167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • خواهي که اندر جان رسي، در دولت خندان رسي
    مي باش خندان همچو گل، گر لطف بيني گر جفا
  • هر لحظه گويد شاه دين: « آري چنين و صد چنين
    پيدا شدي گر زانک من در بند بردا بر دمي »
  • کهنه بگذار و رو در بر کش يار نو
    نو بيش دهد لذت، اي جان و جهان، نوجو
  • با خوبي يار من زن چه بود؟! طبلک زن
    در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
  • شهري چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
    ديوانه شود ماهي از عشق تو در دريا
  • مگريز ز غم اي جان، در درد بجو درمان
    کز خار برويد گل، لعل و گهر از خارا
  • گل دسته در هواي عفن پايدار نيست
    آن را کشيدن اين سو، هم حيف و هم خطاست
  • چون گنج برآزين حدث اي جان و جهان گير
    در گوش کن اين پند من، اي گوشه گزيده
  • اندر تن من يک رگ، هشيار نماندست
    اي رفته مي عشق تو اندر رگ و در پي
  • امروز خلقي سوخته، در تو نظرها دوخته
    تا خود کرا پيش از همه امروز دربر مي کشي
  • اي خاک ره، در دل نهان داري هزاران گلستان
    وي آب، بر سر مي دوي، وز بحر گوهر مي کشي
  • زاغ تن مردار را، در جيفه رغبت مي دهي
    طوطي جان پاک را، مست و شکرخا مي کشي
  • يوسف ميان خاک و خون در پستي چاهي زبون
    از راه پنهان هردمش اي جان به بالا مي کشي
  • ترجيع ديگر اين بود، کامروز چون خوان مي کشي
    فردوس جان را از کرم در پيش مهمان مي کشي
  • سلطان سلطانان توي، احسان بي پايان توي
    در قحط اين آخر زمان، نک خوان احسان مي کشي
  • زنبيلشان پر مي کني، پر لعل و پر در مي کني
    چون بحر رحمت خس کشد زنبيل ايشان مي کشي
  • اي چشم منگر در بشر، وي گوش، مشنو خير و شر
    وي عقل مغز خر مخور، سوي مسيحا مي کشي
  • با لعل همچون شکرش، وز تابش سيمين برش
    صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگي
  • ما جمله بيخوابان شده، در خوابگه رقصان شده
    اي ماه بي نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
  • تبريز و باقي جهان با هرک را عقلست و جان
    از روي معني ونهان، در عشق شه رقصان شده
  • سلام عليک اي دهقان، در آن انبان چها داري؟
    چنين تنها چه مي گردي؟ درين صحرا چه مي کاري؟
  • تو زاهد مي زني طعني، که نزديکم به حق يعني
    بسي مکي که در معني بود او دور و آفاقي
  • برين معني نمي افتي، چو در هر سايه مي خفتي
    بهست خويشتن جفتي، وز آن طاق ازل طاقي
  • گهي پر خشم و پرتابي، به دعوي حاجب البابي
    گهي خود را همي يابي، ز عجز افتاده در قاقي
  • زهي دريا، زهي گوهر، زهي سر و زهي سرور
    زهي نور و زهي انور در آن اقليم بي جايي
  • در آن مجلس که خوبانند، ز شادي پاي کوبانند
    ز بيخويشي نمي دانند، که اول چيست، يا ثاني
  • مستيان در عربده، رفتند و رفتم گوشه
    با دو يار رازدان و هم ره و هم توشه
  • پست و بالاي نهاد من هواي او گرفت
    چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه
  • من خود از فتنه و بلا بگريختم در گوشها
    خود من از ديگ بلا برداشته سر پوشه
  • در غمي بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
    زنده کردش اين خيالت کو بخوانش لاغ کرد
  • جان من چون درکشيد آن جام خاص خاص را
    در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
  • ز چه رو خموش کردي، تو اگر ز اهل دردي
    بنظر چو ره نوردي، تو در انتظار چوني؟
  • هله ساقي از فراقت شب و روز در خمارم
    تو بيا که من ز مستي سر جام خود ندارم
  • هله بگذر اي برادر، ز حجاب چرخ اخضر
    چو تو فارغي ز گندم، چه کني در آسيابي؟!
  • که هميشه درد باشد بنشسته در بن خم
    به سر خم آيد آنگه که بيابد او صفايي
  • آن لب که بسته باشد، خندان کنيش در حين
    چشمي که درد دارد، او را چو توتيايي
  • اي مه که تو همامي، گه زار و گه تمامي
    در روز چون خفاشي، شب صاحب لوايي
  • اي چشم کن کرشمه، که در شهره مسکني
    وي دل مرو ز جا، که نکو جاي ساکني
  • غم خود که بود که ياد آريم او را
    در دل چه که بر خاک نگاريم او را
  • بر خلق دو کون از ازل تا به ابد
    اين در که نبسته است باز است مخسب
  • ساقي در ده براي ديدار صواب
    زان باده که او نه خاک ديده است و نه آب
  • آن چشم فراز از پي تاب شده است
    تا ظن نبري که فتنه در خواب شده است
  • از ديدن اغيار چو ما را مدد است
    پس فرد نه ايم و کار ما در عدد است
  • از عهد مگو که او نه بر پاي منست
    چون زلف تو عهد من شکن در شکن است
  • زان بند شکن مگو که اندر لب تست
    يا زان آتش که از لبت در دهن است
  • اي جان ز دل تو بر دل من راهست
    وز جستن آن در دل من آگاه است
  • اي لعل و عقيق و در و دريا و درست
    فارغ از جاي و پاي بر جا و درست
  • وين دل که در اين قالب من هر شب و روز
    با من ز براي او به جنگست ز چيست
  • تا شب ميگو که روز ما را شب نيست
    در مذهب عشق و عشق را مذهب نيست
  • در صومعه و مدرسه از راه مجاز
    آنرا که نه جا است تو چه داني که کجاست
  • جاني که به راه عشق تو در خطر است
    بس ديده ز جاهلي بر او نوحه گر است
  • در ظاهر و باطن آنچه خير است و شر است
    از حکم حقست و از قضا و قدر است
  • دل در بر هر که هست از دلبر ماست
    هرجا جهد اين برق از آن گوهر ماست
  • عشقي نه به اندازه ما در سر ماست
    و اين طرفه که بار ما فزون از خر ماست
  • آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست
    ما در خور او نه ايم و او درخور ماست
  • مي گويد عشق در دو گوشم همه شب
    اي واي بر آن کسي که بي وي خسبد
  • جانها ز خوشي بي سر و پا رقص کنند
    در گوش تو گويم که کجا رقص کنند
  • در خلوت يک زمانه با حق بودن
    از جان و جهان و اين و آن بيش ارزد
  • بي زارم از آن ملک که دريوزه بود
    بي زارم از آن عيد که در روزه بود
  • اي ني تو از اين لب آمدي در فرياد
    آن لب را بين که اين لبت را دم داد
  • هرجان که چو کارد با تو در بند زر است
    گر تيغ زني از بن دندان بکشد
  • در گريه خون مرا شکر خند تو کرد
    بي بند مرا از اين جهان بند تو کرد
  • دل در پي دلدار بسي تاخت و نشد
    هر خشک و تري که داشت درباخت و نشد
  • از نادره گي و از غريبي که ويست
    در عين دلست و دل به شک مي آيد
  • در عشق تن و عقل و دل و جان نبود
    هرکس که چنين نگشت او آن نبود
  • گفتم که مگر دست کسي در تو رسد
    چون به ديدم که خود همه دست تو بود
  • گر در سر و چشم عقل داري و صبر
    بفروش زبان را و سر از تيغ بخر
  • زين روز شبان کجا برد بو شب و روز
    خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
  • با خويشتنم خوش است در پرده راز
    گه صيد و گهي قيد و گهي ناز و گه آز
  • يعني که به صورت او نم و تر، ميريست
    اين در معني نبات و کاچيست و عسل
  • ماند به سر زلف تو کز بوي خوشت
    مي آورد عطار ز بيم از در و بام
  • جانم به لب آمده است لب پيش من آر
    تا جان به بهانه در دهان تو نهم
  • تو خود به دلم دري چو فکرت شب و روز
    هرگه که ترا جويم در دل نگرم
  • در عشق که او جان و دل و ديده ماست
    جان و دل و ديده هر سه بردوخته ايم
  • گفتي که از او همه جهان آب شده است
    آوخ که در اين آب چه مه مي بينيم
  • اي خوي تو در جهان مي و شير اي جان
    از دلشده گان گناه کم گير اي جان
  • اي عشق تو در جان کسي و آن کس من
    اي درد تو درمان کسي و آن کس من
  • چون شاه جهان نيست کسي در دو جهان
    ني زير و نه بالا و نه پيدا و نهان
  • کس نيست به غير از او در اين جمله جهان
    ني زشت و نه نيکو و نه پيدا و نهان
  • تو هستي من شدي از آني همه من
    من نيست شدم در تو از آنم همه تو
  • در اصل يکي بد است جان من و تو
    پيداي من و تو و نهان من و تو
  • دل در تو گمان بد بر دور از تو
    اين نيز ز ضعف خود برد دور از تو
  • گه در دل ما نشين چو اسرار و مرو
    گه بر سر ما نشين چو دستار و مرو
  • رويم چو زر است در غم سيم برت
    از دست مده تو اين زرت اي مه رو
  • اي در دل شب چو روز آخر چه کسي
    هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسي
  • قالب جويست و جان در او آب حيات
    آنجا که توئي از اين دو هم بي خبري
  • اي هوش تو و گوش من و حلقه در
    گر حلقه سيم و زر نبودي چه بدي
  • مست است خبر از تو و يا خود خبري
    خيره است نظر در تو و با تو نظري
  • اين کار به کام دشمنانم تا چند
    من در غم تو، تو فارغ از من تا کي
  • ديوان ناصر خسرو

  • روزي است از آن پس که در آن روز نيابد
    خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا
  • آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
    پيش شهدا دست من و دامن زهرا
  • گر در کمال فضل بود مرد را خطر
    چون خوار و زار کرد پس اين بي خطر مرا؟
  • از هر چه حاجت است بدو بنده را، خداي
    کرده است بي نياز در اين رهگذر مرا
  • شکر آن خداي را که سوي علم و دين خود
    ره داد و سوي رحمت بگشاد در مرا
  • اي ناکس و نفايه تن من در اين جهان
    همسايه اي نبود کس از تو بتر مرا
  • نگه کنيد که در دست اين و آن چو خراس
    به چند گونه بديديد مر خراسان را
  • شرم است نکو بحق و، خوش دانش
    هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
  • نگون سار ايستاده مر درختان را يکي بيني
    دهان هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان ها
  • در آويزد همي هر يک بدين گفتارها زينها
    صلاح خويش را گوئي به چنگ خويش و دندان ها
  • بماند تشنه و درويش و بيمار آنکه نلفنجد
    در اين ايام الفغدن شراب و مال و درمان ها