167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • از نزول درد و غم اظهار دلگيري خطاست
    حيف باشد در به روي ميهمان بندد کسي
  • چون قفس در هر رگم چاکي سراسر مي رود
    دست عشق لاابالي را چسان بندد کسي؟
  • راه امن بيخودي را کاروان در کار نيست
    دل چرا صائب به اين افسردگان بندد کسي؟
  • مطلب کونين در آغوش ترک مدعاست
    برنيايد مطلبش تا مدعا دارد کسي
  • استخوانم توتيا شد از گراني هاي جان
    اين زره را چند در زير قبا دارد کسي؟
  • خار صحراي ملامت خواب مخمل مي شود
    آتش شوقي اگر در زير پا دارد کسي
  • شد حصاري شمع در فانوس از پروانه ها
    بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسي؟
  • با وجود عشق، عاقل بودن از ديوانگي است
    شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسي؟
  • خنده کردن، رخنه در قصر حيات افکندن است
    خانه دربسته باشد تا غمين باشد کسي
  • اضطراب دل مرا سر در بيابان مي دهد
    محرميت گر دهد جايم به پهلوي کسي
  • آسمان تا بود، در ناسازگاري طاق بود
    راست نامد اين کمان هرگز به بازوي کسي
  • از شکايت گرچه صد طومار در دل داشتم
    شست از لوح دلم آيينه روي کسي
  • سنگ را در جذبه از دست فلاخن مي کشي
    جامه خاکستري از دوش گلخن مي کشي
  • لب گشودم، غوطه در اشک پشيماني زدم
    گلبن من تا قيامت غنچه بودي کاشکي
  • خاک ما در گوشه ميخانه بودي کاشکي
    حشر ما با شيشه و پيمانه بودي کاشکي
  • در غم روي زمين افکند معموري مرا
    سيل دايم فرش اين ويرانه بودي کاشکي
  • در حريم زلف، بي مانع سراسر مي رود
    دست ما را اعتبار شانه بودي کاشکي
  • حسن را دارالاماني نيست چون آغوش عشق
    شمع در زير پر پروانه بودي کاشکي
  • آشنايي در محبت پرده بيگانگي است
    با من آن ناآشنا بيگانه بودي کاشکي
  • در قناعت مي شود هر ناگواري خوشگوار
    خاک پيش مور قانع با شکر باشد يکي
  • صحبت روشن ضميران زنگ از دل مي برد
    آب در گوهر نگردد سبز از استادگي
  • شهره مي سازد سخن را در جهان استادگي
    مي کند اين آب روشن را روان استادگي
  • زندگي با تازه رويان عمر مي سازد دراز
    سرو را دارد جوان در بوستان استادگي
  • از اقامت سبز شد در جوي خضر آب حيات
    مي شود زنگار بر آب روان استادگي
  • پاي در دامن کشيدن نيست بر پيران گران
    بار باشد بر دل سرو جوان استادگي
  • کعبه را چون محمل ليلي به راه انداختم
    شوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگي
  • لازم پيري است صائب برگريزان حواس
    در فتادن چون کند برگ خزان استادگي؟
  • رفت در بيهوده گردي عمر ما چون گردباد
    ما سبک مغزان کجاييم و کجا افتادگي
  • دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
    در جهان خاک باشد کيميا افتادگي
  • داد شبنم را درين بستانسرا چون مردمک
    در حريم ديده خورشيد جاافتادگي
  • پا به دامن کش در ايام کهنسالي که هست
    بي نياز از منت خشک عصا افتادگي
  • بيد مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
    حاصل بي حاصلي نبود به جز شرمندگي
  • از طريق کسب نتوان در نظرها شد عزيز
    گوهر از صلب صدف مي آورد ار زندگي
  • از وجود ما گل آلودست اين آب زلال
    ورنه دردي نيست در جام شراب زندگي
  • جلوه صبح نشاطش خنده واري بيش نيست
    دل منه بر باده پا در رکاب زندگي
  • عمر جاويدان اگر دل را نمي سازد سياه
    در سياهي از چه پنهان است آب زندگي؟
  • هر چه باشد نيستي در پي ندارد بيم مرگ
    بر نفس پيوسته لرزد کامياب زندگي
  • خاک صحراي عدم را مي شمارد توتيا
    قطره زد هر کس دو روزي در رکاب زندگي
  • گر درين عالم نبودي موج اشک و مد آه
    آيه رحمت نبودي در کتاب زندگي
  • در ته ابرست دايم آفتاب زندگي
    بي سياهي نيست هرگز داغ آب زندگي
  • مي شود از تلخي تعبير، زهر ناگوار
    در نظرها گر چه شيرين است خواب زندگي
  • تا نفس در سينه ها مشق سراسر مي کند
    کاغذ با دست اوراق کتاب زندگي
  • نيست چنداني که سازد گرم چشم روزني
    جلوه پا در رکاب آفتاب زندگي
  • بر سکندر شد گوارا تشنگي، تا خضر را
    غوطه در زهر ندامت داد آب زندگي
  • چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
    کز نسيمي رخنه افتد در حصار زندگي
  • چون نگردد سبز در ميدان جانبازان عشق؟
    نيست خضر نيک پي گر شرمسار زندگي
  • دارد از هر موجه اي صائب درين وحشت سرا
    نعل بي تابي در آتش جويبار زندگي
  • هر که در کار جهان سوزد دماغ زندگي
    دود تلخي دارد از نور چراغ زندگي
  • گر به اين دستور گردد رعشه پيري زياد
    نم نخواهد ماند صائب در اياغ زندگي
  • توتيا سازد به رغبت خاک صحراي عدم
    هر که واکرده است چشمي در جهان زندگي