نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان هلالي جغتايي
مي بينمت که: بر سر ناز و کرشمه اي
تا باز
در
کمين دل و جان کيستي؟
در
بر سيمين، دلي داري، بسختي همچو سنگ
وه! که دارد اين چنين سنگين دلي، سيمين بري؟
در
هر گذر که باشم و بيني مرا ز دور
نزديک من رسي و نبيني و بگذري
سر خود را بخاک افگنده ام
در
پيش چوگانت
که شايد گوي پنداري و روزي بر سرم تازي
شب هجران زدي بر رشته هاي جان من آتش
مرا چون شمع تا کي
در
فراق خويش بگدازي؟
هلالي با قد خم گشته مي نالد درين حسرت
که: روزي
در
کنارش گيري و چون چنگ بنوازي
اي که دل بردي و جان را
در
بلا بگذاشتي
چون ز ما دل برده اي، جان هم ربايي کاشکي!
مرده صد ساله را
در
يک نفس جان ميدهي
با تو کي باشد مسيحا را مجال همدمي؟
اي که
در
عاشق کشي هر لحظه صد خون ميکني
آه! اگر عاشق نماند بعدازين چون ميکني؟
گر ز آن بلاي جانها بد رفت
در
حق من
يارب، نگاه دارش از هر بد و بلايي
گر جان بباد داد هلالي از آن چه باک؟
جاني که هست
در
تن او جاودان تويي
سمند تند زرين نعل او خورشيد را ماند
که از مشرق بمغرب رفت و يک شب
در
ميان آمد
زبان را هيچ نقصاني نيامد اندرين گفتن
ولي چون
در
زبان يک نقطه افزون شد زيان آمد
بازي مکن، که پيشت
در
خون و خاک غلتم
نه مرده و نه زنده، چون مرغ نيم بسمل
در
سلک آن لئالي، خود را مکش، هلالي
سر رشته را نگه دار، زين رشته دست مگسل
هر دو شه يک بساط، هر دو
در
يک صدف
هر دو مه يک فلک، هر دو گل يک چمن
خار خور و بارکش، نرم رو و سخت کوش
گرگ
در
و شير گير، کرگدن پيل تن
جان شما غرق نور، نور شما
در
حضور
تا فتد از ابر فيض سايه بخار و سمن
هست
در
خانه گه از آن همه شب تا دم صبح
که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
غم دارم و غمگسار مي بايد و نيست
در
دست من آن نگار مي بايد و نيست
ديوان عرفي شيرازي
اي داشته
در
سايه هم تيغ و قلم را
وي ساخته آرايش هم حلم و کرم را
از بسکه کف راد تو بي فاصله بخش است
در
جود تو ، ني راه بودبيش و نه کم را
در
حضور و غيبت از فيض تو عالم مستفيد
مدح و ذم را من ندانم آفتابي آفتاب
زين نواي تلخ لب
در
چشمه کوثر بشوي
پس ادا کن قطعه اي کز وي تراود شهد ناب
آن مهندس کش نظر دائم محيط عالم است
داند اينمعني که شب هم
در
طلوع است آفتاب
جمله دانند و تو هم داني که اين فرخنده مدح
مختصر مصداق باشد وان نگنجد
در
کتاب
جهان بگفت که ني ني بگو که جان جهان
بلب رسيد و دگر
در
تن جهان آمد
اين سبزه و اين چشمه و اين لاله و اين گل
آن شاخه ندارد که بگفتار
در
آيد
ترسد که
در
اين خاک چو از شوق تو گيرد
خون جگرش گل شود آنگه بدر آيد
در
سماعند از صرير خامه ات اسرار غيب
حشر و نشر لفظ و معني ازدم اين صور باد
اين سخن
در
دلش از درد اثر کرد و سرم
برگرفت از قدم خويش و بلطف آمد باز
اگر سردر هوا گردد کسي باري دراين وادي
که گر
در
چه فتد همدرد باشد ماه کنعانش
از آن نفست بطور اهل ايمان خنده ها دارد
که پروردي به عهد کودکي
در
کافر ستانش
بر نجوري کسي ارزد که هر گه ميرد از شادي
در
آن مردن بود صاحب عزا صد عيد قربانش
اگر بي قيمتم تحصيل ارزش مي کنم کاخر
رسد اين قطره را روزي که خواهي
در
غلطانش
دل از حسن عمل بستان و بشکن
در
کف عصيان
بعصمت هر که نازد معصيت دان نرک عصيانش
بنازم عزت و شان را که
در
ايوان سلطاني
علي آرايش بزم است و جبريل است مهمانش
دل او
در
هواي عالم قدس است مي دانم
که چون رخت از جهان بندد توان گفتي مسلمانش
نه
در
مذاق من از نوش عافيت لذت
نه بر جبين من از نيش محنت است آژنگ
مطرفشان شود از ابر لطف او بر کوه
شود چو آب و
در
آيد بزير صفحه سنگ
بکوي جاه تو جويد زمانه نسبت از آن
ز نور و سايه کند جلوه
در
لباس پلنگ
عرق از شبنم گل داغ شود بر رخ حور
اخگر از فيض هوا سبز شود
در
منقل
اي که
در
عهد تو عهد جم و کي گر بودي
همه بر خويش فشاندي گهر مدح و غزل
در
گلستاني که باد لطف او جان پرور است
از دم عيسي شود پژمرده و بيمار گل
سفته ام گوهري ، از من بخر ، اما مفروش
که بدر يوزه آن بر
در
صد کان رفتم
دل و دين و خرد و هوش و زبان بازم ده
تا بگويم ز
در
دوست بسامان رفتم
آخر اين با که توان گفت که
در
مکتب قدس
دانش آموز خرد بودم و نادان رفتم
صباح عيد که
در
تکيه گاه ناز و نعيم
گدا کلاه نمد کج نهاد و شه ديهيم
بخنده گفت که
در
عذر اين گناه بزرگ
که رفته نام تو بي حکم ما بهفت اقليم
در
حرم گاه دل و حجله گه طبع من است
حامله مريم و جز مريم اگر هست عقيم
که بصد حيله کنم راه اگر
در
بزمي
دلم از غصه شود همچو دل پسته دو نيم
فغان ز زهر فروشنده غمزه اش کز او
ز جوش جان
در
و بام دکان شود شيرين
ز نسبت لب و دندان او عجب نبود
که لعل و
در
بدل بحر وکان شود شيرين
نور و ظلمت رابود يک مايه
در
تابندگي
آن ز روي آفتاب و اين يک از سيماي من
سزد که شعله چو ماهي ز عکس خود گه موج
ز فرط حدت گرما کند
در
آب شناه
ور بعصيان
در
نمي آميزم از بي قوتي است
وين بعينه چون حريص شهوتست و ضعف باه
با ازل گويد ابد کين نا اميد از ساحل است
کر کند
در
بحر علمت گوهر اول شناه
مي تراود آب شور از تيره بختم گر کسي
تا ابد
در
ساحت تحت الثري ميکند چاه
طعمه اي کز خوان عشق افکنده اي
در
کام دل
ريزه آن را حجيم اندر دهان انداخته
کسي کز ملک معني
در
رسد خود را بوي بنماي
که گر مس وا نمايي کيميا را ارمغان بيني
تو سلطان غيوري
در
کمند نفس بدگوهر
بکش زان پيشتر خود را که جور از آسمان بيني
چنان مشتاق خذلاني که با صد بند و صد زندان
گريزي
در
شقاوت گر سعادت را ضمان بيني
مزن لاف شجاعت ور زني آنگه که
در
ميدان
عدم شمشير دل يابي فنا شبديز جان بيني
ز بيرون پنبه نه
در
گوش و افغان از درون برکش
اگر از نفس واعظ انتعاشي از بيان بيني
بوعظ اندر شو از راه غزل عرفي ترنم بس
در
شيون زن آخر مردن خود چون عيان بيني
زجنگ دي و فردا رسته ام بي منت امروز
تو اين دولت کجا يابي که هستي
در
زمان بيني
ز ابر و آفتاب انديشه ات گوته بود زانرو
در
از گنجينه دريا و لعل از جيب کان بيني
تو سر ناديده اي بر شعله مينازي چو خاکستر
ببيني حسن خاکستر چو
در
روشن گران بيني
مخاطب گر نباشد مستمع خامش مشو عرفي
که هست او هرچه هست اما تو
در
معني زيان بيني
چو مهرش
در
جهان جان و تن والي شود زان پس
ز جان امکان تن يابي زتن امکان جان بيني
جهان علوي و سفلي است از شخصش
در
آميزش
اگر خواهي که حد ارتباط اين و آن بيني
اگر عادت بترتيب فصولت راهزن نبود
از آن راهت بباغ آرد که گل را
در
خزان بيني
اي که
در
سايه عدلت همه امن است و امان
عالم فتنه فروش و ملک نائبه زاي
بدست دل بگشا قفل معني از
در
جان
هرآن دري که بود بسته غير از اين مگشاي
درثناي تو
در
نظم و نثر از آن بيش است
که خامه ام پي هم نقش فتح و ضم چيند
چو حرف مدح تو کلکم بلوح انشي زد
دويد بر
در
جان لفظ و بانگ معني زد
در
معني از طبيعت گل رسته شاخ گل
از روي صورت ارچه هم از خاک رسته است
آن خسته ام که
در
تب صفر او جوش خون
فصادش ، آتش جگر و شعله نشتر است
اونه شخص دولت آمد
در
ره نظم جهان
ني ثبات دولت از افتادن و خيزان بودن است
کسي که روي وي ازقبله گشته دردم مرگ
بدان که
در
ره دل روي درقفا کرده ست
يار
در
دل هست اگر دل نيست بامن گومباش
کعبه درمحفل بود غم نيست گر محفل کمست
لب بدندان دست
در
زير زنخ دارد مسيح
گفته اي اي همنشين گويا که اين بيمار کيست
تا قيامت هر سر مويم جدا
در
خون طپد
گر بارامم نيايد رخصت از هر موي دوست
هر گه که ديده ام گل روي خيال دوست
در
رنگ دشمن از نظر من گذشته است
دوش دل ناگشته سير از وصل اومد هوش گشت
ليک شادم کز فغان
در
محفلش خاموش گشت
يا رب چه آتشي تو که چندين هزار داغ
از تاب شمع روي تو
در
جان آتشست
راحت آلوده به آن سينه که افکار تو نيست
نوش
در
شربت اوباد که بيمار تو نيست
اي برهمن چه زني طعنه که
در
معبد ما
سبحه اي نيست که آن غيرت زنار تو نيست
اگر يکدم نفس
در
دل نگهدارم زهر مويم
جهد برقي که چندين خانه از هر سو بسوزاند
فتنه شو براهل دل عرفي که
در
بزم قبول
مرده را جان ميدهند وزنده را دل ميبرند
بعهد حسن او گاهي تبسم بيني از لبها
که گويي مرده صد ساله
در
سينه دل دارد
ما را که برد نام ببزم تو که از ما
در
مجمع ما تمزدگان نام بر آيد
از نگاه گرم ودشنام لب ميگون او
نوش بر لب زهر گردد زهر
در
دل مي شود
کدامين دوست مي آيد بنزديک من گريان
که تا ابد بر من صد قدم
در
خون نمي آيد
نزاع کفر ودين
در
کوچه وبازار مي بايد
بخلوت سبحه بر کف بر ميان زنار مي بايد
خدايا کشتگان عشق را گنج دو عالم ده
که اينک
در
قيامت زخم ما لذت فروش آمد
باغ گل پژمرده کردي روز کس
در
هم مکش
من هم از غيرت گذشتم گو تماشايت کنند
ندانم عرفي اين غم دوستي را از کجا آموخت
که
در
دنباله غمهاي بيش از بيش ميگردد
در
بيان شعر عرفي وقت آن خوش گز حسد
لفظ را بر هم نه پيچد شأن مضمون نشکند
صد قدم رفتيم دور از کوي او
در
بس حجاب
اضطراب يک نگاه باز پس با ما نبود
صفحه قبل
1
...
1613
1614
1615
1616
1617
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن