان در خواب مي بينند صائب آب را
  • صرف در پرداز دل کن قوت بازوي خويش
    در جهان تيره صائب تا نفس باشد ترا
  • تا چه در پيراهن گلهاي بي خارش بود
    ناز مژگان است در سر، خار ديوار ترا
  • در سر مستي گر از زانوي من بالين کني
    بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
  • نيست سنگ کم اگر در پله ميزان ترا
    کعبه و بتخانه باشد در نظر يکسان ترا
  • همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
    دل مخور، افتاد در پيري اگر دندان ترا
  • ديده شبنم که در پيراهن گل محرم است
    حلقه بيرون در باشد گلستان ترا
  • گر گذارد قوت گيراييي در دست ها
    در گره بندند گل پيراهنان بوي ترا
  • جان عرشي، فرش در زندان تن باشد چرا؟
    شعله جواله در قيد لگن باشد چرا
  • در بيابان عدم بي توشه رفتن مشکل است
    نيستي در فکر تخم افشاني اي دهقان چرا
  • کعبه در دامان شبگير بلند افتاده است
    پاي خود پيچيده اي چون کوه در دامان چرا
  • وحشت آباد جهان را منزلي در کار نيست
    آشيان آماده در کنج قفس کردن چرا
  • نگسلد در زير خاک از ماه، فيض آفتاب
    نيست ممکن در نور ديدن بساط جود را
  • بوي گل در عذرخواهي از چمن بيرون دويد
    باغبان گر بست بر رويم در گلزار را
  • صاحبان کشف بي قدرند در درگاه حق
    نيست در ديوان شاهان رتبه اي جاسوس را
  • حرف دعوي در ميان باطلان دارد رواج
    هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
  • مي کند در پرده ناموس، حسن ايجاد عشق
    شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
  • جز پشيماني سخن چيني ندارد حاصلي
    حلقه بيرون در کن در مجالس گوش را
  • مرگ را بر خود گوارا کن در ايام حيات
    در بهاران بگذران فصل خزان خويش را
  • گردش پرگار را در نقطه بيند خرده بين
    در دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق را
  • در زمين شور، تخم خويش را باطل مکن
    گوش زاهد نيست در خور، داستان عشق را
  • گر چه سروست از درختان در سرافرازي علم
    دست ديگر هست در بالادويها تاک را