167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان هلالي جغتايي

  • مي بينمت که: بر سر ناز و کرشمه اي
    تا باز در کمين دل و جان کيستي؟
  • در بر سيمين، دلي داري، بسختي همچو سنگ
    وه! که دارد اين چنين سنگين دلي، سيمين بري؟
  • در هر گذر که باشم و بيني مرا ز دور
    نزديک من رسي و نبيني و بگذري
  • سر خود را بخاک افگنده ام در پيش چوگانت
    که شايد گوي پنداري و روزي بر سرم تازي
  • شب هجران زدي بر رشته هاي جان من آتش
    مرا چون شمع تا کي در فراق خويش بگدازي؟
  • هلالي با قد خم گشته مي نالد درين حسرت
    که: روزي در کنارش گيري و چون چنگ بنوازي
  • اي که دل بردي و جان را در بلا بگذاشتي
    چون ز ما دل برده اي، جان هم ربايي کاشکي!
  • مرده صد ساله را در يک نفس جان ميدهي
    با تو کي باشد مسيحا را مجال همدمي؟
  • اي که در عاشق کشي هر لحظه صد خون ميکني
    آه! اگر عاشق نماند بعدازين چون ميکني؟
  • گر ز آن بلاي جانها بد رفت در حق من
    يارب، نگاه دارش از هر بد و بلايي
  • گر جان بباد داد هلالي از آن چه باک؟
    جاني که هست در تن او جاودان تويي
  • سمند تند زرين نعل او خورشيد را ماند
    که از مشرق بمغرب رفت و يک شب در ميان آمد
  • زبان را هيچ نقصاني نيامد اندرين گفتن
    ولي چون در زبان يک نقطه افزون شد زيان آمد
  • بازي مکن، که پيشت در خون و خاک غلتم
    نه مرده و نه زنده، چون مرغ نيم بسمل
  • در سلک آن لئالي، خود را مکش، هلالي
    سر رشته را نگه دار، زين رشته دست مگسل
  • هر دو شه يک بساط، هر دو در يک صدف
    هر دو مه يک فلک، هر دو گل يک چمن
  • خار خور و بارکش، نرم رو و سخت کوش
    گرگ در و شير گير، کرگدن پيل تن
  • جان شما غرق نور، نور شما در حضور
    تا فتد از ابر فيض سايه بخار و سمن
  • هست در خانه گه از آن همه شب تا دم صبح
    که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
  • غم دارم و غمگسار مي بايد و نيست
    در دست من آن نگار مي بايد و نيست
  • ديوان عرفي شيرازي

  • اي داشته در سايه هم تيغ و قلم را
    وي ساخته آرايش هم حلم و کرم را
  • از بسکه کف راد تو بي فاصله بخش است
    در جود تو ، ني راه بودبيش و نه کم را
  • در حضور و غيبت از فيض تو عالم مستفيد
    مدح و ذم را من ندانم آفتابي آفتاب
  • زين نواي تلخ لب در چشمه کوثر بشوي
    پس ادا کن قطعه اي کز وي تراود شهد ناب
  • آن مهندس کش نظر دائم محيط عالم است
    داند اينمعني که شب هم در طلوع است آفتاب
  • جمله دانند و تو هم داني که اين فرخنده مدح
    مختصر مصداق باشد وان نگنجد در کتاب
  • جهان بگفت که ني ني بگو که جان جهان
    بلب رسيد و دگر در تن جهان آمد
  • اين سبزه و اين چشمه و اين لاله و اين گل
    آن شاخه ندارد که بگفتار در آيد
  • ترسد که در اين خاک چو از شوق تو گيرد
    خون جگرش گل شود آنگه بدر آيد
  • در سماعند از صرير خامه ات اسرار غيب
    حشر و نشر لفظ و معني ازدم اين صور باد
  • اين سخن در دلش از درد اثر کرد و سرم
    برگرفت از قدم خويش و بلطف آمد باز
  • اگر سردر هوا گردد کسي باري دراين وادي
    که گر در چه فتد همدرد باشد ماه کنعانش
  • از آن نفست بطور اهل ايمان خنده ها دارد
    که پروردي به عهد کودکي در کافر ستانش
  • بر نجوري کسي ارزد که هر گه ميرد از شادي
    در آن مردن بود صاحب عزا صد عيد قربانش
  • اگر بي قيمتم تحصيل ارزش مي کنم کاخر
    رسد اين قطره را روزي که خواهي در غلطانش
  • دل از حسن عمل بستان و بشکن در کف عصيان
    بعصمت هر که نازد معصيت دان نرک عصيانش
  • بنازم عزت و شان را که در ايوان سلطاني
    علي آرايش بزم است و جبريل است مهمانش
  • دل او در هواي عالم قدس است مي دانم
    که چون رخت از جهان بندد توان گفتي مسلمانش
  • نه در مذاق من از نوش عافيت لذت
    نه بر جبين من از نيش محنت است آژنگ
  • مطرفشان شود از ابر لطف او بر کوه
    شود چو آب و در آيد بزير صفحه سنگ
  • بکوي جاه تو جويد زمانه نسبت از آن
    ز نور و سايه کند جلوه در لباس پلنگ
  • عرق از شبنم گل داغ شود بر رخ حور
    اخگر از فيض هوا سبز شود در منقل
  • اي که در عهد تو عهد جم و کي گر بودي
    همه بر خويش فشاندي گهر مدح و غزل
  • در گلستاني که باد لطف او جان پرور است
    از دم عيسي شود پژمرده و بيمار گل
  • سفته ام گوهري ، از من بخر ، اما مفروش
    که بدر يوزه آن بر در صد کان رفتم
  • دل و دين و خرد و هوش و زبان بازم ده
    تا بگويم ز در دوست بسامان رفتم
  • آخر اين با که توان گفت که در مکتب قدس
    دانش آموز خرد بودم و نادان رفتم
  • صباح عيد که در تکيه گاه ناز و نعيم
    گدا کلاه نمد کج نهاد و شه ديهيم
  • بخنده گفت که در عذر اين گناه بزرگ
    که رفته نام تو بي حکم ما بهفت اقليم
  • در حرم گاه دل و حجله گه طبع من است
    حامله مريم و جز مريم اگر هست عقيم
  • که بصد حيله کنم راه اگر در بزمي
    دلم از غصه شود همچو دل پسته دو نيم
  • فغان ز زهر فروشنده غمزه اش کز او
    ز جوش جان در و بام دکان شود شيرين
  • ز نسبت لب و دندان او عجب نبود
    که لعل و در بدل بحر وکان شود شيرين
  • نور و ظلمت رابود يک مايه در تابندگي
    آن ز روي آفتاب و اين يک از سيماي من
  • سزد که شعله چو ماهي ز عکس خود گه موج
    ز فرط حدت گرما کند در آب شناه
  • ور بعصيان در نمي آميزم از بي قوتي است
    وين بعينه چون حريص شهوتست و ضعف باه
  • با ازل گويد ابد کين نا اميد از ساحل است
    کر کند در بحر علمت گوهر اول شناه
  • مي تراود آب شور از تيره بختم گر کسي
    تا ابد در ساحت تحت الثري ميکند چاه
  • طعمه اي کز خوان عشق افکنده اي در کام دل
    ريزه آن را حجيم اندر دهان انداخته
  • کسي کز ملک معني در رسد خود را بوي بنماي
    که گر مس وا نمايي کيميا را ارمغان بيني
  • تو سلطان غيوري در کمند نفس بدگوهر
    بکش زان پيشتر خود را که جور از آسمان بيني
  • چنان مشتاق خذلاني که با صد بند و صد زندان
    گريزي در شقاوت گر سعادت را ضمان بيني
  • مزن لاف شجاعت ور زني آنگه که در ميدان
    عدم شمشير دل يابي فنا شبديز جان بيني
  • ز بيرون پنبه نه در گوش و افغان از درون برکش
    اگر از نفس واعظ انتعاشي از بيان بيني
  • بوعظ اندر شو از راه غزل عرفي ترنم بس
    در شيون زن آخر مردن خود چون عيان بيني
  • زجنگ دي و فردا رسته ام بي منت امروز
    تو اين دولت کجا يابي که هستي در زمان بيني
  • ز ابر و آفتاب انديشه ات گوته بود زانرو
    در از گنجينه دريا و لعل از جيب کان بيني
  • تو سر ناديده اي بر شعله مينازي چو خاکستر
    ببيني حسن خاکستر چو در روشن گران بيني
  • مخاطب گر نباشد مستمع خامش مشو عرفي
    که هست او هرچه هست اما تو در معني زيان بيني
  • چو مهرش در جهان جان و تن والي شود زان پس
    ز جان امکان تن يابي زتن امکان جان بيني
  • جهان علوي و سفلي است از شخصش در آميزش
    اگر خواهي که حد ارتباط اين و آن بيني
  • اگر عادت بترتيب فصولت راهزن نبود
    از آن راهت بباغ آرد که گل را در خزان بيني
  • اي که در سايه عدلت همه امن است و امان
    عالم فتنه فروش و ملک نائبه زاي
  • بدست دل بگشا قفل معني از در جان
    هرآن دري که بود بسته غير از اين مگشاي
  • درثناي تو در نظم و نثر از آن بيش است
    که خامه ام پي هم نقش فتح و ضم چيند
  • چو حرف مدح تو کلکم بلوح انشي زد
    دويد بر در جان لفظ و بانگ معني زد
  • در معني از طبيعت گل رسته شاخ گل
    از روي صورت ارچه هم از خاک رسته است
  • آن خسته ام که در تب صفر او جوش خون
    فصادش ، آتش جگر و شعله نشتر است
  • اونه شخص دولت آمد در ره نظم جهان
    ني ثبات دولت از افتادن و خيزان بودن است
  • کسي که روي وي ازقبله گشته دردم مرگ
    بدان که در ره دل روي درقفا کرده ست
  • يار در دل هست اگر دل نيست بامن گومباش
    کعبه درمحفل بود غم نيست گر محفل کمست
  • لب بدندان دست در زير زنخ دارد مسيح
    گفته اي اي همنشين گويا که اين بيمار کيست
  • تا قيامت هر سر مويم جدا در خون طپد
    گر بارامم نيايد رخصت از هر موي دوست
  • هر گه که ديده ام گل روي خيال دوست
    در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
  • دوش دل ناگشته سير از وصل اومد هوش گشت
    ليک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت
  • يا رب چه آتشي تو که چندين هزار داغ
    از تاب شمع روي تو در جان آتشست
  • راحت آلوده به آن سينه که افکار تو نيست
    نوش در شربت اوباد که بيمار تو نيست
  • اي برهمن چه زني طعنه که در معبد ما
    سبحه اي نيست که آن غيرت زنار تو نيست
  • اگر يکدم نفس در دل نگهدارم زهر مويم
    جهد برقي که چندين خانه از هر سو بسوزاند
  • فتنه شو براهل دل عرفي که در بزم قبول
    مرده را جان ميدهند وزنده را دل ميبرند
  • بعهد حسن او گاهي تبسم بيني از لبها
    که گويي مرده صد ساله در سينه دل دارد
  • ما را که برد نام ببزم تو که از ما
    در مجمع ما تمزدگان نام بر آيد
  • از نگاه گرم ودشنام لب ميگون او
    نوش بر لب زهر گردد زهر در دل مي شود
  • کدامين دوست مي آيد بنزديک من گريان
    که تا ابد بر من صد قدم در خون نمي آيد
  • نزاع کفر ودين در کوچه وبازار مي بايد
    بخلوت سبحه بر کف بر ميان زنار مي بايد
  • خدايا کشتگان عشق را گنج دو عالم ده
    که اينک در قيامت زخم ما لذت فروش آمد
  • باغ گل پژمرده کردي روز کس در هم مکش
    من هم از غيرت گذشتم گو تماشايت کنند
  • ندانم عرفي اين غم دوستي را از کجا آموخت
    که در دنباله غمهاي بيش از بيش ميگردد
  • در بيان شعر عرفي وقت آن خوش گز حسد
    لفظ را بر هم نه پيچد شأن مضمون نشکند
  • صد قدم رفتيم دور از کوي او در بس حجاب
    اضطراب يک نگاه باز پس با ما نبود