167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • هر که را ديديم دارد شکوه از روز سياه
    هست در ظلمت نهان آب روان زندگي
  • در حجاب ابر غافل نيست از ذرات، مهر
    پرده بينش نگردد شاه را خوابيدگي
  • جمع سازد در کمين صياد خود را بيشتر
    مي کند بيدارتر آن ماه را خوابيدگي
  • تيغ لنگردار را در قطع، دست ديگرست
    بال و پر گردد دل آگاه را خوابيدگي
  • در زمين گيران غفلت پند را تائثير نيست
    از جرس کمتر نگردد راه را خوابيدگي
  • چين ابرو کرد شمشير تغافل در نيام
    چشم جادو تايب از نيرنگ شد يکبارگي
  • خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکيد
    در نظرها خشکتر از سنگ شد يکبارگي
  • چون شرر از شوخ چشمي هاي خط سنگدل
    شوخي حسنش نهان در سنگ شد يکبارگي
  • ابر را خورشيد تابان زود مي پاشد ز هم
    کي شود پوشيده در زير قبا ديوانگي؟
  • در تلاش بستر نرم است عقل شيشه دل
    مي کند از سنگ طفلان متکا ديوانگي
  • روشناس عالمي گرداندش چون آفتاب
    هر که را چون سايه افتد در قفا ديوانگي
  • بي رگ سودا دماغي نيست در ملک وجود
    با جهان عام است چون لطف خدا ديوانگي
  • مي شمارد در شمار داغهاي خامسوز
    آفتاب روز محشر را سر ديوانگي
  • در ديار ساده لوحان نقش بار خاطرست
    محو سازد سکه را از خود زر ديوانگي
  • چرخ را در نيم جولان زير پا مي آورد
    سنگ طفلان گر نگردد لنگر ديوانگي
  • هر که خود را فرد باطل کرد در ديوان عقل
    همچو صائب مي شود سردفتر ديوانگي
  • نيست بي خون جگر در گلشن عالم گلي
    هست هر شاخ گلي محضر به خون بلبلي
  • نيست ممکن خنده بر روز سياه من کند
    در قفاي هر که افتاده است مشکين کاکلي
  • مي گشايد عقده فولاد را آتش چو موم
    عشق عالمسوز را ياد آر در هر مشکلي
  • تا درين وحدت سرا خود را جدا داني ز خلق
    در حساب دفتر ايجاد فرد باطلي
  • نوبهار زندگي در خواب غفلت صرف شد
    از مآل خويشتن صائب چه چندين غافلي؟
  • ابر مظلم تيره گرداند جهان را در دمي
    يک ترشرو تلخ سازد عيش را بر عالمي
  • در تجرد مي شود اندک حجابي سد راه
    آستين دست شناور راست بند محکمي
  • کوتهي در زخم ناخن اين خسيسان مي کنند
    آه اگر مي داشت داغ ما توقع مرهمي
  • رتبه کوچکدلي در ديده من شد بزرگ
    تا سليمان کرد تسخير جهان از خاتمي
  • گوشها را يک قلم مي ساختم تنگ شکر
    همچو ني در چاشني مي داشتم گر همدمي
  • تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
    در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمي
  • تا نگردد در طريق پاکبازي يک جهت
    راه بيرون شد ازين ششدر ندارد آدمي
  • تا نيفشاند غبار جسم از دامان روح
    باده بي درد در ساغر ندارد آدمي
  • چون نمکداني است صائب کز نمک خالي بود
    شورشي از عشق اگر در سر ندارد آدمي
  • باده تلخ مرا مي بود اگر حب وطن
    کي چنين آسوده در زندان مينا بودمي؟
  • گر نمي شد دام راهم رشته طول امل
    همچو سوزن در گريبان مسيحا بودمي
  • گر نمي زد راه مجنون مرا تدبير عقل
    با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمي
  • رفته ام بيرون ز خويش و در حجابم همچنان
    نيستم باري چو اينجا کاش آنجا بودمي
  • گاه در پاي تو بيخود چون زمين افتادمي
    گاه بر گرد سرت چون آسمان گرديدمي
  • از پريشان خاطري در راه سيل افتاده اي
    گر کني گردآوري خود را حصار عالمي
  • کاروانسالار گردون است روح پاک تو
    زين تن حيوان صفت در زير بار عالمي
  • پاي در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپيچ
    شکر اين معني که نخل ميوه دار عالمي
  • گوشه چشمي ز غمخواران چو نبود غم بلاست
    اژدهايي مي شود هر خار در بي سوزني
  • بي دهاني تيره دارد مشرب عيش مرا
    دود پيچيده است در اين خانه از بي روزني
  • همت پيران گشايد کارهاي سخت را
    رخنه در خارا کند تير کمان صد مني
  • بي دل بينا فزايد پرده اي بر غفلتت
    با مه کنعان اگر در زير يک پيراهني
  • وادي خونخوار سودا را چو مجنون ديده ام
    جز دهان شير در وي نيست ديگر مائمني
  • اي ز رويت برق عالمسوز در هر خرمني
    وز نسيم جلوه ات هر آتشي را دامني
  • هر حبابي را درين دريا ز حسن بيحدت
    خلوتي با ماه کنعان در ته پيراهني
  • هر سپندي را ز ياد روي آتشناک تو
    چون خليل الله در آتش حضور گلشني
  • از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
    حلقه ذکري است گرم از ذره در هر روزني
  • پرتو يکتائيت افتاده بر ديوار و در
    آفتابي سربرآورده است از هر روزني
  • جلوه در پيراهن بي جرم يوسف مي کند
    بر لب درياي غفران تو هر تردامني
  • گر چه سودايي و مجنونم، ولي با کودکان
    صحبتي در هر گذر دارم تماشاکردني