نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
اي باد خوشخرام که گل سينه چاک توست
در
کوچه بند زلف چليپا چگونه اي؟
اي شعله اي که طور سپند فروغ توست
در
مجمر شکسته دلها چگونه اي؟
اي شاهباز دامن صحراي لامکان
در
تنگناي بيضه دنيا چگونه اي؟
در
طبع جنگجوي تو هر چند رحم نيست
دل مي کشد همان به تمناي آشتي
شامي است دل سياه که صبحش پديد نيست
جنگي که
در
ميان نبود پاي آشتي
بيدار از نسيم قيامت نمي شود
در
هر که نيست ناله ني را سرايتي
در
خامشي است عيش نفس هاي سوخته
اين شمع از نسيم ندارد شکايتي
چون صبح، فتح روي زمين
در
رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رايتي
در
منزل نخست فنا مي شود تمام
هر چند زاد راه مهيا کند کسي
شيرين کنيم کام چو طوطي به حرف خوش
گر
در
شکر مضايقه با ما کند کسي
در
ساحت جهان نبود غير پاي خم
يک گل زمين که خواب فراغت کند، کسي
ميزان غربت از زر و گوهر لبالب است
در
پله وطن چه اقامت کند کسي؟
در
حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند، کسي؟
واصل توان به بحر ازين جويبار شد
با تيغ چون مضايقه
در
جان کند، کسي؟
بستن نظر ز تازه خطان بي بصيرتي است
چون
در
بهار پشت به بستان کند، کسي؟
در
حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند، کسي؟
در
شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگي چرا به خسيسان کند کسي؟
در
پرده دل است تماشاي هر دو کون
بيرون ز خود چرا به تماشا رود کسي؟
هر جا شديم مرکز چندين بلا شديم
در
قعر دل مگر چو سويدا رود کسي
در
چشم اين سياه دلان نور شرم نيست
صائب مگر به ديده عنقا رود کسي
مي بايدش هزار قدح خون به سر کشيد
تا
در
مذاق خلق گوارا شود کسي
در
خلوت تو کيست که سازد صدا بلند؟
جايي که از سپند صدا نشنود کسي
از کاهلي فتاده ام از کاروان جدا
در
واديي که بانگ درا نشنود کسي
مستغني از دليل بود هر که واصل است
در
کعبه حرف قبله نما نشنود کسي
آن را که نيست ذوق وصال شکستگي
در
دل خلد چو شيشه خيال شکستگي
ظلم است
در
سفال مي لعل ريختن
خون دل است رزق حلال شکستگي
در
عرض يک دو هفته چو ماهش کند تمام
ناخن زند به دل چو هلال شکستگي
تيغ تو
در
نيام کند قطع زندگي
از آب ايستاده که ديد اين برندگي؟
افکنده ام چو نافه ز خود دور سايه را
آهو به گرد من نرسد
در
دوندگي
در
چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگي
استادگي حيات ندانسته است چيست
ريگ روان نفس نکشد
در
روندگي
در
بندگي است صائب اگر هست عزتي
يوسف عزيز مصر شد از راه بندگي
در
دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگي
باشد به رنگ شعله جواله بي بقا
در
سير و دور، گردش پرگار زندگي
در
زندگي مپيچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگي بود گل دستار زندگي
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجي که هست
در
ته ديوار زندگي
گرديد
در
شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگي
در
عين ناز، نرگس خود را نديده اي
از ترکتاز لشکر بيداد غافلي
برقي کز اوست سينه ابر بهار چاک
نسبت به شوخي تو بود پاي
در
گلي
در
ديده نظارگيان ماهپاره اي است
از آفتاب حسن تو هر پاره دلي
گر تشنه وصال محيط است آب تو
در
جويبار جسم به آن بحر واصلي
در
خواب ناز نرگس خود را نديده اي
از ترکتاز فتنه بيدار غافلي
افکنده اي بساط اقامت به زير چرخ
در
تنگناي بيضه ز گلزار غافلي
چون رشته دست پيش گهر مي کني دراز
از گنج خويش
در
ته ديوار غافلي
زان چون جرس هميشه دلت مي تپد که تو
در
کاروان ز قافله سالار غافلي
بي حاصلي که زنده نباشد دلش به عشق
در
چشم اهل ديد بود نخل ماتمي
چون حلقه، ديده نگران شو تمام عمر
شايد به روي خود
در
توفيق وا کني
جز نقش يوسفي نبود
در
بساط صبر
تو جهد کن که آينه را (با صفا کني)
در
نامرادي اين همه بيداد مي کني
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کني؟
قالب تهي ز خويش ( )
چون بهله دست (
در
کمر مدعا کني)
صفحه قبل
1
...
1613
1614
1615
1616
1617
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن