167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان هلالي جغتايي

  • گه نمک ريزد بخم، گه بشکند پيمانه را
    محتسب تا چند در شور آورد مي خانه را؟
  • من و بيداري شبها و شب تا روز ياربها
    نبيند هيچ کس در خواب، يارب! اين چنين شبها
  • خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاري کن
    که در خاک از تمناي تو شد فرسوده قالبها
  • گر بي تو بگشايم نظر بر جانب گلزارها
    از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها
  • دي خوب بودي در نظر، امروز از آن هم خوب تر
    خوبند خوبان دگر، اما نه اين مقدارها
  • مصر ملاحت جاي تو، در چار سو غوغاي تو
    تو يوسف و سوداي تو سود همه بازارها
  • من، همچو چنگ از عربده، در سينه صد ناخن زده
    صد ناله زار آمده، از هر رگم چون تارها
  • مي نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر ياسمن
    تا من بکام خويشتن بينم در آن رخسارها
  • اي محرم راز نهان، در پند من مگشا زبان
    کز نام و ناموس جهان، دارد هلالي عارها
  • من و مجنون دو مدهوشيم سر گردان بهر وادي
    ببين کاخر جنون انداخت ما را در چه واديها؟
  • نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
    مرا چون شمع بايد سوخت از سر تا بپا امشب
  • پرسش حال غريبان رسم و آيينست، ليک
    هست در شهر شما اين رسم و اين آيين غريب
  • بر لب آمد جان و در دل حسرت تيغت بماند
    تشنه لب جان دادم و آبي نخوردم عاقبت
  • بيا و يک نفس آرام جان شو، از ره لطف
    که آرزوي تو جان را در اضطراب انداخت
  • دي آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
    در صورتي که هر که بديدش کمر ببست
  • اي که مي پرسي ز من کان ماه را منزل کجاست؟
    منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
  • جان پاکست آن پري رخسار، از سر تا قدم
    ور نه شکلي اين چنين در نقش آب و گل کجاست؟
  • روزگاري شد که از فکر جهان در محنتم
    يارب! آن روزي که بودم از جهان غافل کجاست؟
  • سر خاک شد بر آن سر ميدان و او نگفت:
    گويي که بود در خم چوگان من کجاست؟
  • روشن آن چشمي که ماه عيد بر روي تو ديد
    شادي آن کس که روز عيد در پهلوي تست
  • در صباح عيد، اگر مشغول تکبيرند خلق
    بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوي تست
  • آن که بر دامان چاکم طعنه مي زد، گو: بزن
    کين چنين صد چاک ديگر در گريبان منست
  • آن نه شبنم بود در ايام ليلي، هر صباح
    آسمان شب تا سحر بر حال مجنون مي گريست
  • شب که ميخواندي هلالي را و ميراندي بناز
    در درون پيش تو مي خنديد و بيرون مي گريست
  • مي روي تند که: باز آيم و زارت بکشم
    اين نه تنديست، که در کشتن من اهماليست
  • جز بروز وصل عمر و زندگي حيفست حيف
    حيف از آن عمري که بر من در شب هجران گذشت
  • آنکه در زلف پريشانش دل ما جمع بود
    جمع ما را، همچو زلف خود، پريشان کرد و رفت
  • دل بسويش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
    کار بر من مشکل و بر خويش آسان کرد و رفت
  • در دم رفتن هلالي جان بدست دوست داد
    نيم جاني داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
  • چه غم گر در سرم شوريست از سوداي گيسويت؟
    سر صد همچو من بادا فداي هر سر مويت
  • دلم بمهر تو صد پاره باد و هر پاره
    هزار ذره و هر ذره در هواي تو باد
  • مباد آنکه رمد هرگز از بلاي تو دل
    درين جهان و در آن نيز مبتلاي تو باد
  • هر که در کوي تو روزي بهوس پاي نهاد
    عاقبت هم بسر کوي تو از پا افتد
  • چو از داغ فراقت شعله حسرت بجان افتد
    چنان آهي کشم از دل، که آتش در جهان افتد
  • نماند از سيل اشک من زمين را يک بنا محکم
    کنون ترسم که نقصان در بناي آسمان افتد
  • در هر گذر که باشي، نتوان گذشتن از تو
    آري، چو جاني و کس از جان گذر ندارد
  • هر که از روي ارادت پا نهد در راه عشق
    عالمي پيش آيدش کز هر دو عالم بگذرد
  • اي که در عشق بتان لاف صبوري مي زني
    صبر کن، تا زين حکايت چند گاهي بگذرد
  • با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
    دل نمي خواهد که سويش دود آهي بگذرد
  • شمع، دوش از ناله من گريه بسيار کرد
    غالبا سوز دل من در دل او کار کرد
  • نمي خواهم که: خورشيد جمالش جلوه گر گردد
    در آن منزل که روزي سايه اغيار پيدا شد
  • عزيزان را ز سوداي کسي آشفته مي بينم
    مگر آن يوسف گم گشته در بازار پيدا شد؟
  • بسويش بگذر، اي باد صبا وزمن بگو آنجا
    که: در هجرت هلالي را بلا بسيار پيدا شد
  • دوش در کنج غم از فرياد دل خوابم نبرد
    بلکه از افغان من همسايه هم بيدار شد
  • بس که آمد بر سر کويت، هلالي، همچو اشک
    از نظر افتاد و در چشم عزيزت خوار شد
  • غم عشق ترا، چون گنج، در دل کرده ام پنهان
    باين گنج نهاني ساکن ويرانه خواهم شد
  • ز فکر کار جهان بار غم بسينه منه
    وگرنه در سر اين کار و بار خواهي شد
  • نيست عرق، که در رهت از حرکات مي چکد
    هر قدمي، که مي نهي، آب حيات مي چکد
  • بس که لب تو چاشني ريخته در مذاق جان
    گريه تلخ گر کنم آب نبات مي چکد
  • دلم، پيش لبت، با جان شيرين در فغان آمد
    خدا را، چاره دل کن، که اين مسکين بجان آمد
  • حياتي يافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
    که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
  • آه! از آن چشم، که چون سوي من افگند نگاه
    چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
  • مکن، اي دل، هوس گوشه آن چشم، بترس
    زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
  • جان شيرين با لبت آميخت، گويا، در ازل
    گوهر جان من و لعل تو از يک گوهرند
  • هيچ ذوقي به ازين نيست که: از غايت شوق
    چشم من گريد و لبهاي تو در خنده شوند
  • يک ذره مانده بود ز من در شب فراق
    آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
  • بسکه در ناله ام از گردش گردون همه شب
    هيچ شب نيست دو صد ناله بگردون نشود
  • ماه من، زلف شب قدرست و رويت روز عيد
    در سر ماهي شب و روزي باين خوبي که ديد؟
  • اي ترک شوخ، باري، در سر چه فتنه داري؟
    کز شوخي تو هردم صد فتنه بر سر آيد
  • جز عکس خود، که بيني، ز آيينه گاه گاهي
    مثل تو ديگري کو، تا در برابر آيد؟
  • پس از عمري، اگر آن طفل بدخو بگذرد سويم
    نمي گيرد قراري، تا دل من در قرار آيد
  • دلا، گر عاشقي، بنشين، که جانانت برون آيد
    بر آن در منتظر ميباش، تا جانت برون آيد
  • غمي، کز درد عشقت، بر دل ناشاد مي آيد
    اگر با کوه گويم، سنگ در فرياد مي آيد
  • چون کنم از تو فراموش؟ که روزي صد بار
    جلوه حسن تو در پيش نظر مي آيد
  • هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گيسويش
    ولي چندان گره دارد، که در سوزن نمي آيد
  • تعجب چيست گر من در وصالش فارغم از گل؟
    کسي را پيش يوسف ياد پيراهن نمي آيد
  • در ره عشق، هلالي، خبر از خويش مپرس
    که درين راه ز خود بي خبري مي بايد
  • ناگه آن شوخ درون آمد و سر زد همه را
    مست در مجلس ما سر زدنش را نگريد
  • تو چه داني که: چه حالست مرا در ره عشق؟
    چون ترا گردي ازين راه بدامان نرسيد
  • دل در آن کويست و من بيدل، خدا را، بعد ازين
    بگذريد از فکر دل، فکر من بيدل کنيد
  • اي حريفاني، که جا در بزم آن مه کرده ايد
    تا هلالي هم درآيد، رخصتي حاصل کنيد
  • من زارم و تو زار، دلا، يک نفس بيا
    تا هر دو در فراق بناليم زار زار
  • تشنه لب بوسد هلالي خاک آن در، ز آنکه هست
    خاک پاي پاک آن کو ز آب زمزم خوب تر
  • صد مسلمان از تو در فرياد و باکت هيچ نيست
    اين چه بي باکيست؟ اي از کافران بي باک تر!
  • هر روز در کويش روم، پيدا کنم يار دگر
    او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
  • زينت آن روي نيکو خال بس، خط، گو: مباش
    حسن او را در نمي بايد سر موي دگر
  • دولت حسن و جواني يک دو روزي بيش نيست
    در نياز ما نگر، چندين بحسن خود مناز
  • در غمت، گر جان بدشواري دهم، معذور دار
    زانکه دل تنگست و آسان بر نمي آيد نفس
  • کار من از جمله عالم همين عشقست و بس
    عالمي دارم، که در عالم ندارد هيچ کس
  • در جهان چيزي که دارم از سواد عشق او
    يک دل و چندين تمنا، يک سرو چندين هوس
  • زار مي نالد هلالي بي تو در کنج فراق
    همچو آن بلبل که مي نالد به زندان قفس
  • در بتان دل بسته ام، ديگر مرا با دين چکار؟
    بت پرستم، گر مرا ايمان نباشد، گو، مباش
  • آه! از آن ماه مسافر، که نيامد خبرش
    او سفر کرده و ما در خطريم از سفرش
  • گرد کويت بيش ازين عشاق مسکين را مسوز
    دود دلها را نگه کن بر در و ديوار خويش
  • شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل:
    من ز پهلوي تو در عيشم، تو از پهلوي خويش
  • در غم عشق جواني مي شنيدم پند پير
    خويشتن را از غم پير و جوان کردم خلاص
  • خوش زماني دست داد از عالم مستي مرا
    کز دو عالم خويش را در يک زمان کردم خلاص
  • واي! که جانم نشد از غم هجران خلاص
    کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
  • گر من ز شوق خويش نويسم بيار خط
    يک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
  • ما که از سوز تو در گريه زاريم چو شمع
    خبر از سوختن خويش نداريم چو شمع
  • در فراقت حالم از هر مشکلي مشکل ترست
    هيچ کس را اين چنين مشکل نيفتاد از فراق
  • در بهار از نکهت گل بوي وصلت يافتم
    وه! که مي آيد خزان و مي دهد ياد از فراق
  • مي پرستان را ز مي هر دم حياتي ديگرست
    آب حيوان ريخت، گويا، باغبان در جوي تاک
  • اي تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
    جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
  • با تو از هر طرفي صد سخن آرم بميان
    هر جوابي که دهي، باز در آيم بسؤال
  • جان بکوي تو شد و ناله کنان باز آمد
    که در آن کوي نگنجيد ز بسياري دل
  • خوش آن که يار باشد و من در حريم باغ
    من سوي او نظر فگنم، او بسوي گل
  • چند گويي: پاي در دامن کش و اين سو ميا
    پا کشيدن چون توان؟ چون دل کشد سوي توام
  • تو آفتابي و من ذره، ترک مهر مکن
    که در هواي توام، گر بر آسمان شده ام
  • ز سوز سينه کبابم، ز سيل ديده خرابم
    تو شمع بزم کساني و من در آتش و آبم