نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
در
حق من بخششي يا نبي اله که نيست
رسم تو الا عطا کار من الا طلب
شد انطفاي حرارت بدان مثابه که موم
رود
در
آتش و نقصان نيابد از تف و تاب
تو با نبي متکلم شدي
در
آن خلوت
که بي فرشته رود با خدا سؤال و جواب
چمن و غير چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلي دارد و
در
آزار است
گو خسک ريشه
در
آن ديده فرو بر که چو يار
پا از آنجا بکشد سيرگه اغيار است
هست
در
مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهي قول وي اقرار و گهي انکاراست
قطره اي ريخت ز ابر اثر تربيتت
اصل آن نشو و نما گشت که
در
اشجار است
از نهيب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمي آنست که
در
گردن هر جبار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همين واسطه
در
منقار است
گر چه ثنا خوش است ولي
در
دعا فزاي
کاين زينت اجابت و آن زيب دفتر است
از آن دريا و کان کآمد محيط مرکز دوران
زمين و آسمان
در
جوهر و گوهر نهان باشد
سر از گردن گريزد گردن از پيکر کران خواهد
ميان گردنان چون حرف تيغت
در
ميان باشد
گرش پيري دواند
در
ره ايام طي گشته
به خيزي کهل گردد و ز دگر خيزيش جوان باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشي
همان بهتر که
در
عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست
در
دست فنا سر رشته تاري
کز آن سررشته پيوند بقاي انس و جان باشد
ضبط و ربط ملک تا حدي که بر وي نگذرد
جز به اذن باغبان
در
بوستان باد بهار
خويش را انداخت گردون
در
رکاب او ولي
زود مي ماند که بس تند است رخش اين سوار
در
سر ميدان چو خود را گرد کرده همچو گوي
پاي او از گوشه سم کرده گوشش را فکار
روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
خواب را
در
حقه هاي سر به مهر کو کنار
کو خواص دست تو تا ابر بي آن حل و عقد
سازد از تأثير آن هر قطره
در
شاهوار
اشتراکي هست اما اين کجا ماند بدان
چشم او گر ابر بودي نم که ديدي
در
بحار
در
ميان اعتبار و پايه خصم تو باد
آنچنان بعدي که مي باشد ميان فخر و عار
خيمه اي بايد که باشد اينچنينش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت
در
او گيرد قرار
هستي از عالم گريزد تا
در
ملک عدم
گر ز جيش قهر او بر دهر تازد يک سوار
بسکه سر دارد تنفر
در
تن بدخواه او
چون به پاي دار عبرت جا کند آن نابکار
گر ز بزم خرمت بادي وزد
در
بوستان
آورد گلبن به جاي گل لب پر خنده بار
مي روي اندر سر راه وداعت مرد وزن
پاي
در
گل مانده اند از آب چشم اشکبار
تو هنوز اندر کنار شهر و اينها
در
ميان
آه اگر از شهر يک منزل روي اي شهريار
دست از ترياک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهي تاريک شب چون بر
در
سوراخ مار
هر جماعت
در
خيالي هر گروه اندر غمي
اين که چون آرام گيرد وان که چون گيرد قرار
مفلسان
در
غم که ديگر کيسه ها چون پر کنند
اولا وحشي که پر مي کرد سالي چند بار
تا چنين باشد که باشد
در
شمار شهر و کوي
چون شود بر روي صحرا خيمه اي چند استوار
اي دل تورا نويد که پيدا شدش کليد
آن
در
که بسته بود به روي تو استوار
جايي رسيده کار که
در
خاک پاک يزد
حد نيست باد را که کند زور بر غبار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گيتي پرورد
در
تحت امر اختيار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره
در
قعر سقر ، وندر تک دريا شرار
در
طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پيش از او آيد به غرب از شرق تا پاي جدار
در
خور اوصاف آصف نيست وحشي اين مقال
شو به عجز خويش قائل بر دعا کن اختصار
کوس کين با تو
در
اين عرصه پر فتنه که زد
که نگرديد علم بر سر او شمع مزار
گو بيا کان و ببين دست گهر بارش را
خيز گو ابر و کف همت او
در
نظر آر
گر گدايي
در
هم اندوز و مرقع پوش نيست
از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دينار گل
تا ميان بلبل و قمري شود غوغا بلند
مي زند ناخن بهم از باد
در
گلزار گل
نخل اگر از موم سازي
در
رياض روضه اش
گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل
گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو
از دهن آتش دمد
در
باغ اژدر وار گل
کي تواند چون گل گلشن شود بلبل فريب
گر کشد بر تخته
در
باغ را نجار گل
غنچه سان سر
در
گريبان آر وحشي بعد ازين
بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل
در
گلستان دل افروز جهان ما را بس است
پنبه مرهم که کنديم از دل افکار گل
گر به اندازه قدر تو و صدر تو زيند
کس
در
ايوان تو برنگذرد از صف نعال
ور شود روز بدانديش تو شب را نايب
همه
در
شب گذرد تا به گه روز قيام
تن خصم تو چه شهريست که شاهش بکشد
کوچه هاي پر از آشوب
در
او راه مسام
نرسد بادي ازين ره که به پيشش ندوند
کز خداوند خبر چيست
در
آن وز چه پيام
هر که بگذشت به خاک
در
دولت اثرت
يافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
کام حاصل نشود وحشي ازين گفت و شنود
در
ره فکر منه گام و زبان بند به کام
گرمي مهر تو هردم مي شود
در
دل ز ياد
تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرين
شد بهار اما چه خوشحالي مرا چون بي قدش
شاخ گل
در
ديده مي آيد چو ميل آتشين
بلبل از گل
در
شکايت غنچه خندان از نشاط
گل پريشان زين حکايت بر جبين افکنده چين
غنچه گو دلتنگ شو کو خرده اي دارد به کف
کز نسيمش کيسه پردازيست هر سو
در
کمين
تا چرا خود را نمي بيند ز نامش سر فراز
رخنه ها
در
سينه کرد از رشک عينش حرف سين
ز برج عدلش ار خورشيد بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان
در
بهمن و آبان
فتاده گرگ را با ميش
در
ايام او وصلت
صداي نغمه سور است و آواز ني چوپان
مگر با جود او انداخت دريا پنجه
در
پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
به جرم چين ابرويي زند مريخ را گردن
در
آن ايوان که دارد قهرمان قهر او ديوان
در
آن ميدان که صف بندند گردان دغا پيشه
اجل از جا جهاند رخش و پيش صف دهد جولان
جهاني از زمين آن بادپاي برق سرعت را
که برق و باد را پيشي دهد
در
پويه سد ميدان
ز خاکش مايه هر چار عنصر
در
سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
کند کاري که وقتي کشتي نوح نبي کرده
چو
در
صحراي کين از خون دشمن سرکند توفان
برآري از نيام قهر شمشيري که
در
آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عريان
ز آبش قطره اي گر
در
زلال زندگي افتد
سرا پا زخم گيرد ماهي اندر چشمه حيوان
چو بگشايد خدنگ قهر و راند تيغ کين گردد
از اين يک رخنه اندر سنگ وزان يک رخنه
در
سندان
در
آن ايوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کين بگنجاند
جهان اندر جهان جان
در
ميان قبضه و يلمان
ز تيغش هر دهن کز پيکر دشمن پديد آيد
نهد
در
وي ز پيکان پياپي رشته دندان
به نام ايزد چه بستاني
در
او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وي خندان
به حق خود عمل فرماي يعني بگذران از وي
اگر وحشي به گستاخي صفيري زد
در
اين ميدان
در
آن مصاف که باشد اجل سراسيمه
ز گير و دار جوانان و هاي و هوي يلان
زنند فتح و ظفر هر دو
در
رکاب تو دست
شوي سوار بر آن گرم خيز برق عنان
همچو گل
در
زير گل باشيد اي گلها نهان
زانکه آغاز بهاري شد بتر از سد خزان
آنکه
در
پاي شکوفه مي زد اين موسم نوا
پيش پيش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان
ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ
کز براي نوحه
در
کار است بسيارش زبان
در
جواني رفت و دل زينسان جوانان برگرفت
چون نسوزد از چنين رفتن دل پير و جوان
همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسي ست
خار
در
کف اول فصل بهار از گلستان
کاروانهاي ثواب و روزه و حج و زکات
کرده پيش از خود روان
در
دار ملک جاودان
گر نيايد بر زمين پايش ز شادي دور نيست
در
ره ليلي زند چون پاي مجنون آبله
نسبت خود مي کند گوهر به دندانش درست
در
کف دستش از آن دارد صدف چون آبله
يک شرار از قاف قهرش
در
دل دريا فتاد
جوش زد چندانکه از وي شد گهر چون آبله
بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خويش
شد کف دست صدف از
در
مکنون آبله
صبح عيد است و تماشاگه گيتي
در
شاه
شاه چون عيد مجسم به سر مسند و گاه
مرگ
در
قلزم قهرش اگر افتد به مثل
جان برون بردن از آن ورطه نيارد به شناه
شاهراه نفس دشمن جاهش که
در
او
بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
هچ جا ملک دلي نيست که تسخير نکرد
نام نيک تو که باشد همه جا
در
افواه
دشمنت
در
ته چاهيست که روح از بدنش
چون پرد تا به قيامت نرسد بر لب چاه
چوکان
در
سينه دارم رخنه ها از تيغ بدخويي
ز پيکانهاي خون آلود او پر لعل پيکاني
به افسون سخن بندم زبان نکته گيري را
که خود را بي نظير عصر داند
در
سخنداني
که
در
دم بر تو خوانند از طريق خود پسنديها
چو مضموني ز نظم خود بر آن سنگين دلان خواني
خوش آن کو بر
در
دونان نريزد آبروي خود
به کنج فقر اگر جانش برون آيد ز بي ناني
نسبتي هست چو با اسب تو او را
در
اصل
گر ز پس مانده خويشش بنوازد شايد
حاکم تو باش و جانب خود گير و حکم کن
کردم
در
اين معامله من با تو کوتهي
قرعي نه و انبيقي و حلي و نه عقدي
در
بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سيماب
در
او عقد وفا بسته بر آتش
از هردو عجب اينکه نه بود و نه نمود است
آن نغمه پر حال که
در
کوي خموشان
هر ناله اش از عهده سد جان به درآيد
صفحه قبل
1
...
1608
1609
1610
1611
1612
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن