167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • ديدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است
    چشمت به مثل کار و درو علم چو ديدار
  • در سخره و بيگار تني از خور و از خواب
    روزي برهد جان تو زان سخره و بيگار
  • در طاعت تو جان و تنم يار خرد گشت
    توفيق تو بوده است مرا يار و نگهدار
  • داد تن دادي، بده جان را به دانش داد او
    يافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر
  • از حريصي ي کار دنيا مي نپردازي همي
    خانه بس تنگ است و تاري مي نبيني راه در
  • ره گذار است اين جهان ما را، بدو دل در مبند
    دل نبندد هوشيار اندر سراي ره گذر
  • در غم آزت چو شير شد سر چون قير
    وان دل چون تازه شير تو شده چون قار
  • بار و بزه از تو بر خره کرده است
    اي شده چوگانت پشت در بزه و بار
  • خوار که کردت به پايگاه شه و مير
    در طلب خواب و خور جز اين تن خوشخوار
  • عقل ز بهر تفکر است در اين باب
    بر تن و جان تو، اي پسر، سر و سالار
  • مير چه گوئي که بر تو بر در مزگت،
    اي شده گم ره، به دوخته است به مسمار؟
  • چون چون و چرا خواستم و آيت محکم
    در عجز به پيچيدند، اين کور شد آن کر
  • آن قوم که در زير شجر بيعت کردند
    چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
  • گفتم که «به قرآن در پيداست که احمد
    بشير و نذير است و سراج است و منور
  • ز انديشه که خاک است و نبات است و ستور است
    بر مردم در عالم اين است محصر
  • هر جا که بوم تا بزيم من گه و بيگاه
    در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
  • زي اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است
    در خاک دل اي مرد خرد تخم سخن کار
  • مر حکمت را خوب حصاري است که او را
    داناست همه بام و زمين و در و ديوار
  • اين قول رسول است و در اخبار نبشته است
    تا محشر از آن رو ز نويسنده اخبار
  • از پند و ز علم آنچه برون نامد از اين در
    از علم مگو آن را وز پند مپندار
  • بر سر خلق مرو را چو وصي کرد نبي
    اين به اندوه در افتاد ازو وان به زحير
  • او سزا بد که وصي بود نبي را در خلق
    که برادرش بدو بن عم و داماد و وزير
  • بي نظير و ملي آن بود در امت که نبود
    مر نبي را بجز او روز مواخات نظير
  • زين قبل ماند به يمگان در حجت پنهان
    دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز
  • آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
    در حرب همچو موم شد از بيم ضربتش
  • آن بي قرين ملک که جز او نيست در جهان
    کز ملک ديو يکسره خالي است ملکتش
  • يکي گردنده گوئي بر شد از دريا سوي گردون
    که جز کافور و مرواريد و گوهر نيست در کانش
  • به چشم دل نکو بنگر ببين اين خوان پر نعمت
    که بنهاده است پيش تو در اين زنگاري ايوانش
  • مرا در دين نپندارد کسي حيران و گم بوده
    جز آن حيران که حيراني دگر کرده است حيرانش
  • چرا گويم که بهتر بود در عالم کسي زان کس
    که بر اعداي دين بر تيغ محنت بود بارانش؟
  • از آن سيد که از فرمان رب العرش پيغمبر
    وصي کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
  • از آن مشهور شير نر که اندر بدر و در خيبر
    هوا از چشم خون باريد بر صمصام خندانش
  • اي پسر، چون به جهان بر دل يکتا شودت
    بنگر در پدر خويش و ببين پشت دوتاش
  • عرش پر نور و بلند است به زيرش در شو
    تا مگر بهره بيابد دلت از نور ضياش
  • هر که در بند مثل هاي قران بسته شده است
    نکند جز که بيان علي از بند رهاش
  • جز که زرق تن جاهل سببي ديگر نيست
    که يمک پيش تگين است و رمک بر در تاش
  • زرق تن پاک همه باطل و ناچيز شودت
    که نبايد به در تاش و تگين بود فراش
  • در عالم دين او سوي ما قول خداي است
    قولي که همه رحمت و فضل است معانيش
  • هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
    بس زود بيارند در اين ننگ و نکالش
  • چون بر تو هواي دل تو مي بکشد تير
    در پيش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
  • در معده ت بر جان تو لعنت کند امشب
    ناني که به قهر از دگري بستده اي دوش
  • غل است مرا به دل درون از تو
    گر هست تو را ز من به دل در غل
  • به گوش در سخن حجت اي پسر عسل است
    جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل
  • وز طمع در جامگي و خوردن مال يتيم
    مانده بر درگاه مير و شاه و خانند، اي رسول
  • چشم دل در پيش حق مي باز نتوانند کرد
    وز جهالت جان به باطل برفشانند،اي رسول
  • اي بر سر دو راه نشسته در اين رباط
    از خواب و خورد بيهده تا کي زني لکام؟
  • پديد آرد سخن در خلق عالم بيشي و کمي
    چو فردا اين سخن گويان برون آيند از اين پيشکم
  • سبک باشي به رقص اندر، چو بانگ مؤذنان آيد
    به زانو در پديد آيدت ناگه علت بلغم
  • در اين پيروزه گون طارم مجوي آرام و آسايش
    که نارامد به روز و، شب همي ناسايد اين طارم
  • نبايد نرم کردن گردن از بهر درم کس را
    نبشته است اين سخن در پندنامه سام را نيرم
  • از ره دين که به جان است نگشته ستم
    زانکه در زير فلک نيست چو تن جانم
  • من چو نادانان بر درد جواني ننوم
    که در اين درد نه من باز پسينم نه نوم
  • پيري، اي خواجه، يکي خانه تنگ است که من
    در او را نه همي يابم هر سو که شوم
  • چو من از خوي ستورانه تو ياد کنم
    از غم و درد ببندد به گلو در خيوم
  • دست ها در رسن آل رسولت زده ام
    جز بديشان و بدو و به تو من کي گروم؟
  • گر دلم نيز سوي حرص و هوا ميل کند
    در خور لعنت و نفرين و سزاي تفوم
  • دل چون بحر تو در معصيت و نرم چو موم
    سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو ميم
  • حرم آل رسول است تو را جاي که هيچ
    ديو را راه نبوده است در اين شهره حريم
  • تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
    در دست و پاي و گردن شيطان کنم
  • اين جهان معدن رنج و غم و تاريکي است
    نور و شادي و بهي نيست در اين معدن
  • چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
    بر مکافاتش دامن به کمر در زن
  • تو چراني گوروار و شير گيتي در کمين
    شير گيتي را همي فربه کني چون گور تن
  • بي هنر با مال و با شاهي نباشد نيکبخت
    با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
  • اي پسر، گفت در اين شعر تو را حجت
    آنچه دل گفت مر او را به شب دوشين
  • مگر کز بهر اندر يافتن دشوار و پنهان را
    در اين پيدا و آسان فضل دانا نيست بر نادان
  • در اين پيدا و نزديکت ببين آن دور پنهان را
    که بند از بهر اينت کرد يزدان اندر اين زندان
  • به دل در چشم پنهان بين ازيشان آيدت پيدا
    بديشان ده دلت را تا به دل بينا شوي زيشان
  • چرا مر اهل عصيان را به عصيان هم رهي کردي
    نرفتي يک قدم با اهل ايمان در ره ايمان؟
  • به راه معصيت در گر ز ميراني و سرهنگان
    به راه طاعت اندر چون ز کوراني و از کران؟
  • به وقت مجلس علمي به خواب اندر شود چشمت
    چو بيرون آمدي در وقت ياد آيدت صد دستان
  • به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ايرا
    که ديوانت نهاده ستند در دل سيرت گرگان
  • ازيرا جاهلي در دلت علت گشت و محکم شد
    چو محکم گشت نپذيرد به علت زان سپس درمان
  • چو با دانا سخن گوئي سخن نيکو شود زيرا
    که جز در مدح پيغمبر نشد نيکو سخن حسان
  • به پيش جاهلان مفگن گزافه پند نيکو را
    که دهقان تخم هرگز نفگند در ريگ و شورستان
  • اي گوهر بي رنگ، بدين کان دوم در
    رنگي شو و سنگي و ممان عاجز و حيران
  • رنگ و مژه و بوي و شکل هست در اين خاک
    يا همي اينجا درآورند ز بيرون؟
  • به شهر و برزن خود در چه يابي
    جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
  • از کين بت پرستان در هند و چين و ماچين
    پر درد گشت جانت رخ زرد و روي پر چين
  • لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شيعت او
    حلق حسين تشنه در خون خضاب و رنگين
  • چون خار و خس قوي شد زه کرد خوگ ملعون
    در باغ و زو برآمد قومي همه ملاعين
  • در بوستان دنيا تا خوگ زاد ازان پس
    تلخ است و زشت و گنده خوش بوي و چرب و شيرين
  • در تن خويش ببين عالم را يکسر
    هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
  • هشيار باش و راست رو و هر سوي متاز
    در جوي و جر جهل چو اين ماهيان هيون
  • تو را خانه دين است و دانش، درون شو
    بدان خانه و سخت کن در به فانه
  • گرگ، از رمه خواران و رمه، در گيا چران
    هر يک به حرص خويش همي پر کند دره
  • چيزي همي عجب تر از اين تن چه بايدت
    بسته به بند سخت در اين نيلگون کره؟
  • اين جان پاک تو ز چه رو مانده است اسير
    پنهان در اين حوران و دست و کران بره؟
  • بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
    سفره ي تو را و مطهره را سر به حنجره
  • هر که در ره با گله ي خوگان رود
    گرد و درد و رنج يابد زان گله
  • خم ز نون پشت تو هم در زمان بيرون شود
    گر تو خم آرزو را از شکم بيرون کني
  • خانه اي کرده ستي اندر دل ز جهل و هر زمان
    آن همي خواهي که در وي نقش گوناگون کني
  • موش و مار اندر خزينه ي خويش مفگن خير خير
    گر نداري در و گوهر کاندرو مخزون کني
  • جان به صابون خرد بايدت شستن، کين جسد
    تيره ماند گر مرو را جمله در صابون کني
  • آرزو داري که در باغ پدر نو خانه اي
    برفرازي وانگهي آن را به زر مدهون کني
  • کوه از غم بي باکي و طغيان تو نالد
    بيهوده تو چون در غم طوغان و ينالي؟
  • مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
    مپذير و مده ره به در خويش و حوالي
  • مور و ماهي را بر خاک و به دريا در
    نيست پنهان شدن از وي به شب تاري
  • به خوي خوب چو ديبا و چو عنبر شو
    گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاري
  • ز بهر چه؟ تا تن به دنيا و دين در
    دهد جان و دل را رهي وار ياري
  • علم را بنياد او کن مر علم را بام او
    از بر و پرهيز شايد گر مرو را در کني