نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
بي انتظار يافته اي خانه
در
بهشت
اينجا اگر کناره ز دنيا گرفته اي
صائب چنين که
در
پي رسم اوفتاده اي
فرداست رنگ مردم دنيا گرفته اي
در
زير برگ سرمکش از تيغ آفتاب
بعد از هزار سال که باري گرفته اي
در
هر گشودن نظر و بستن نظر
ملکي گشاده اي و حصاري گرفته اي
ماهي است پيش راه تو
در
ظلمت فنا
شمعي اگر به راهگذاري گرفته اي
در
خاک و خون کشيد مرا ترک زاده اي
مژگان به نازبالش دل تکيه داده اي
بر بادپاي وعده خلاقي نشسته اي
چون سيل
در
قلمرو دلها فتاده اي
چين
در
کمند زلف تصرف فکنده اي
خنجر به خون بي گنهان آب داده اي
نشتر ز غمزه
در
رگ دلها شکسته اي
سيلاب خون ز ديده مردم گشاده اي
در
لافگاه دعوي دل، طوق عاجزي
از تيغ کج به گردن شيران نهاده اي
از ترکشش شهاب فلک تير بي پري
در
قبضه اش کمان مه نو کباده اي
در
انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به يک پا ستاده اي
اوراق شادماني گلهاي باغ را
در
پيش چشم بلبل، بر باد داده اي
اي آن که دل به عمر سبکرو نهاده اي
در
رهگذار سيل ميان را گشاده اي
در
ابروي تو ديد و قضاي گذشته کرد
ايمان به چين ابروي محراب داده اي
من کيستم، چو پل دل خود آب کرده اي
آغوش باز
در
ره سيلاب کرده اي
در
جستجوي ماهي سيمين لباس او
تن را درين محيط چو قلاب کرده اي
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده اي
در
رهگذار سيل فنا خواب کرده اي
چون ابر، دامن از کف دريا کشيده اي
دل
در
هواي وصل گهر آب کرده اي
در
پيش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده اي
صائب ز فکرهاي ثريا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که
در
گوش کرده اي
روي زمين قلمرو سيلاب آفت است
در
رهگذار سيل چه آرام کرده اي؟
بي پرده رو
در
آينه ما نکرده اي
خود را چنان که هست تماشا نکرده اي
در
خلوتي که آينه بيدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده اي
يک نقطه نيست
در
خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذير سويدا نکرده اي
زان شکوه داري از دل غمگين که همچو ما
دريوزه غم از
در
دلها نکرده اي
با زلف دستبازي ازان مي کني که تو
دستي دراز
در
دل شبها نکرده اي
در
رستخيز رو به قفا حشر مي شوي
اي غافلي که پشت به دنيا نکرده اي
صبح اميد من ز تريهاي روزگار
در
کاهش است چون شکر آب خورده اي
حاشا که
در
لباس شکايت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده اي
انصاف نيست بر
در
بيگانگي زند؟
خونها ز آشنايي احباب خورده اي
اي دل چه
در
قلمرو ميخانه مانده اي
حيران مي چو ديده پيمانه مانده اي
وقت است غيرتي کني و يک جهت شوي
پر
در
ميان کعبه و بتخانه مانده اي
جوشي اگر برآوري از دل بسر رسي
چون درد اگر چه
در
ته پيمانه مانده اي
نعل حرم ز شوق تو صائب
در
آتش است
غمگين چرا به گوشه بتخانه مانده اي؟
چون آب دايم آينه سازي است کار تو
در
پيش خود تو نيز گرفتار بوده اي
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در
هر دلي که نشتر مژگان خليده اي
برق سبک عناني و کوه گران رکاب
در
هيچ جا نه و همه جا آرميده اي
صد پيرهن غريب تر از يوسفي به حسن
در
مصر ساکني و به کنعان رسيده اي
پروانه وار سيلي آتش نخورده اي
در
دودمان آه چراغي نديده اي
از لاله زار آبله يک گل نچيده اي
در
پاي شوق، خار سراغي نديده اي
با چاک سينه دست و گريبان نبوده اي
در
دست خود ز داغ اياغي نديده اي
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم
در
گرو استخاره اي
نتوان به کنه عشق رسيدن ز فکر پوچ
در
بحر آتشين چه کند تخته پاره اي؟
آن را که هست گردش چشم غزاله اي
در
کار نيست رطل گران و پياله اي
تا گل شکفته شد گرو ميفروش کرد
در
خانه داشت هر که کتاب و رساله اي
يک هاله
در
بساط همه چرخ بيش نيست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله اي
از هر ستاره چشم بدي
در
کمين ماست
با صد هزار تير چه سازد نشانه اي؟
صائب فسرده ايم، بيا
در
ميان فکن
از قول مولوي غزل عاشقانه اي
اي جان به قيد گنبد خضرا چگونه اي؟
اي باده
در
شکنجه مينا چگونه اي؟
صفحه قبل
1
...
1612
1613
1614
1615
1616
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن