167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • رزق جهان مي دهد خويش نهان مي کند
    گاه وصال او بخيل در زر و مال او سخي
  • قسمت قسام بين هيچ مگو و مچخ
    کار بتر مي شود گر تو در اين مي چخي
  • خار شد اين جان و دل در حسد آينه
    کو چو گلستان شده ست از نظر عبهري
  • گر تو به عقلي بيا يک نظري کن در او
    تا تو بداني که نيست کار بتم سرسري
  • جور تو ما را چو قند راه مدد درمبند
    ني که مرا عاقبت بر سر در مي کشي
  • بنگر کاين دشمنان دست زنان گشته اند
    چونک در اين خشم و جنگ پاي خود افشرده اي
  • دل چو سياهي دهد رنگ گواهي دهد
    عکس برون مي زند گر چه تو در پرده اي
  • گنج دلت سر به مهر وين جگرت کان مهر
    اي تو شکم خوار چند در هوس روده اي
  • هر کي بگريد به يقين ديده بود گنج دفين
    هر کي بخندد بود او در حجب ستاري
  • دمي قراضه دين را بگير و زير زبان نه
    که تا به نقد ببيني که در درونه چه کاني
  • سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پيشت
    دو لشکرست که در وي تو پيش رو چو سناني
  • در آن زمان که به خوبي کلاه عقل ربايي
    نه عقل پره کاه ست و تو به لطف چو بادي
  • ز خلق جمله گسستم که عشق دوست بسستم
    چو در فنا بنشستم مرا چه کار به زاري
  • چو از الست تو مستم چو در فناي تو هستم
    چو مهر عشق شکستم چه غم خورم ز حروني
  • مسبب سبب اين جا در سبب بربست
    تو آن ببين که سبب مي کشد ز بي سببي
  • دلا چه نادره مرغي که در شکار شکور
    تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتي
  • چه راست مي طلبي اي دل سليم از او
    که راست نيست بجز قد او در اين وادي
  • فرشته اي کنمت پاک با دو صد پر و بال
    که در تو هيچ نماند کدورت بشري
  • در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
    تو را خلاص نمايم ز روز و شب شمري
  • کسي که ديده به صنع لطيف او خو داد
    نترسد ار چه فتد در دهان صد افعي
  • عجب به خواب چه ديده ست دوش اين دل من
    که هست در سرم امروز شور و صفرايي
  • ايا دلي که تو حامل شدي از آن خسرو
    به وقت جنبش آن حمل تا در او نگري
  • تو فضل و رحمت حقي که هر که در تو گريخت
    قبول مي کنيش با کژي و با خامي
  • ز گفت چون تو جويي روان شود در حال
    ميان جان و روانم که اي روان چوني
  • به سوي بحر رو اي ماهي و مکش خود را
    تو با سعادت و اقبال خود چه در کيني
  • برآ برآ هله اي مه که حيف بسيارست
    که ديده ها همه گريان و تو در اين گردي
  • ز تف عشق تو سوزي است در دل آتش کند
    هم از هواي تو دارد هوا سبکساري
  • خموش باش و چو ماهي در آب رو پنهان
    بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عماني
  • بده تو ملکت و مال و دلي به دست آور
    که دل ضيا دهدت در لحد شب تاري
  • چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
    نماند صبر و قرارم، تو نيز مي داني
  • چون غم دل مي خورم، رحم بر دل مي برم
    کاي دل مسکين چرا در چنين تاب و تبي
  • تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما
    بوي تو رهبر ما گر راه ما نزني
  • تو آن صدر و بدري که در بر و بحري
    هم الياس و خضري و هم جان جاني
  • منم آن ذره هوا که در اين نور روزنم
    سوي روزن از آن روم که تو بالاي روزني
  • صنما خاک پاي خود تو مرا سرمه وام ده
    که نظر در تو خيره شد که تو خورشيدمنظري
  • گه سيه پوش و عصايي، که منم کالويروس
    گه عمامه و نيزه در کف که غريبم عربي
  • با نه ايني و نه آني، صورت عشقي و بس
    با کدامين لشکري و در کدامين موکبي؟
  • وز در بسته چو برنجي، شيوه کني زود بقنجي؟!
    شيوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجي
  • خوش بود از جام تو، بيخودي ايم هو کي
    در صبوح از نقل تو، نغتدي ايم هو کي
  • هله خامش مگو صلا، تو که داري بخور هلا
    چو درين ظل دولتي ز چه رو در تقلبي؟!
  • در پيش چوگان قدرگويي شدم بي پا و سر
    برگير و با خويشم ببر گر سوي ميدان مي روي
  • اي دلبر خورشيدرو وي عيسي بيمارجو
    اي شاد آن قومي که تو در کوي ايشان مي روي
  • خود در فسون شيرين لبي مانند داود نبي
    آهن چو مومي مي شود بر مي کنيش از آهني
  • خوش ساعتي کان سرو من سرسبز باشد در چمن
    وز باد سودا پيش او چون بيد باشم منثني
  • آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
    در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
  • زين باده شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
    تا تو نيابي عاقلي در حلقه آدم کده
  • گر من نبينم مستيت آتش زنم در هستيت
    باده ت دهم مستت کنم با گير و دار و عربده
  • مرغت ز خور و هيضه مانده ست در اين بيضه
    بيرون شو ازين بيضه تا باز شود پرها
  • چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
    خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
  • عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
    مي بروبد از سراي وهم خود هم جاه را
  • اي خداوند شمس دين ناگاه بخرام از سوي
    کين دلم در خواب مي بيند چنان ناگاه را
  • تا ز موي او در آويزان شدست اين جان من
    فرق نکند اين دل من نوش را و نيش را
  • شمس تبريز! چو در جوي تو غوطي خوردم
    جامه گم کردم و خود نيست نشان از لب جو
  • شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
    کز لب تو شکرم در بن دندان باشد
  • هرجا که روي آورد جان روي در تو دارد
    گرچه که مي نداند اي جان که تو کجايي
  • جز حق همه گدا و حزينند و رو ترش
    عباس دبس در سر و بيرون چو اغنيا
  • اي شاد آن بهار که در وي نسيم تست
    وي شاد آن مريد که باشي توش مراد
  • من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم
    من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست
  • مي افتم و مي خيزم چون ياسمن از مستي
    مي غلطم در ميدان چون گوي از آن چوگان
  • چو اندر گلستان آيد، گل و گلبن سجود آرد
    چو در شکرستان آيد، قصب بر قند پيچاند
  • عجب باغ ضميرست آن، مزاج شهد و شيرست آن
    و يا در مغز هر نغزي، شراب بي خمارست آن
  • خرامان مست مي آيي، قدح در دست مي آيي
    که صافان همه عالم، غلام آن يکي دردي
  • ز رنجوري چه دلشادم! که تو بيمار پرس آيي
    ز صحت نيک رنجورم، که در صحت لقا بردي
  • گهي از چشم او مستم، گهي در قند او غرقم
    دلا با خويش آي آخر ميان قند و بادامي
  • چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمين رويد
    وگر باشي تو بر گردون چو جانت نيست در گوري
  • امير حاج عشق آمد، رسول کعبه دولت
    رهاند مر ترا در ره، ز هر شرير و شريره
  • شهيدان رياحين را که دي در خون ايشان شد
    برآوردي و جان دادي نمودي حشر و انشي را
  • بس جان که چو يوسف به چه مهلکه افتاد
    پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
  • رفتند و آمدند به مقصود، و ديگران
    در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
  • در حسن کبريا چو فنا گشت از وجود
    موجود مطلق آمد و بي کبر و بي رياست
  • اکسير عشق را به طلب در وجود او
    تا آن شوي تو جمله به انعام جود او
  • شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
    طبل به خود مي زند، در دل او تا چهاست
  • آن طرفي که گياست امن و امان از کجاست؟
    غره به سبزي مشو، گرگ سيه در قفاست
  • صد جام درکشيدي و بر لب زدي کلوخ
    ليکن دو چشم مست تو در مي دهد صلا
  • بيار آن مي، که غم جان را بپخسانيد در غوغا
    بيار آن مي که سودا را دوايي نيست جز حمرا
  • مگر صنع غريب تو، که تو بس نادرستاني
    که در بحر عدم سازي بهر جانب يکي مينا
  • دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادي
    شنو از سرو و از سوسن حکايتهاي آزادي
  • فروشد در زمين سرما، چو قارون و چو ظلم او
    برآمد از زمين سوسن چو تيغ آبدار اي دل
  • جهان بي نوا را جان بداده صد در و مرجان
    که اين بستان و آن بستان براي يادگار اي دل
  • اي تو بيجا همچو جان و من چو تن
    مي روم در جستن تو جا به جا
  • بس کن و بحث اين سخن در ترجيع بازگو
    گرچه به پيش مستمع دارد هر سخن دورو
  • بين همه بحريان به کف گوهر خويش يافته
    تو به ميان جزر و مد در چه شمار اندري؟
  • ميرمجلس توي و ما همه در تير تويم
    بند آن غمزه و آن تير و کمانيم همه
  • زهره در مجلس مه مان به مي از کار ببرد
    ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانيم همه؟
  • در جهان آمد و روزي دو به ما رخ بنمود
    آنچنان زود برون شد که ندانم که کي بود
  • نيم عمرت به شکايت شد و نيمي در شکر
    حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود
  • شرح اين زرق که پاکست ز ظلم و توزيع
    گوش را پهن گشا تا شنوي در ترجيع
  • او چه داند که جهان چيست، که در زندانيست
    همه دان داند ما را که درين بغداديم
  • هله خيزيد که تا مست و خوشي دست زنيم
    وين خيال غم و غم را همه در گور کنيم
  • يک زبانه ست از آن آتش خود در جانم
    که از آن پنج زبانه ست مرا پيچ زبان
  • هر دو از فرقت تو در تف و پيچاپيچ اند
    باورم مي نکني، هين بشنو بانگ امان
  • ليک از جستن او نيست نظر را صبري
    از ملک تا بسمک از پي او در دوران
  • من ز مستي تو گر زانک شکستم جامي
    نه تو بحر عسلي در کرم و خلق حسن؟
  • هرگز ندانستم که مه آيد به صورت بر زمين
    آتش زند خوبي و در جمله خوبان چنين
  • کي ره برد انديشها، کان شير نر زان بيشها
    بيرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنين؟
  • اندر خور روي صنم، کو لوح تا نقشي کنم؟!
    تا آتشي اندر فتد، در دودمان آب و طين
  • آيد جواب اين هردو را، از جانب پنهان سرا
    کاي عاشقان و کم زنان، اينک سعادت در کمين
  • مي گفت با حق مصطفي: « چون بي نيازي تو ز ما
    حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندين چيزها »
  • گر شيره خواهد مي شدن، در خنب جوشد مدتي
    خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش بايد قفا
  • داني که بازار امل، پرحيله است و پر دغل
    هش دار اي مير اجل، تا درنيفتي در دغا