نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بميري و
در
اين وام بماني
در
جمال لم يزل چشم ازل حيران شده
ني فزودي از دو عالم ني ز نفيش کاستي
اي که از الا تو لافيدي بدين زفتي مباش
چشم ها را پاک کن بنگر که هم
در
لاستي
جان و صد جان خود چه باشد گر کسي قربان کند
در
هواي بيخودي و از براي بيخودي
خوش بچر اي گاو عنبربخش نفس مطمئن
در
چنين ساحل حلال است ار تو خوش پوزي کني
دردهايي کآدمي را بر
در
خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پايان تويي
هم تويي آن کس که مي گويد تويي والله تويي
گوي و چوگان و نظاره گر
در
اين ميدان تويي
و آنک منکر مي شود اين را و علت مي نهد
در
ميان وسوسه او نفس علت خوان تويي
در
يکي کار آن يکي راغب و آن ديگر نفور
تو مخالف کرده اي شان فتنه ايشان تويي
صورت ما خانه ها و روح ما مهمان
در
آن
نقش و جان ها سايه تو جان آن مهمان تويي
دست احسان بر سر ما نه ز احساني که ما
چشم روشن
در
تو آويزيم کان احسان تويي
غفلت و بيداري ما
در
توي بر کار و بس
غفلت ما بي فضولي بر چو خود يقضان تويي
روز درپيچد صفت
در
ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آيد صفاتستان تويي
روز جمعه کي بود روزي که
در
جمع توييم
جمع کردي آخر آن را که جدا مي ريختي
درج بد بيگانه اي با آشنا
در
هر دمم
خون آن بيگانه را بر آشنا مي ريختي
آمد آن ماهي که چون ابر گران
در
فرقتش
اشک ها چون مشک ها بهر لقا مي ريختي
دلبرا دل را ببر
در
آب حيوان غوطه ده
آب حيواني کز آن بر انبيا مي ريختي
درکش آن معشوقه بدمست را
در
بزم ما
کو ز مکر و عشوه ها گوييي که دستانيستي
بي گهان
در
پيش کردي روح هاي پاک را
اي صحابه عشق را چون مصطفي شاد آمدي
اي که آن رحمت نمودي از پي چندين فراق
مي نگنجم زين طرب
در
هيچ جا شاد آمدي
جذب او چون آتشي آمد درافکن خود
در
آب
دفع هر ضدي به ضدي دفع ناري کوثري
اي خر لرزان شده بر روي يخ
در
زير بار
پوز بردارد به بالا خر که يا رب آخري
ور چو چشم خوني او بودمي من فتنه جوي
در
ميان حلقه هاي شور و غوغا بودمي
گر نه موج عشق شمس الدين تبريزي بدي
کو مرا بر مي کشد
در
قعر دريا بودمي
مي نگنجد جان ما
در
پوست از شادي تو
کاين جمال جان فزا از بهر ما آورده اي
فارغي از چرب و شيرين
در
حلاوت هاي خود
چرب و شيرين باش از خود ز آنک خوش پالوده اي
چون ز پيش رشته اي
در
لعل چون آتش بتافت
موج زد درياي گوهر از ميان خاره اي
هشت منظر شد بهشت و هر يکي چون دفتري
هشت دفتر درج بين
در
رقعه اي رخساره اي
هم دکان شد اين دلم با عشقت اي کان طرب
خوش حريفي يافت او هم
در
دکان هم کاره اي
ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه
وز سعادت
در
فلک هر ساعتي استاره اي
نقش تو ناديده و يک يک حکايت مي کند
چون مسيح از نور مريم روح
در
گهواره اي
پيش شمع نور جان دل هست چون پروانه اي
در
شعاع شمع جانان دل گرفته خانه اي
من ز نور پير واله پير
در
معشوق محو
او چو آيينه يکي رو من دوسر چون شانه اي
دانش و دانا حکيم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بين تو
در
جمال گلرخي دردانه اي
در
رخ جان رنگ او ديدم بپرسيدم از او
سر چنين کرد او که يعني محرم اين نيستي
دوش آمد خواجه اي بر
در
بگفتش عشق او
سيم و زر داري وليکن مرد زرين نيستي
اين چه چتر است اين که بر ملک ابد برداشتي
يادآوري جهان را ز آنک
در
سر داشتي
جان همي تابيد از نور جلالت موج موج
ز آنک تو
در
بحر جان دريا و گوهر داشتي
در
يکي جسم طلسم آدمي اندر نهان
اي بسي خورشيد و ماه و چرخ و اختر داشتي
در
چنين جسم چو تابوتي ميان خون و خاک
اين شهيد روح را هر لحظه خوشتر داشتي
در
دو عالم قاعده نيش است وآنگه ذوق نوش
تو وراي هر دو عالم نوش بي نيش آمدي
دل نبيند آنک باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آنک بنهد پا
در
اين ره سرسري
در
دو چشم من نشين اي آن که از من منتري
تا قمر را وانمايم کز قمر روشنتري
اندرآ
در
باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتري
منگر اندر شور و بدمستي من اي نيک عهد
بنگر آخر
در
ميي کاندر سرم مي افکني
اول از دست فراقت عاشقان را تي کني
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه
در
زر کني
باده دزديد از لبان دلبر من يک صفت
لاجرم
در
عشق آن لب جان شده ميخواره اي
چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او
ز آنک
در
ديده بديده جان از آن سر پايه اي
يک نفس
در
پرده عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مريم از دمي بيني تو عيسي زاييي
خون ببين
در
نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
ديده و دل را به عشقش هست خون پالاييي
چون شوم نوميد از آن آهو که مشکش دم به دم
در
طلب مي داردم از بوي و از بوياييي
من نظر کردم دمي
در
جان سودارنگ خويش
ديدم او را پيچ پيچ و شورش و درواييي
گفتم آخر چيست گفتا دست را از من بشو
من نيم
در
عشق او امروزي و فرداييي
در
هر آن شهري که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاييي
چون ميي
در
عشق او تا کهنه تر تو مستتر
کي جواني ياد آرد جانت يا برناييي
گر چه
در
مستي خسي را تو مراعاتي کني
و آنک نفي محض باشد گر چه اثباتي کني
او به صحبت ها نشايد دور دارش اي حکيم
جز که
در
رنجش قضاگو دفع حاجاتي کني
آن مراعات تو او را
در
غلط ها افکند
پس ملازم گردد او وز غصه ويلاتي کني
آن طرب بگذشت او
در
پيش چون قولنج ماند
تا گريزي از وثاق و يا که حيلاتي کني
آن کسي را باش کو
در
گاه رنج و خرمي
هست همچون جنت و چون حور کش هاتي کني
چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم
در
سر و عقلم درآمد مستي و ويرانيي
تا چه مي بينند جان ها هر دمي
در
روي تو
وز چه باشد هر زمانيشان چنين رقصانيي
بي علاج و حيله ها گر سنگ باشي
در
زمان
گوهري گردي از آن جنسي که تو نشمرده اي
به چنين رخ که تو داري چه کشي ناز سپيده
که نگنجد به صفت
در
که چه محمودصفاتي
خنک آن دم که درآويزد
در
دامن لطفت
تو بگويي که چه خواهي ز من اي مست نزاري
نه صداعي نه خماري نه غمت ماند نه زاري
عسسي دان غم خود را به
در
شحنه و والي
چه بود باطن کبکي که دل باز نداند
چه حبوب است زمين
در
که ز چرخ است نهاني
تو صلاح دل و ديني تو
در
اين لطف چنيني
که کمين خار فنا را سوي گلزار فريبي
و اگر باغ نه مستي که
در
او ميوه برستي
ز کجا ميوه تازه به درون سبدستي
چو وفا نبود
در
گل چو رهي نيست سوي کل
همه بر توست توکل که عمادي و عميدي
تو همه طمع بر آن نه که
در
او نيست اميدت
که ز نوميدي اول تو بدين سوي رسيدي
تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگويد
که همو ساخت
در
قفل و همو کرد کليدي
تويي درياي مخلد که
در
او ماهي بي حد
ز سر جهل مکن رد سر انکار چه خاري
همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مريم همه
در
بانگ چو قاري
مثل نفس خزان است که
در
او باغ نهان است
ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاري
ز رخ يوسف خوبان همه زندان چو گلستان
چو چنين باشد زندان تو چرا
در
غم وامي
همه ذرات پريشان ز تو کاليوه و شادان
همه دستک زن و گويان که تو
در
خانه مايي
همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوايي
همه دردي کش و شادان که تو
در
خانه مايي
به خدا جمال خود را چو
در
آينه ببيني
بت خويش هم تو باشي به کسي گذر نداري
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز
در
براني
تو بخسپ خوش که بختت ز براي تو نخسپد
تو بگير سنگ
در
کف که شود عقيق کاني
نکني خمش برادر چو پري ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که
در
او کنند يا ني
همه خلق
در
کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره مي کن هله از کنار بامي
فلکا نه پادشاهي نه که خاک بنده توست
تو چرا به خدمت او شب و روز
در
هوايي
مه و مهر يار ما شد به اميد تو خدا شد
که زهي اميد زفتي که زند
در
خدايي
چو خليل رو
در
آتش که تو خالصي و دلخوش
چو خضر خور آب حيوان که تو جوهر بقايي
بت من ز
در
درآمد به مبارکي و شادي
به مراد دل رسيدم به جهان بي مرادي
سخني ز نسر طاير طلبيدم از ضماير
که عجب
در
آن چمن ها که ملک بود پريدي
بزد آه سرد و گفتا که بر آن
در
است قفلي
که بجز عنايت شه نکند برو کليدي
تو کيي
در
اين ضميرم که فزونتر از جهاني
تو که نکته جهاني ز چه نکته مي جهاني
بفروز آتشي را که
در
او نشان بسوزد
به نشان رسي تو آن دم که تو بي نشان بماني
چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آيد
که چو يوسفي خريدي به چه
در
مزاد دادي
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشي
صنما
در
انتظارم هله تا تو شاد باشي
چو يقين شده ست دل را که تو جان جان جاني
بگشا
در
عنايت که ستون صد جهاني
چه سماع هاست
در
جان چه قرابه هاي ريزان
که به گوش مي رسد زان دف و بربط و اغاني
هله اي دلي که خفته تو به زير ظل مايي
شب و روز
در
نمازي به حقيقت و غزالي
تويي گوهري که محو است دو هزار بحر
در
تو
تويي بحر بي کرانه ز صفات کبريايي
تو
در
آن دو رخ چه داري که فکندي از عياري
دو هزار بي قراري تو چنين شکر چرايي
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر که
در
چه ذوقم تو چنين شکر چرايي
ني زمين و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه
در
اين شش جهتي پس ز کجا آمده اي
صفحه قبل
1
...
1599
1600
1601
1602
1603
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن