167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • چون مني تو که در فرمان تست
    نسل آن در امر تو آيند چست
  • آن صفت در امر تو بود اين جهان
    هم در امر تست آن جوها روان
  • منتظر ماني در آن روز دراز
    در حساب و آفتاب جان گداز
  • خلق در بازار يکسان مي روند
    آن يکي در ذوق و ديگر دردمند
  • همچنان در مرگ يکسان مي رويم
    نيم در خسران و نيمي خسرويم
  • او نداند که تو همچون ظالمان
    از برون در گلشني جان در فغان
  • خواب مي بينند و آنجا خواب نه
    در عدم در مي روند و باب نه
  • بي ادب تر نيست کس زو در جهان
    با ادب تر نيست کس زو در نهان
  • گشت بي خود مريم و در بي خودي
    گفت بجهم در پناه ايزدي
  • زآنک در خرجي در آن بسط و گشاد
    خرج را دخلي ببايد زاعتداد
  • چونک قبض آيد تو در وي بسط بين
    تازه باش و چين ميفکن در جبين
  • چشم کودک همچو خر در آخرست
    چشم عاقل در حساب آخرست
  • غم چو بيني در کنارش کش به عشق
    از سر ربوه نظر کن در دمشق
  • از وجودم مي گريزي در عدم
    در عدم من شاهم و صاحب علم
  • پيش شيخي در بخارا اندري
    تا به خواري در بخارا ننگري
  • بس کنم دلبر در آمد در خطاب
    گوش شو والله اعلم بالصواب
  • آب کوزه چون در آب جو شود
    محو گردد در وي و جو او شود
  • اين نصيحت راستي در دوستي
    در غلولي خاين و سگ پوستي
  • در ميان همدگر مردانه اند
    در غزا چون عورتان خانه اند
  • هين برو کوتاه کن اين قيل و قال
    خويش و ما را در ميفکن در وبال
  • اندر آن مزرع در آمد آن شتر
    کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
  • از خدا مي خواه تا زين نکته ها
    در نلغزي و رسي در منتها
  • او مددهاي خرد چون در ربود
    از خزينه در آن درياي جود
  • حکمت حق در قضا و در قدر
    کرد ما را عاشقان همدگر
  • ديدشان در بند آن آگاه شير
    مي نظر کردند در وي زير زير
  • آنچنان شادند در ذل و تلف
    همچو ما در وقت اقبال و شرف
  • بنگرم در غوره مي بينم عيان
    بنگرم در نيست شي بينم عيان
  • من همي رانم شما را همچو مست
    از در افتادن در آتش با دو دست
  • هين عنان در کش پي اين منهزم
    در مران تا تو نگردي منخزم
  • شهره ما در ضعف و اشکسته پري
    شهره تو در لطف و مسکين پروري
  • اي تو در اطباق قدرت منتهي
    منتهي ما در کمي و بي رهي
  • اي عجب در عهد ما ظالم کجاست
    کو نه اندر حبس و در زنجير ماست
  • چون در افکندش بجست و جوي کار
    بعد از آن در بست که کابين بيار
  • او عوان را در دعا در مي کشيد
    کز عوان او را چنان راحت رسيد
  • گفت او گر ابلهم من در ادب
    زيرکم اندر وفا و در طلب
  • در ببستم تا کسي بيگانه اي
    در نيايد زود نادانانه اي
  • کي بود اين کفو ايشان در زواج
    يک در از چوب و دري ديگر ز عاج
  • ليک قسم متقي زين تون صفاست
    زانک در گرمابه است و در نقاست
  • ور نداري بو در آرش در سخن
    از حديث نو بدان راز کهن
  • او به نسبت با صفات حق فناست
    در حقيقت در فنا او را بقاست
  • جمله ارواح در تدبير اوست
    جمله اشباح هم در تير اوست
  • روح محجوب از بقا بس در عذاب
    روح واصل در بقا پاک از حجاب
  • هم درخت و ميوه هم آب زلال
    با بهشتي در حديث و در مقال
  • هم سرير و قصر و هم تاج و ثياب
    با بهشتي در سؤال و در جواب
  • هست در دل زندگي دارالخلود
    در زبانم چون نمي آيد چه سود
  • صد اثر در کانها از اختران
    مي رساند قدرتش در هر زمان
  • در همش آرد چو سايه در اياب
    طول سايه چيست پيش آفتاب
  • پس ز من زاييد در معني پدر
    پس ز ميوه زاد در معني شجر
  • تو به نور او همي رو در امان
    در ميان اژدها و کزدمان
  • گفتم ار چيزي نباشد در بهشت
    غير اين شادي که دارم در سرشت
  • در زمان هيزم شد آن اغصان زر
    مست شد در کار او عقل و نظر
  • کو خيالي مي کند در گفت من
    در دل از وسواس و انکارات ظن
  • اي نموده ضد حق در فعل درس
    در ميان لشکر اويي بترس
  • اين در آيد سر نهند او را بتان
    آن در آيد سر نهد چون امتان
  • قلب چون آمد سيه شد در زمان
    زر در آمد شد زري او عيان
  • دست و پا انداخت زر در بوته خوش
    در رخ آتش همي خندد رگش
  • جسم ما روپوش ما شد در جهان
    ما چو دريا زير اين که در نهان
  • تا بداند در چه بود آن مبتلا
    از کجاها در رسيد او تا کجا
  • ليک در سيماي آن در يتيم
    ديده ام آثار لطفت اي کريم
  • صد هزاران عاشق و معشوق ازو
    در فغان و در نفير و جست و جو
  • قوم تو در کوه مي گيرند گور
    در ميان کوي مي گيري تو کور
  • در نظاره صيد و صيادي شه
    کرده ترک صيد و مرده در وله
  • شاد باشيد اي محبان در نياز
    بر همين در که شود امروز باز
  • در مکن در کرد شلغم پوز خويش
    که نگردد با تو او هم طبع و کيش
  • هين ازو خواهيد نه از غير او
    آب در يم جو مجو در خشک جو
  • در گذر از صورت و از نام خيز
    از لقب وز نام در معني گريز
  • باغها و سبزه ها در عين جان
    بر برون عکسش چو در آب روان
  • آن چنان خوش کس رود در مکرهي
    کس چنان رقصان دود در گم رهي
  • حکم چون در دست گمراهي فتاد
    جاه پنداريد در چاهي فتاد
  • در سه روزه ره بدين احوالها
    ماند مجنون در تردد سالها
  • جان گشايد سوي بالا بالها
    در زده تن در زمين چنگالها
  • تا شود زفت و نمايد آن عظيم
    چون در آيد سوي محفل در حطيم
  • همچنين هر جزو عالم مي شمر
    اول و آخر در آرش در نظر
  • در اثر افزون شد و در ذات ني
    ذات را افزوني و آفات ني
  • مال در ايثار اگر گردد تلف
    در درون صد زندگي آيد خلف
  • تو چه کرمي در ميان سيب در
    وز درخت و باغباني بي خبر
  • عقل دو عقلست اول مکسبي
    که در آموزي چو در مکتب صبي
  • تا هماره دوست بيني در نظر
    در دلت نايد ز کين ناخوش صور
  • نور پاکش بي دليل و بي بيان
    پوست بشکافد در آيد در ميان
  • بعد از آن گفتش که در جسمم کتيم
    ده درمسنگست يک در يتيم
  • چنگ در صلب و رحمها در زدي
    تا که شارع را بگيري از بدي
  • ورنه خود تيري شود آن تيرگي
    در رسد در تو جزاي خيرگي
  • هست جنت را ز رحمت هشت در
    يک در توبه ست زان هشت اي پسر
  • در حديث آمدي که مومن در دعا
    چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
  • هر اميري نيزه خود در فکند
    تا شود در امتحان آن سيل بند
  • اژدهايي مي شود در قهر تو
    که اژدهايي گشته اي در فعل و خو
  • چون گرو بستند غالب شد صواب
    در دوام و معجزات و در جواب
  • هم چنين ديده جهات اندر جهات
    در پي هم تا رسي در برد و مات
  • هم چنانک اياک نعبد در حنين
    در بلا از غير تو لانستعين
  • بر جهيد و زود در سجده فتاد
    در زمان شه تيغ قهر از کف نهاد
  • يا کلام بنده اي کان جزو اوست
    در رود در گوش او کو وحي جوست
  • يا مسيحي که به تعليم ودود
    در ولادت ناطق آمد در وجود
  • گريه را در خواب شادي و فرح
    هست در تعبير اي صاحب مرح
  • دست بر بالاي دستست اي فتي
    در فن و در زور تا ذات خدا
  • شاه زاده در تعجب مانده بود
    کز من او عقل و نظر چون در ربود
  • با وجود زال نايد انحلال
    در شبيکه و در بر آن پر دلال
  • که چه جاي مژده است اي خيره سر
    که در افتاديم در کان شکر
  • گفت من بسيار مي افتم برو
    در گريوه و راه و در بازار و کو
  • رو که اکنون دست در دولت زدي
    در فکندي خود به بخت سرمدي
  • در سر و رو در کشيده چادري
    رو نهان کرده ز چشمت دلبري