167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • هم رسد روزي که در کار بد آموز افکند
    اين گره کامروز افکنده ست بر ابروي خويش
  • از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
    بي اختيار اگر نشوي در سجود خويش
  • در مانده ام به درد دل بي علاج خويش
    و ز بد مزاجي دل کودک مزاج خويش
  • نوش عشرت نيست وحشي در جهان بي نيش غم
    آرزوي نوش اگر داري منال از زخم نيش
  • زمان اول حسن است و هستش فتنه ها درپي
    الاهي در امان از فتنه آخر زمان دارش
  • ماه رخسارش که چون آيينه بودي در صفا
    بي صفا گرديد با من بي صفت مي بينمش
  • آنکه هر دم در ره او مي فکندم خويش را
    راه مي گردانم اکنون هر کجا مي بينمش
  • اينکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
    جان که دادم در هواي او غلط کردم ، غلط
  • جانب بستان چه مي خواني مرا اي باغبان
    با من آن گلپيرهن چون نيست در بستان چه حظ
  • دل به تنگ آمد مرا وحشي نمي خواهم جهان
    از جهان بي او مرا در گوشه حرمان چه حظ
  • عجب مرغي نه جايي در قفس ني از قفس بيرون
    ز دام و دانه و پروازگاه و آشيان فارغ
  • به شکلي بند و خرسندي به نامي تابه کي وحشي
    بيا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ
  • روبرو بنشست با هر بي ره و رويي ، دريغ
    کرد بي باکانه جا در جمع هر بي باک، حيف
  • در ميان اشک شادي گم شدم روز وصال
    اينچنين روزي که ديدم خويش را گم مي کنم
  • در نمي گيرد باو نيرنگ سازيهاي ما
    گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده ايم
  • من اين کوشش که در تسخير آن خودکام مي کردم
    اگر وحشي غزالي بود او را رام مي کردم
  • گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسوده ايم
    درد گو ما را بکش در فکر درمان نيستيم
  • چندي بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
    هم محرم مجلس شوم هم باده پيمايي کنم
  • تو خفته و من هر شبي در خلوت جان آرمت
    دل را نگهباني دهم خود را تماشايي کنم
  • عجب کيفيتي دارم بلند از عشق و مي ترسم
    که چون منصور حرفي گويم و در پاي دار افتم
  • خلوتي خواهم و در بسته ويک محرم راز
    که گشايم سر راز و گله اي چند قديم
  • هر متاعي را در اين بازار نرخي بسته اند
    قند اگر بسيار شد ما نرخ شکر نشکنيم
  • سد صلا مي زند آن چشم و به اين جرأت شوق
    بر در وصل ز انديشه خويش نروم
  • من بد روز را آن بخت بيدار از کجا باشد
    که در کويش شبي چون پاسبانان تا سحر گردم
  • اگر جز کعبه کوي تو باشد قبله گاه من
    الاهي نااميد از سجده آن خاک در گردم
  • نه از سوز محبت بي نصيبم همچو پروانه
    که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
  • در آغاز محبت گر وفا کردي چه مي کردم
    دل من برده بنياد جفا کردي چه مي کردم
  • در آن مجلس که او را همدم اغيار مي ديدم
    اگر خود را نمي کشتم بسي آزار مي ديدم
  • در هواي گلشني سد ره چو مرغ بسته بال
    کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام
  • گر نمي پويم ره ديدار عذرم ظاهر است
    بسکه در زنجير غم ماندم ز پا افتاده ام
  • مگو وقتي دل سد پاره اي بودت کجا بردي
    کجا بردم ز راه ديده در دامان خود کردم
  • همچو وحشي نيم بسمل در ميان خاک و خون
    مي تپم و آن شوخ پندارد که بازي مي کنم
  • بزم فراغ آراست دل کو بي محابا غمزه اي
    کش من ز راه چشم خود سر در سراي او دهم
  • دست غم اندر جيب جان پاي نشاط اندر چمن
    پيراهنم سد چاک و من گل در گريبان مي کنم
  • ميسر چون نشد وحشي که بينم خلوت وصلش
    به حسرت بر در و ديوار کويش ديدم و رفتم
  • چو ديدم خوار خود را از در آن بيوفا رفتم
    رسد روزي که قدر من بداند حاليا رفتم
  • بر آن بودم که در راه وفايش عمرها باشم
    چو مي ديدم که ازحد مي برد جور و جفا رفتم
  • ز وحشي بر در او بدترم بلک از سگ کويم
    ازين بدتر شوم اينست اگر بخت نژند من
  • پا به حرمت نه در اين وادي که موسي حد نداشت
    گرد نعلين از تجليگاه طور انگيختن
  • دست کردن در کمر با عشق کاري سهل نيست
    فتنه اي نتوان ز بهر خود به زور انگيختن
  • رسته گلم ز بام و در جاي دگر چرا روم
    با گل خود چه مي کنم سبزه باغ ديگران
  • عزت سگ هست در کوي تو وحشي خود چه کرد
    گر چه عاشق خوار مي بايد، چنين خوارم مکن
  • من آن نيم که بدي سر زند ز ياري من
    درآ خوش از در ياري و احتراز مکن
  • هر کس که آمد غير ما در بزم وصلش يافت جا
    ما بر سر راه فنا با خاک يکسان همچنان
  • رقيبا پر دليري بر سر آن کوي و مي ترسم
    که تيغي در غلافست اين طرف يعني که آه من
  • چه کم مي گردد از حشمت بلاگردان نازم کن
    نگاهي چند ناز آلوده در کار نيازم کن
  • برون آور ز جيبت آن عنايتها که مي داني
    کليدي وز در زندان غم اين قفل بازم کن
  • رو به شهر و ملک خويش آورد هر آواره اي
    وحشي بي خان و مان در کوه و صحرا همچنان
  • غنچه کي خندد به روي بلبل شب زنده دار
    گر نيندازد نسيم صبح خود را در ميان
  • غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گرديده بود
    از کناري باد صبح انداخت خود را در ميان
  • به آواز دف و ني خاکبوس دير مي گويد
    بيا خاک در ميخانه باش و کامراني کن
  • نگه خوبست مستغني زد اما آن نه در هر جا
    بود جايي که بايد گفت چشمي بر قفا مي کن
  • سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست اين
    به استغنات ميرم گه نگاهي زير پا مي کن
  • وصلي نمودي اي فلک پوشيده سد هجران در او
    تو خود موافق گشته اي کار نفاق کيست اين
  • ره آوارگي در پيش و از پي ديده حسرت
    وداعي نام نه اين را و چشمي بر نگاهم کن
  • به کنعانم مبر اي بخت من يوسف نمي خواهم
    ببرآنجا که کوي اوست در زندان و چاهم کن
  • تو خوش بيا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
    اي خاک جان عالمي در عرصه جولان تو
  • دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
    اگر با من رفيقي مي روم آماده ره شو
  • چيست اشاره چون زيم حکم چه مي کند بگو
    در بد و نيک عشق من رد و قبول خوي تو
  • وحشي اگر نه رشک زد دست نگار خويشتن
    گريه که مي کند گره در گذر گلوي تو
  • يک بار نباشد که نيازرده ام از تو
    در حيرتم از خود که چه خوش کرده ام از تو
  • وقتي نگاهي رسم بود از چشم سنگين دل بتان
    آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغناي تو
  • چو خواهد بي گناهي را کشد احوال من پرسد
    که آن بي خانمان پيدا نشد در صحبت من کو
  • مگو در بزم او دايم به عيش و عشرتي وحشي
    کدامين عيش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
  • نگاه گرم آتش در حريف انداز مي خواهم
    بر اين دل کز محبت سرد شد آتش فشاني کو
  • سر در نقاب خواب کش اي بلهوس که تو
    بي يار زنده اي و نداري حجاب از او
  • رخنه چو ميفتد به دل بسته نمي شود به گل
    گو مژه تر مکن به خون خاک در سراي تو
  • شعله اي مي بايدم سوزان که ننشيند ز تاب
    گر بجوش آيد ز خون گرم سد توفان در او
  • خانه دل را به دست شحنه اي خواهم کليد
    چند بر بالاي هم اسباب سد زندان در او
  • تند سويم به غضب ديد که برخيز و برو
    خسکم در ته پا ريخت که بگريز و برو
  • منه ز دست چو نرگس پياله خاصه در اين دم
    که لاله مي دهد و مي خورد غزاله پياله
  • تا گرم گردد هر زمان هنگامه اي در کوي تو
    طفلان بازي دوست را زنجير اين ديوانه ده
  • گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده
    ببين کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده
  • به هر کس گفته بي تقريب وحشي عرض حال خود
    که در بزمت به اين تقريب يک دم بيشتر مانده
  • نهاني چند حرفي با تو از احوال خود دارم
    در اين انديشه ام کز غير مي ماند نهان يا نه
  • شوقيست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کرده اي
    جانم گرفته در ميان عشق هجوم آورده اي
  • اي غير ،دل داري تو هم اما دلت را نور کو
    در هر مزار افتاده است اينسان چراغ مرده اي
  • گو مرغ آيي ره بتاب از ما سمندر مشربان
    يعني به آتش در شدن نايد ز هر افسرده اي
  • عشرت در آن سر است که آيد برون از او
    هر بامداد چهره به خونابه شسته اي
  • تو نشسته در مقابل من و سد خيال باطل
    که به عالم تخيل به که اتصال داري
  • به کدام علم يارب به دل تو اندر آيم
    که ببينم و بدانم که چه در خيال داري
  • ني ناله اي نزديک لب ني گريه اي در دل گره
    يارب نصيب من مکن اينست اگر آسودگي
  • سخن هايي که در حق تو سر زد از رقيب من
    گرت مي بود دردي سوي او هرگز نمي ديدي
  • خواه شکر ريز و خواهي زهر در جامم که تو
    گر چه زهرم مي چشاني از شکر شيرين تري
  • وحشي به کار غير اگر شهره اي چه شد
    نقد حيات صرف در اين کار کرده اي
  • بزن بر جانم آن تير نگاه صيد غافل کش
    که در شست تغافل بود و رنگين داشت پيکان را
  • کمان ناز اگر اينست و زور بازوي غمزه
    چه جاي دل که روزن مي کند در سينه سندان را
  • درستي در کدامين کوي دل ماند نمي دانم
    که آن مژگان کج مي آزمايد زخم چوگان را
  • مگر نار خليل است آن رخ رخشان تعالي الله
    که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
  • چه خوبي اله اله در خور آني که تا باشي
    روي اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
  • پدر گو کج بنه تاج مرصع کاين در شاهي
    چو بر تاجي نشيند بر فروزد چار ارکان را
  • نکردي بي اجازت سيل سر در خانه موري
    خواص عدل او همراه اگر مي بود باران را
  • عجب بحري که چون در جنبش آرد باد اجلالش
    کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
  • به جاي دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
    ز آب جود اگر يک رشحه بخشد کشت دهقان را
  • به يک تک درنوردد توسن عزم تو صحرايي
    که در گام نخستش ره شود کم حد و پايان را
  • کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوي
    اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه ميزان را
  • فکنده کشتيش در قلزم فيض ثناي تو
    که سازد موجه او کان گوهر جيب و دامان را
  • الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و ديدن
    کند خاطرنشان خويش سد لطف نمايان را
  • سپهرت عاشقي بادا که گر چشمت بر او افتد
    نويسد در حساب خويشتن سد لطف پنهان را
  • پا به سر خود منه در ره اين باديه
    رهرو(ي) اين راه از شبرو اسرا طلب