167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • تجلي کوه را کبک سبک پرواز مي سازد
    نيايد در حضور شمع از پروانه خودداري
  • تراوش مي کند بي خواست ناز از چشم مخمورش
    کند چون در سخاوت همت مستانه خودداري؟
  • ز مرکز گردش پرگار طاقت مي برد اينجا
    مجو در حلقه اطفال از ديوانه خودداري
  • ز خاموشي شود سوداي عشق اي همنفس افزون
    مکن با ديده بيخواب در افسانه خودداري
  • به شکر اين که چون عيسي دم جان پروري داري
    مکن در پرسش بيمار، بيدردانه خودداري
  • دل صدپاره را گفتار حق در وجد مي آرد
    نيايد وقت ذکر از سبحه صددانه خودداري
  • مرا نظاره آن لعل ميگون بس بود صائب
    کند ساقي اگر در دادن پيمانه خودداري
  • نيايي گر برون از خانه آيينه معذوري
    که باغ دلگشايي در نظر چون روي خودداري
  • کجا فکر نظربازان به گرد خاطرت گردد؟
    که صد دام تماشا در نظر از موي خودداري
  • اگر چه مي نمايي رام در ظاهر، ز پرکاري
    پلنگ خشمگين را داغدار از خوي خودداري
  • چه حد دارند نگاه خيره گردد گرد رخسارت؟
    که چين زلف را پيوسته در ابروي خودداري
  • ز عکس خود کني همچون پلنگ خشمگين وحشت
    اگر در وقت خشم آيينه پيش روي خودداري
  • تواني دست در آغوش کردن تنگ با دريا
    اگر دست از عنان اختيار خويش برداري
  • به بيداري سرآور روزگار زندگاني را
    به زير خاک اگر خواب فراغت در نظر داري
  • مکن با تلخکامان رو ترش تا شکري داري
    که همچون مور خط در چاشني غارتگري داري
  • چنان شد زندگاني تلخ بر من زين ترشرويان
    که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداري
  • ندارد بي پر پروانه آب و تاب در محفل
    نهال شمع، سبز از برگ پيوندست پنداري
  • ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداري
    سر هر موي بر تن نيش خونخوارست پنداري
  • ندارد اختياري در گرستن چشم پرخونم
    به دست رعشه داران جام سرشارست پنداري
  • ز شوخي در ميان حلقه خط نقطه خالش
    چو مرکز گرچه پابرجاست سيارست پنداري
  • ز حيراني يکي گرديده هجران و وصال من
    گريبان در کف من دامن يارست پنداري
  • شهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولان
    به باد صبحدم دامان گلزارست پنداري
  • ز حال گوشه گيران چشم او در عين مستي ها
    چنان آگاهيي دارد که هشيارست پنداري
  • طراوت نيست چون گهواره در سيماي اين طفلان
    سپهر خشک يک پستان بي شيرست پنداري
  • ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتي دارد
    که نقش پاي مجنون پنجه شيرست پنداري
  • چنان در رشته طول امل پيچيده اي صائب
    که صحراي طلب را زلف شبگيرست پنداري
  • غزال شوخ چشم من ز مردم وحشتي دارد
    که در آغوشم از آغوش بيرون است پنداري
  • شکوهي در نظر جا کرده از حسن گرانسنگش
    که با شوخي سراپا کوه تمکين است پنداري
  • مجو چون غافلان از عالم اسباب بيداري
    که پيدا کم شود در پرده هاي خواب بيداري
  • دل روشن بود از ديده بي خواب مستغني
    چراغ روز باشد در شب مهتاب بيداري
  • چنان مجنون من محوست در نظاره ليلي
    که چون جوهر نمي خيزد ز زنجير من آوازي
  • ميسر نيست از من واکشيدن حرف چون طوطي
    در آن محفل که نبود چهره آيينه پردازي
  • نيم از هرزه پروازان درين بستانسرا صائب
    همين در خانه خود مي کنم چون چشم پروازي
  • سزاوار دل بي تاب صحرايي نمي يابم
    سپند من مگر در وادي محشر کند بازي
  • گرفتاري غذاي روح باشد مرغ زيرک را
    حرامت باد اگر در دام بهر دانه آويزي
  • نخواهي شد دگر محتاج دامنگيري مردم
    اگر يک بار در دامان شب مردانه آويزي
  • ازان پيچيده ام همچو صدا در ظرف خاموشي
    که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشي
  • رفيق راه دور بيخودي شايسته مي بايد
    مده در منتهاي مستي از کف دامن ساقي
  • چرا از غيرت مذهب بود کم غيرت مشرب؟
    مرا در حلقه اهل ريا مگذار اي ساقي
  • چراغ طور در فانوس مستوري نمي گنجد
    برون آور مرا از پرده پندار اي ساقي
  • درشتي ها بود در پرده نرمي هاي گردون را
    نباشد لقمه اين سنگدل از استخوان خالي
  • مکن چين جبين زنهار در کار گرفتاران
    که سوهاني است بند دوستي را چين پيشاني
  • غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
    مرا در دامن صحرا نمي بايد نگهباني
  • کند بر ديده سودايي من شهر را زندان
    نفس چون راست سازد گردبادي در بياباني
  • نمي گرديد بي شيرازه اوراق وجود من
    اگر مي بود در دستم سر زلف پريشاني
  • ندارد ديده کوتاه بينان نور آگاهي
    وگرنه هست در هر نقطه پنهان يک جهان معني
  • ز بيم چشم بد، يوسف لباس بندگان پوشد
    ازان در پرده الفاظ مي گردد نهان معني
  • در احسان نارسايي نيست ارباب مروت را
    مخلد زنده ماند هر که را بخشيد جان معني
  • نگاه بي ادب در چشم قرباني نمي باشد
    چرا بي پرده پيش صائب شيدا نمي آيي؟
  • کتان جسم را در دامن مه تا نيندازي
    برون از پرده انديشه باطل نمي آيي