167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • در چو اين منظر چو بگزاري فريضه ي کردگار
    بهتر آن باشد که مدح آل پيغمبر کني
  • اي عدوي آل پيغمبر، مکن کز جهل خويش
    کوه آتش را به گردن در همي چنبر کني
  • ور نه در دل کفر داري چون شود رويت سياه
    چون حديث از حيدر و از شيعه حيدر کني؟
  • وقت آن آمد که روز کين چو خاک کربلا
    آب را در دجله از خون عدو احمر کني
  • اي نبيره ي آنک ازو شد در جهان خيبر خبر
    دير برنايد که تو بغداد را خيبر کني
  • اين چه خيمه است اين که گوئي پر گهر درياستي
    يا هزاران شمع در پنگان از ميناستي
  • اين چنين بي هوش در محراب و منبر کي شدي
    گر به چشم دل نه جمله عامه نابيناستي؟
  • روي زي محراب کي کردي اگر نه در بهشت
    بر اميد نان و ديگ قليه و حلواستي؟
  • عقل در ترکيب مردم ز آفرينش حاکم است
    گر نه عقلستي برو نه چون و نه ايراستي
  • جهان بازي گري داند مکن با اين جهان بازي
    که در ماني به دام او اگرچه تيز پر بازي
  • به چنگ باز گيتي در چو بازت گشت سر پيسه
    کنونت باز يابد گشت از اين بازي و طنازي
  • ترا ديباي عنبر بوي گلرنگ است در خاطر
    همي کن عرضه بر دانا که عطاري و بزازي
  • يک رش هنوز بر نشدستي نه يک به دست
    پنجاه سال شد که در اين سبز پشکمي
  • کس را وفا نيامد از اين بي وفا جهان
    در خاک تيره بر طمع نور چون دمي؟
  • گر جز که دين توست و رسول تو در دلم،
    اي کردگار حق، به سرم تو عالمي
  • اي فضولي، تو چه داني که که بودند ايشان
    چون تو دل در طلب طاعت و ايمان ندهي؟
  • گرگ بسيار فتاده است در اين صعب رمه
    آن به آيد که خر خويش به گرگان ندهي
  • سخن شريف تر و بهتر است سوي حکيم
    ز هرچه هست در اين ره گذار بي معني
  • برآسوده ز جنبش ها و قال و قيل دهر ايدون
    که گفتي نيست در عالم نه جنبائي نه گويائي
  • نديدم تا نديدم دوش چرخ پر کواکب را
    به چشم سر در اين عالم يکي پر حور خضرائي
  • اگر سرا به ضرا در نديده ستي بشو بنگر
    ستاره زير ابر اندر چو سرا زير ضرائي
  • که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همي داند
    که در عالم نباشد بي نهايت هيچ مبدائي
  • چنين تا کي کني حجت تو اين وصف نجوم و شب؟
    سخن را اندر اين معني فگندي در درازائي
  • همي بيني به چشم دل به دلها در ز بهر آن
    که بستاند قباي ژنده يا فرسوده يکتائي
  • کجا باشد محل آزادگان را در چنين وقتي
    که بر هر گاهي و تختي شه و مير است مولائي
  • ورنه به کار دنيا چون جلد و سخت کوشي
    وانگه به کار دين در بي توش و سست رائي
  • گر همت تو اين است، اي بي تميز، پس تو
    با کردگار عالم در مکر و کيميائي
  • گندمت بايد شدن تا در خور مردم شوي
    کي خورد جز خر تو را تا تو به سردي چون جوي؟
  • در ميان آتشي و اندر ميانت آتش است
    آب را چندين همي از بيم آتش چون مزي؟
  • گر همي خواهي که جاويدان بماني، اي پسر،
    در ميان اين دو آتش خويشتن را چون پزي؟
  • از کجا اندر خزيده ستي بدين بي در حصار؟
    همچنان يک روز از اينجا ناگهان بيرون خزي
  • قدرت و ملک و صناعت خيره دعوي چون کني
    چون خود از ماندن در اين مصنوع خانه عاجزي؟
  • عارضي با مال و ملک و تا رسي بر آب و نان
    کشته اي در خاک ناداني درخت گربزي
  • زير بار جهل مانده ستي ازيرا مر تو را
    در مدينه ي علم و حکمت نيست بار، اي ناصبي
  • من ز دين در زير بار و بارور خرما بنم
    تو به زير بيدي و بي بر چنار، اي ناصبي
  • هر که مرد است از جهان دل با علي دارد، مگر
    تو که با مردان نباشي در شمار،اي ناصبي
  • به گرد خويش در آرد کنون ز بيم تو چرخ
    ز سند و زنگ و حبش بي قياس و مرحشري
  • به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلي
    نژند و خوار بمانده به در نکو سيري
  • ره در حکما گير و زين عدو بگريز
    که جز به عون حکيمان از اين عدو نرهي
  • مگرد گرد در من، نه من به گرد درت
    که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهي
  • از آن پس کاين جهان را آزمودي گر خردمندي
    در اين پر گرد و ناخوش جاي دل خيره چرا بندي؟
  • جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادي
    به زير نوش در نيشي به روي زهر بر قندي
  • مرا ايزدي دين است چون دين يافتي زان پس
    دگر مر خويشتن را در سپنجي جاي نپسندي
  • بدين مهلت که داده ستت مباش از مکر او ايمن
    بترس از آتش تيزش مکن در طاعتش کندي
  • نيائي سوي نور ايرا به تاريکي درون زادي
    وگر زي نور نگرائي در اين تاريک چه بندي
  • اي داده دل و هوش بدين جاي سپنجي
    بيم است که از کبر در اين جاي نگنجي
  • انديشه کن از بندگي امروز که بنده ت
    در پيش به پاي است و تو بنشسته به شنجي
  • و گرم گوئي «پس گر نه تو بي راهي
    چون به يمگان در بي مونس و محزوني؟»
  • چرا که قول تو چون خز و پرنيان نشده است
    اگر تو در سلب خز و پرنيان شده اي؟
  • قران کنند همي در دل تو حکمت و پند
    بدان سبب که به دل خازن قران شده اي
  • اي خواجه، تو را در دل اگر هست صفائي
    بر هستي آن چونکه تو را نيست ضيائي؟
  • بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
    صحرا ز بيم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
  • اکنون صباي مشک شم آرد برون خيل و حشم
    لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
  • بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
    چون برق خنجر بر کشد گلبن وشي در بر کشد
  • اي در کمال اقصاي حد همچون هزار اندر عدد
    وز نسل تو مانده ولد فضل خدائي تا ابد
  • دين پرور و اعدا شکن روزي ده و دشمن فگن
    چون شير ايزد بلحسن در روزگرد انگيختن
  • ملک امام آباد باد اعداش در بيداد باد
    از دين و دنيا شاد باد آثار خواجه داد باد
  • خسرو و شيرين نظامي

  • و گر هست اين جوان آن نازنين شاه
    نه جاي پرسش است او را در اين راه
  • که بد دل در برش ز اميد و از بيم
    به شمشير خطر گشته به دو نيم
  • در آن غوغا که تاج او را گره بود
    سري برد از ميان کز تاج به بود
  • جهان اينست و اين خود در جهان نيست
    و گر هست اي عجب جز يک زمان نيست
  • تو دولت جو که من خود هستم اينک
    به دست آر آن که من در دستم اينک
  • ز خون چندان روان شد جوي در جوي
    که خون مي رفت و سر مي برد چون گوي
  • از آن آتش که در جان و جگر داشت
    نه از خويش و نه از عالم خبر داشت
  • ز شادي ساختنش بر فرق خود جاي
    که شه را تاج بر سر به که در پاي
  • مبين در خود که خود بين را بصر نيست
    خدا بين شو که خود ديدن هنر نيست
  • چو طفل انگشت خود ميمز در اين مهد
    ز خون خويش کن هم شير و هم شهد
  • ليلي و مجنون نظامي

  • او بي تو چو گل تو پاي در گل
    او سنگ دل و تو سنگ بر دل
  • شرف نامه نظامي

  • چه بندي دل خود در آن ملک و مال
    که هستش کمي رنج و بيشي و بال
  • در آيينه و جام آن هر دو شاه
    چنان به که به بيني از هر دو راه
  • ز سيم و زر و قندز و لعل و در
    شتر با شتر خانه ها گشت پر
  • اقبالنامه نظامي

  • يکي نيمه در بست و بر زد به دوش
    برون رفت و من مانده بي عقل و هوش
  • به ار در خم مي فرو شد خزم
    چو مي جامه اي را به خون مي رزم
  • مخزن الاسرار نظامي

  • ره به تو يابند و تو ره ده نه اي
    مهتر ده خود تو و در ده نه اي
  • آن دل و آن زهره کرا در مصاف
    کز دل و از زهره زند با تو لاف
  • تازه شد اين آب و نه در جوي تست
    نغز شد اين خال و نه بر روي تست
  • ديوان وحشي بافقي

  • توام سررشته داري، گر پرم سوي تو معذورم
    که در دست اختياري نيست مرغ بند بر پا را
  • اگر داني چو مرغان در هواي دامگه داري
    ز دام خود به صحرا افکني، اول دل ما را
  • نصيحت اينهمه در پرده ، با آن طور خودرايي
    مگر وحشي نمي داند، زبان رمز و ايما را
  • چند به دل فرو خورم اين تف سينه تاب را
    در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
  • با تو اخلاصم دگر شد بسکه ديدم نقض عهد
    من که در آتش نگردانم عيار خويش را
  • گنج صبري بيش ازين در دل به قدر خويش بود
    لشکر غم کرد غارت نقد اين گنجينه را
  • چهره خاک آلود وحشي مي رسد چون گرد باد
    از کجا مي آيد اين ديوانه سر در هوا
  • کي دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غير
    دم مزن از عشق اگر ره مي دهي بر ديده خواب
  • گريه بس کرده ام اي جغد نشين فارغ بال
    که خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب
  • مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که مي بينم
    رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب
  • شرر در جان وحشي زد غم آن يار سيمين تن
    ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب
  • نمي دانم که باز اي ابر رحمت بر که مي باري
    که بينم در کمينگاه نظر سد ناوک اندازت
  • ياد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
    خوي گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
  • از سرود درد من در بزم او افتاد شور
    ني ز درد من بناليد و فغان از رود خاست
  • وحشي از من مطلب صبر بسي در غم دوست
    اندکي گر بودم صبر ز من بسيار است
  • پيش از آنروز که ميرم جگرم را بشکاف
    تا ببيني که چه خونها ز توام در جگر است
  • بازم از نو خم ابروي کسي در نظر است
    سلخ ماه دگر و غره ماه دگر است
  • عشق است که سر در قدم ناز نهاده
    حسن است که مي گردد و جوياي نياز است
  • وحشي تو برون مانده اي از سعي کم خويش
    ورنه در مقصود به روي همه باز است
  • عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنيست
    بي خرد وحشي که در انديشه سامان ماست
  • لطف آمد و تلافي سد ساله مي کند
    خشم ارچه کرد هر چه در اين يک دو هفته خواست
  • وه چه بامست که جاروب کشش ديده من
    جان من بنده آن پاي که در خدمت تست
  • بي زبان مرغي که در کنج قفس دم بسته بود
    سد زبان گرديده و سوي گلستان آمدست
  • آنکه بي ما ديد بزم عيش و در عشرت نشست
    گو مهيا شو که مي بايد به سد حيرت نشست