نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
چو دانه
در
دهن آسيا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درويشي
گل هميشه بهارست روي بي برگان
فسردگي نبود
در
جهان درويشي
ز جام زر مي بي دردسر مدار طمع
که اين شراب بود
در
کدوي درويشي
به هوش باش که
در
گوش چرخ حلقه بسي
کشيده اند فقيران به هوي درويشي
بشوي از دو جهان دست چون فقير شدي
که هست
در
ره فقر اين وضوي درويشي
شرار
در
جگر سنگ چشم بينا يافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار يکي
گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگي
دميد صبح و تو چون سبزه
در
ته سنگي
ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان
در
شمار فرسنگي
ز ماه رنگ نبازد کتان بيرنگي
شکستگي نبود
در
جهان بيرنگي
نه
در
محبت دنياست چشم من گريان
که جاي گوهر عبرت نظر کند خالي
ملول نيست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس
در
سفر کند خالي
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمي
هميشه خرمن گل
در
کنار داشتمي
به ابر اگر دهن خود گشودمي چو صدف
هزار عقد گهر
در
کنار داشتمي
اگر غبار دل خود نشستمي به سرشک
هزار قافله
در
زير بار داشتمي
نکرده اي سفري
در
رکاب بيهوشي
گذشتن از سر کون و مکان چه مي داني؟
در
آفتاب قيامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه مي داني؟
دل چو آينه زان رند پاکباز طلب
که نيست
در
جگرش آه از پريشاني
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه
در
راه از پريشاني
به شوخي تو چراغي درين شبستان نيست
که هم
در
انجمني هم برون انجمني
چه خون که
در
جگر ماه و آفتاب کني
رخ لطيف چو گلرنگ از شراب کني
بر اين مباش که خون
در
دل نياز کني
به قدر مرتبه حسن خويش ناز کني
به روشنايي دل راز نه فلک خواني
اگر تو
در
دل شبها چراغ برنکني
به هوشياري من نيست هيچ کس
در
بزم
مرا ز خويش محال است بيخبر نکني
زبان شکوه من
در
نيام خاموشي است
چرا به ساغر من زهر بيشتر نکني؟
حريف اشک ندامت نمي شوي صائب
چو تاک دست به هر شاخ
در
کمر نکني
در
آفتاب قيامت دلير نتوان ديد
به داغ سينه مجروح ما نظر نکني
براي سرکشي نفس عقل
در
کارست
ترا که گرگ شبان شد چه مي خواهي؟
خلاصه دو جهان
در
وجود کامل توست
تو شوخ چشم ازين و ازان چه مي خواهي؟
همين نه
در
نظر اي سيمبر نمي آيي
ز سرکشي تو به انديشه درنمي آيي
سري به گوشه دل مي توان نهفته کشيد
مرا به ظاهر اگر
در
نظر نمي آيي
ندانم آن خط سحرآفرين چه مضمون است
که
در
قلمرو دلهاست طرفه غوغايي
در
انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سياه مگردان به هر تماشايي
همين نه بهر سليمان کشيده اند بساط
که هست
در
دل هر مور مجلس آرايي
نمانده است ز اقبال عشق
در
دل من
به غير ترک تمنا دگر تمنايي
سپهر سبزه خوابيده اي است
در
قدمش
که ديده است به اين رتبه سرو بالايي؟
به آفتاب جهانتاب کي رسد صائب؟
اگر چه
در
سر هر ذره هست سودايي
چگونه قطره کشد
در
کنار دريا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشايي
زبان خموش پسنديده است
در
پيري
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرايي
چو قبله گمشدگان است ديده سرگردان
به محفلي که
در
او نيست طاق ابرويي
چو شمع گريه مستانه را غنيمت دان
که هر نفس بود اين آب تلخ
در
جويي
مرا که ملک جهان
در
نظر نمي آمد
خراب ساخت تماشاي طاق ابرويي
روي زمين مقام شکر خواب امن نيست
در
راه سيل پاي به دامن شکسته اي
در
محفلي که برق تجلي است بي زبان
ماييم چون کليم و زبان شکسته اي
در
خاکدان دهر، که زير و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته اي
در
پيش هر که غير خدا بسته اي کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته اي
قانع به يک نظاره خشکيم ما ز دور
بر روي ما چرا
در
گلزار بسته اي؟
چون قيمت تو
در
گره روزگار نيست
از روي لطف راه خريدار بسته اي
در
واديي که برق خورد نيش کاهلي
از غفلت آرميده چو منزل نشسته اي
گر هست وحشتي به دل از مردمان ترا
در
کنج خانه دامن صحرا گرفته اي
در
هر دراز کردن دستي ز روي صدق
پيمانه اي ز عالم بالا گرفته اي
صفحه قبل
1
...
1611
1612
1613
1614
1615
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن