167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در بساطم نگه بازپسيني مانده است
    گر به سر وقت من اي سست وفا مي آيي
  • عيش فرش است در آن محفل روح افزايي
    که فتد شيشه مي جايي و ساقي جايي
  • گرد کلفت ننشيند به جبين در بزمي
    که بود دست فشان سرو سهي بالايي
  • مردمک مهر خموشي است نظربازان را
    در حريمي که نباشد نظر گويايي
  • چشم ازان حسن جهانگير چه ادراک کند؟
    در حبابي چه قدر جلوه کند دريايي؟
  • در تماشاي تو افتاد کلاه از سر چرخ
    خبر از خويش نداري چه قدر رعنايي
  • باش در ذکر خدا دايم اگر جويايي
    کاين براقي است که تا عرش ناستد جايي
  • پاي من بر سر گنج است ز جمعيت دل
    نيست در دستم اگر چون دگران دنيايي
  • چشم خفاش ز خورشيد ندارد قسمت
    ورنه در ديده روشن گهران پيدايي
  • طوق هر فاخته اي ديده حيرت زده اي است
    در رياضي که بود سرو سهي بالايي
  • چشم کوته نظر آيينه ظاهربين است
    ورنه در سينه هر قطره بود دريايي
  • در يد غنچه مستور پيرهن تا ناف
    تو هم ز خرقه خود صوفيانه بيرون آي
  • چنان برآ ز تعلق که نقش نپذيري
    اگر برهنه در آغوش بوريا افتي
  • بسر رسيدن ره در فتادگي بندست
    ز دست تيشه مينداز تا ز پا افتي
  • اگر ترا رگ خامي نکرده در زنجير
    به پاي نخل چرا چون ثمر نمي افتي؟
  • هزار گمشده را در نماز مي يابي
    چرا به فکر خود اي بي خبر نمي افتي؟
  • هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
    مرا به نيم نگه شرمسار خود کردي
  • به روي گرم، دو صد شمع پاي در گل را
    نفس گداخته از انجمن برآوردي
  • به يک اشاره شهيدان غرقه در خون را
    چو آفتاب ز صبح کفن برآوردي
  • اگر سراي جهان در خور سزا بودي
    ز خوان رزق شکر روزي هما بودي
  • اگر نه مصلحت خلق در غم و شادي است
    هميشه بام عناصر به يک هوا بودي
  • اگر به پاي طلب روزي آمدي در دست
    کليد گنج سعادت هزار پا بودي!
  • ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
    که همچو خال در آن گوشه دهان بودي
  • ز برگريز، دل بي قرار ازان داري
    که غافلي ز بهاري که در خزان داري
  • دگر چه شد که به عشاق سرگران بودي؟
    چو لاله حرف جگرسوز در دهان داري
  • به ديگران سپر انداختن بود کارت
    رسد چو نوبت ما تير در کمان داري
  • مسلم است به سرو تو نازک اندامي
    که پيچ و تاب سر زلف در ميان داري
  • درين بهار که فصل چراندن نظرست
    در آشيانه به سر بردم از شکسته پري
  • فغان که خرج زمين شد تمام در خامي
    ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذري
  • همان ز بيم شکستن به خويش مي لرزد
    اگر چه شيشه بود در دکان شيشه گري
  • دراز کن به اثر عمر خويش را صائب
    که هست مرگ دگر در زمانه بي اثري
  • ترا که چيدن گل در خيال مي گردد
    نمي شود که ز هر خار نيشتر نخوري
  • چو مغزپسته ترا صبح در شکر گيرد
    فريب چاشني خواب اگر سحر نخوري
  • هزار لقمه ندارد زيان در آگاهي
    بهوش باش که يک لقمه بي خبر نخوري
  • دل رميده من در کمين پروازست
    چرا خبر ز من اي بي خبر نمي گيري؟
  • در آستانه ديگر سراغ خواهي کرد
    سر مرا اگر از خاک برنمي گيري
  • مده به محفل خود ره سيه زبانان را
    که خامه را يد طولاست در سخنسازي
  • چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
    هزار ناله خونين ز بي هم آوازي
  • ترا که ديده منزل شناس در خواب است
    همان به است به دنبال کاروان باشي
  • رود محيط گرانمايه در رکاب ترا
    اگر چو موج سبکروح خوش عنان باشي
  • کجاست دولت آنم که يار من باشي؟
    ز خود کناره کني در کنار من باشي
  • اگر شراب خوري ساقي تو من باشم
    وگر به خواب روي در کنار من باشي
  • ز شرم عشق همان نااميديم برجاست
    اگر چه در دل اميدوار من باشي
  • قدم برون مگذار از حصار خاموشي
    که خواب امن بود در ديار خاموشي
  • اگر خمش نشوي حرف زن شمرده که هست
    نفس شمرده زدن در شمار خاموشي
  • زبان چو برگ خزان ديده خاک مي ليسد
    در آن چمن که کند گل بهار خاموشي
  • سخن که تيغ زبانها ازوست جوهردار
    خسي است در قدح خوشگوار خاموشي
  • در خزينه اسرار را کليد شود
    زبان هر که شود رازدار خاموشي
  • هزار گوهر شهوار در دل شبها
    کشد به رشته ز هر پيچ و تاب درويشي
  • حضور فرش بود در جهان درويشي
    سر نياز من و آستان درويشي