نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
ديري نه ، بهشتي ، ز مي و مغبچه
در
وي
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
ديري که سر از سجده بت باز نياورد
هرکس که
در
او خورد يکي رطل گران را
پا
در
گلم و مقصد من دور حرم ليک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
سوري و چه سوري ست که
در
عقد کس آيد
بنت العنب آن بکر طرب زاي خم او
کس
در
آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود
مدتي شد که
در
آزارم و مي داني تو
به کمند تو گرفتارم و مي داني تو
با وجود آنکه حسرت ره ندارد
در
بهشت
اهل جنت راست سد حسرت بر اين جنت سرا
اي زده لطف نسيمت طعنه بر باد بهار
از تو بستان ارم
در
رشک و جنت شرمسار
در
بساط خرم انگيزت چه خرم رسته اند
بر کنار سبزه و آب روان سرو و چنار
عقل را ترسم بلغزد پاي و مستغرق شود
گر رود
در
فکر آن يک لخت حوض مرمرش
خادمانند از پي رد و قبول کاينات
بر
در
اميد وبيم و خشم و عفوت دير و زود
مرگ را ديدم ستاده
در
کنار ررع کون
هر چه اين کشتي ز تخم دشمنت ، آن مي درود
فتنه را ديدم نشسته
در
خطر گاه فساد
هر چه آن مي بست بر بدخواه تو ، اين مي گشود
اين يکي
در
حفظ دانش، پيش از اقران خويش
خواه از تجويد خوان و خواه از تفسير دان
آب چشم از دامنم نيل آب و بر اطراف خاک
رود نيلي ديده ام
در
فرش ماتم گستري
حسن باقي اي بسا لطفي که
در
کارش کند
زانکه روحي برد از اين عالم بلا پرورد عشق
روز استقبال روحش آمدند از راه خلد
روح مجنون پيش و
در
پس سد بيابان گرد عشق
عشق باخود برد و عالم با هوسناکان گذشت
زانکه عشق اندر خور او بود و او
در
خورد عشق
سوخته اهل سخن اوراق و کلک و هر چه هست
کرده پس خاکسترش
در
مشت و بر سر کرده اند
توتيان را ني شکر زار تمنا خورده خاک
نوحه خوان چون زاغ مشکين جامه
در
بر کرده اند
گشته
در
کوه و کمر وحشي نهادان و ز عقاب
بهر پرواز عدم دريوزه پر کرده اند
ني همين ما را سيه پوشيد و ماتم دار کرد
اين مصيبت
در
شب و روز زمانه کار کرد
نامه اي سر تا سر او اي دريغا اي دريغ
در
نوشتن کرده کاتب اشکي از دنبال او
نام قاسم بيگي قسمي به خون آغشته حرف
بسکه
در
وقت رقم مي رفت اشک آل او
سينه ماهي و پشت گاو
در
هم داشت راه
تيغ را تا دست او ايما به يلمان کرده بود
تيغ او چون
در
نبردي با اجل گشتي قرين
تا اجل کشتي يکي ، او کشته بودي لشکري
همچو او يي زين کهن ترکيب نايد
در
وجود
عنصري ازنو مگر سازند و چرخ و اختري
درج را سر بر گشايد دير و زودش سر نهد
جوهري را چون بود
در
درج نادر گوهري
لاف يکرنگي و او خونين کفن
در
خاک و من
ني به سينه دشنه اي رانده نه بر دل خنجري
بود اين حق وفا الحق که ريزم خون خويش
هم درون خود کشم
در
خون و هم بيرون خويش
سردهم هر دم شط خوني به روي روزگار
لخت ابري هر نفش
در
چرخ سر گردان کنم
آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد
دجله اي گيرم که
در
هر قطره اش پنهان کنم
اينهمه دشوار
در
راه است عالم را ز من
خنجري کو تا من اين دشوارها آسان کنم
آب مي شد اختر از شرم و فرو مي شد به خاک
در
نطقش کز فلک پهلوي اختر مي نهاد
در
مضيق اين قفس سد کسرش اندر بال و پر
ز آفت اين دامگه سد نقصش اندر جسم و جان
ز آشيان بي نشان
در
چار ديوار مقيم
و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان
آسمان بربود اگر يک
در
ز بهر تاج خويش
از سه عالي گوهر پر قيمت عباس بيگ
اين دو باقي مانده
در
را تا ابد بادا بقا
بهر زيب و زين تاج رفعت عباس بيگ
ياد و سد ياد از آن عهد که
در
صحبت يار
خاطري داشتم از عيش جهان بر خوردار
چه قدر گريه توان کرد
در
اين غم به دو چشم
کاش سر تا قدمم ديده گريان بودي
شب بسوزيد و چو شمع مرده روز از مسکنت
چهره پر خاک سيه
در
گوشه مسکن کنيد
گريه ابر بهاري نگر اي غنچه مخند
که
در
اين باغ همان باد خزان است که بود
دور از آن گوهر ناياب ز بس گريه ، شديم
غرق بحري که
در
آن بحر کران پيدا نيست
آمدم گريه کنان سينه خراشيده ز درد
همچو لوحم به سر قبر تو پا
در
گل ماند
ساربان گريه کنان بود چو محمل مي برد
راه مي کرد گل و ناقه
در
آن گل مي برد
در
دلش بود که از دهر گراني ببرد
بسکه بار غم از ين واقعه بر دل مي برد
هر سر که نه
در
پاي سمند تو بود
بر بسته به جاي طبل برزين تو باد
ناظر و منظور وحشي بافقي
ز شهر آورد ناظر روي
در
راه
ز پس مي ديد و از دل مي کشيد آه
به دل سد غم
در
اين انديشه مي بود
که چون خود را رساند پيش او زود
به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ
که يخ
در
راه او زد شيشه بر سنگ
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
چه شد گو باش گامي تا
در
کام
چو پا نبود چه يک فرسخ چه يک گام
از اين
در
کان به روي هر دو باز است
ره آمد شد ناز و نياز است
ز هر چيزي که هست از ما بر آن کوي
برون آريد از اين
در
کشته مشکوي
در
آن وادي که ميل دل زند گام
چه باشد جان که او را کس برد نام
چه درد است اين که
در
دل گشته انبوه
دلست اين دل نه هامون است و نه کوه
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو
در
گفتگو، با من خموش است
بدان هم نيز مي ماند از آن رو
که کرد او آنچه
در
يک مه به نيرو
چو يکسر خاطرش با خويشتن ديد
چو يک جان با خود او را
در
دو تن ديد
هفت اورنگ جامي
وان که با نفس تو چه صبح و چه شام
مي نهد گام سعي
در
پي کام
کاسمان و زمين و هر چه
در
او
باشد از جسم و جان چه کهنه چه نو
صبر و هوشش فتاده
در
کم و کاست
گه به جا مي نشست و گه مي خاست
همي گشت چون باد
در
گرد و خاک
به هر دشت و وادي به صد ترس و باک
نه
در
طبع اهل خرد رد چو من
يکي لقمه از وي به از صد چو من
حذر کن ز راهي که رو
در
شر است
که آن ره سوي چه تو را رهبر است
به ز خود بين همه نيک و بد را
در
ره نيک و بد افکن خود را
جامه کند از تن و زد غوطه
در
آب
تن فرو شست و بر آمد به شتاب
بانگ بر وي زد که خيز اي سست کيش
کز تو حيران مانده ام
در
کار خويش
روز و شب اين بود کار و بار او
فاش شد
در
شهر و کو کردار او
يک طرف
در
جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمري ز طوق
دل به وفاي تو گرو بوده ام
بي سر و پا
در
تک و دو بوده ام
گر چه به خود نيست کج اندام «الف »
بين که چه سان کج شده
در
«لام الف »
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در
و دشت از هلال و بدر پر بود
بياباني
در
او جز دام و دد ني
به جز روباه و گرگ از نيک و بد ني
ز بس
در
ياد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نيک و بد را
به سر برد اينچنين
در
گريه و سوز
نه شب را گفت شب ني روز را روز
هر آن حرفي که
در
وي چشمه دار است
ز معني موج زن يک چشمه سار است
ديوان هاتف اصفهاني
من خموشم حال من مي پرسي اي همدم که باز
نالم و از ناله خود
در
فغان آرم تو را
در
بهار از من مرنج اي باغبان گاهي اگر
ياد از بي برگي فصل خزان آرم تو را
به گردون مي رسد فرياد يارب ياربم شب ها
چه شد يارب
در
اين شب ها غم تاثير يارب ها
به دل صدگونه مطلب سوي او رفتم ولي ماندم
ز بيم خوي او خاموش و
در
دل ماند مطلب ها
دست ما گيرد مگر
در
راه عشقت جذبه اي
ورنه پاي ما کجا وين راه بي پايان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحراي طلب
تا
در
آن وادي مرا از تن برآيد جان کجا
تغافل هاي او
در
بزم غيرم کشته بود امشب
نبودش سوي من هاتف گر آن دزديده ديدن ها
پيش از هم کس افتاد
در
دام غمت هاتف
اميد کز اين غم شاد تا روز پسين بادا
ز آتش رشکم کني تا داغ، هر شب مي شوي
شمع بزم غير و مي خواهي
در
آن محفل مرا
فغان و ناله کنم صبح و شام و
در
دل يار
فغان که نيست اثر ناله و فغان مرا
فغان که
در
همه عمر يک سخن نشنيدي
ز ما و مي شنوي زين سبب ز خلق سخن ها
مهي کز دوريش
در
خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو ميا فردا، به بالينم بيا امشب
در
عاشقي هزار غم و درد هست و نيست
دردي از اين بتر که بود يار با رقيب
ز غمزه، چشم تو يک تير
در
کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز ناز بر دل پير و جوان
در
اين محفل
کدام داغ که آن نازنين جوان نگذاشت
يک گريبان نيست کز بيداد آن مه پاره نيست
رحم گويا
در
دل بي رحم آن مه پاره نيست
کامياب از روي آن ماهند ياران
در
وطن
بي نصيب از وصل او جز هاتف آواره نيست
عجب نبود کز آهم قامتش
در
پيچ و تاب افتد
که گردد شاخ گل از باد، گاهي راست گاهي کج
يار بي غير که مي
در
قدحش خون گردد
خون من گر همه ريزد به قدح نوشش باد
دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر
با خيالت همه شب دست
در
آغوشش باد
بي تو احوال مرا
در
دل شب ها داند
هر که بي هم چو تويي صبح کند شامي چند
بر من نه از ترحم کم کرده يار بيداد
تاب جفا ازين بيش
در
من گمان ندارد
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در
دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
ز عشرت زان گريزانم که از غم گريم ايامي
در
اين محفل به کام دل دمي گر بيغمي خندد
صفحه قبل
1
...
1609
1610
1611
1612
1613
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن