167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • مکن پوشيده از پيري چنين مو در چنين شيري
    يکي پيري که علم غيب زير او است باليني
  • در آن دهليز و ايوانش بيا بنگر تو برهانش
    شده هر مرده از جانش يکي ويسي و راميني
  • دورويي او است بي کينه ازيرا او است آيينه
    ز عکس تو در آن سينه نمايد کين و بدرايي
  • دلا جستيم سرتاسر نديدم در تو جز دلبر
    مخوان اي دل مرا کافر اگر گويم که تو اويي
  • چو رشک ماه و گل گشتي چو در دل ها طمع کشتي
    نباشد لايق از حسنت که برگردي ز پيوندي
  • چرا چون اي حيات جان در اين عالم وطن داري
    نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشياري
  • به نزد حسن انس و جن مخدومي شمس الدين
    زهي تبريز درياوش که بر هر ابر در باري
  • اگر آتش شبي در خواب لطف و حلم او ديدي
    گلستان ها شدي آتش نکردي ذره اي تيزي
  • هر آن چشمي که گريان است در عشق دلارامي
    بشارت آيدش روزي ز وصل او به پيغامي
  • حريف عشق پيش آيد چو بيند مر تو را بيخود
    کبابي از جگر در کف ز خون دل يکي جامي
  • وگر چو آفتابي هم روي بر طارم چارم
    چو سايه در رکاب تو همي آيم به پنهاني
  • در آن بحر جلالت ها که آن کشتي همي گردد
    چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحاني
  • چه آساني که از شادي ز عاشق هر سر مويي
    در آن دريا به رقص اندرشده غلطان و خنداني
  • نبيند خنده جان را مگر که ديده جان ها
    نمايد خدها در جسم آب و خاک ارکاني
  • تو برهان را چه خواهي کرد که غرق عالم حسي
    برو مي چر چو استوران در اين مرعاي شهواني
  • کز اين جمله اشارت ها هم از کشتي هم از دريا
    مکن فهمي مگر در حق آن درياي رباني
  • بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشيدستي
    ز اشک خون همي ريزم در اين دامن نمي آيي
  • الا اي نور غايب بين در اين ديده نمي تابي
    الا اي ناطقه کلي بدين الکن نمي آيي
  • چو صحراي جمال او براي جان بود مؤمن
    چرا در خوف مي باشي چرا مؤمن نمي آيي
  • دامي که در او عنقا بي پر شود و بي پا
    بي رحمت او صعوه زين دام کجا خستي
  • خامش کن و ساکن شو اي باد سخن گر چه
    در جنبش باد دل صد مروحه بايستي
  • در حيرت تو ماندم از گريه و از خنده
    با رفعت تو رستم از رفعت و از پستي
  • گر خير و شرت باشد ور کر و فرت باشد
    ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستي
  • اي دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتي
    ما تلخ شديم و تو در کان شکر رفتي
  • جان نقش همي خواند مي داند و مي راند
    چون رخت نمي ماند در غارت او باري
  • داريم سري کان سر بي تن بزيد چون مه
    گر گردن ما دارد در عشق تو باريکي
  • در مطبخ ما آمد يک بي من و بي مايي
    تا شور دراندازد بر ما ز نمکداني
  • در رزم تويي فارس بر بام تويي حارس
    آن چيست عجب جز تو کو را تو نگهباني
  • گفتم که به چه دهي آن گفتا که به بذل جان
    گنجي است به يک حبه در غايت ارزاني
  • هر نيست بود هستي در ديده از آن سرمه
    هر وهم برد دستي از عقل به آساني
  • گر نامه نمي خواني خود نامه تو را خواند
    ور راه نمي داني در پنجه ره داني
  • بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
    با سنگ دلان منشين چون گوهر اين کاني
  • مي مرد يکي عاشق مي گفت يکي او را
    در حالت جان کندن چون است که خنداني
  • آن ميوه که از لطفش مي آب شود در کف
    و آن ميوه نورش را بر کف به نهان ني
  • امروز به بستان آ در حلقه مستان آ
    مستان خرف از مستي آن جا قدح و مي ني
  • اي خيره نظر در جو پيش آ و بخور آبي
    بيهوده چه مي گردي بر آب چو دولابي
  • خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شيون
    وز دولت و داد او ما غرقه اين خوبي
  • اي نعل تو در آتش آن سوي ز پنج و شش
    از جذبه آن است اين کاندر غم و آشوبي
  • اين طرفه که آن دلبر با توست در اين جستن
    دست تو گرفته ست او هر جا که بگشتستي
  • در جستن او با او همره شده و مي جو
    اي دوست ز پيدايي گويي که نهفتستي
  • از يک قدح و از صد دل مست نمي گردد
    گر باده اثر کردي در دل تن از او رستي
  • گر سير نه اي از سر هين خوار و زبون منگر
    در ماه که از بالا آيد به چه پستي
  • آن مست در آن مستي گر آمدي اندر صف
    هم قبله از او گشتي هم کعبه رخش خستي
  • ماييم در اين گوشه پنهان شده از مستي
    اي دوست حريفان بين يک جان شده از مستي
  • اي دل بر آن ماهي زين گفت چه مي خواهي
    در قعر رو اي ماهي گر دشمن اين شستي
  • اي خواجه اين خانه چون شمع در اين خانه
    وز ننگ چنين خانه بر سقف سما رفتي
  • اي پرده در پرده بنگر که چه ها کردي
    دل بردي و جان بردي اين جا چه رها کردي
  • آن شمع که مي سوزد گويم ز چه مي گريد
    زيرا که ز شيرينش در قهر جدا کردي
  • اي پرده در پرده بنگر که چه ها کردي
    دل بودي و جان بردي اين جا چه رها کردي
  • امروز عجب چيزي مي افتي و مي خيزي
    در باغ کي خنديدي وز دست کي مي خوردي
  • با اين همه در مجلس بنشين و ميا با من
    ترسم که ميان ره بگريزي و برگردي
  • امشب پريان را من تا روز به دلداري
    در خوردن و شب گردي خواهم که کنم ياري
  • بر صورت ما واقف پريان و ز جان غافل
    در مکر خدا مانده آن قوم ز اغياري
  • خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده
    کس نيست در اين پرده تو پشت کي مي خاري
  • در حلقه سر اندرکن دل را تو قويتر کن
    شاهي است تو باور کن بر کرسي جباري
  • اندر شکم ماهي دم با کي زند يونس
    جز او کي بود مونس در نيم شب تاري
  • در چشمه سوزن تو خواهي که رود اشتر
    اي بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباري
  • اي بر سر بازارت صد خرقه به زناري
    وز روي تو در عالم هر روي به ديواري
  • من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در
    وين طعنه زنان بر من هم يافته بازاري
  • اي بر سر هر سنگي از لعل لبت نوري
    وز شورش زلف تو در هر طرفي سوري
  • ادريس شد از درسش هر جا که بد ابليسي
    در صحبت آن کافر شب گشته چون کافوري
  • اي دشمن عقل من وي داروي بي هوشي
    من خابيه تو در من چون باده همي جوشي
  • اول تو و آخر تو بيرون تو و در سر تو
    هم شاهي و سلطاني هم حاجب و چاووشي
  • اي رهزن بي خويشان اي مخزن درويشان
    يا رب چه خوشند ايشان آن دم که در آغوشي
  • شمس الحق تبريزي در لخلخه آميزي
    اي جان و جهان مي زد اي مه تو که را ماني
  • در پاي دل افتم من هر روز همي گويم
    راز تو شود پنهان گر راز تو نجهاني
  • در هر قدمي دامي چون شکر و بادامي
    زين دام امان يابد جز جان امين يا ني
  • اي آدم خوکرده با جنت و با حورا
    افتاده در اين غربت با رنج و عنا چوني
  • پيش آي تو دريا را نظاره بکن ما را
    باشد که تو هم افتي در مکر شهنشاهي
  • گه از مي و از شاهد گويم مثل لطفش
    وين هر دو کجا گنجد در وحدت اللهي
  • در کوي کي مي گردي اي خواجه چه مي خواهي
    پابسته شدي چون من زان دلبر خرگاهي
  • کو ره چو در اين آبي کو سجده چو محرابي
    ني ظالم و ني تايب ني ذاکر و ني ساهي
  • زين منزل شش گوشه بي مرکب و بي توشه
    بس قافله ره يابد در عالم بي جايي
  • اين عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت
    در عشق پديد آيد هر يوسف زيبايي
  • جان دوش ز سرمستي با عشق تو عهدي کرد
    جان بود در آن بيعت با عشق به تنهايي
  • گل گفت مرا نرمي از خار چه مي جويي
    گفتم که در اين سودا هشيار چه مي جويي
  • گفتا که در اين سودا دلدار تو کو بنما
    گفتم نشدي بي دل دلدار چه مي جويي
  • اين رنج چو در وا شد دعوي تو رسوا شد
    زشتي تو پيدا شد بگذار تو نکالي
  • حق است سليمان را در گردن هر مرغي
    مرغان همه پريدند آن جا تو چه مي پايي
  • آن ها که خموشند به مستي مزه نوشند
    اي در سخن بي مزه گرم آمده تا کي
  • آن حسن که در خواب همي جست زليخا
    اي يوسف ايام به صد ره به از آني
  • اي دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
    آن سوي که در روضه ارواح دويدي
  • اي بحر حقايق که زمين موج و کف توست
    پنهاني و در فعل چه پيدا و پديدي
  • هر خاک که در دست گرفتي همه زر شد
    شد لعل و زمرد ز تو سنگي که گزيدي
  • اين عالم مرگ است و در اين عالم فاني
    گر ز آنک نه ميري نه بس است اين که نميري
  • بي گاه شد اين عمر وليکن چو تو هستي
    در نور خدايي چه به گاهي و چه ديري
  • اي ماه اگر باز بر اين شکل بتابي
    ما را و جهان را تو در اين خانه نيابي
  • از عقل دو صدپر دو سه پر بيش نمانده ست
    و آن نيز بدان ماند که در زير نقابي
  • تا چند در آتش روي اي دل نه حديدي
    وي ديده گرينده بس است اين نه سحابي
  • آن جا بردت پاي که در سر هوسش بود
    و آن جا بردت ديده که آن جا نگريدي
  • خامش کن و منماي به هر کس سر دل ز آنک
    در ديده هر ذره چو خورشيد پديدي
  • از شرم تو گل ريخته در پاي جمالت
    وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاري
  • بر کار شود در خود و بي کار ز عالم
    آن کز تو بنوشيد يکي شربت کاري
  • خون در تن من باده صرف است از اين بوي
    هر موي ز من هندوي مست است شباني
  • در شهر به هر گوشه يکي حلقه به گوشي است
    از عشق چنين حلقه ربا چرب زباني
  • هين لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
    بي لقمه او در دل و جان رزق بيابي
  • زين باده کسي را جگر تشنه خنک شد
    کو خون جگر ريخت در اين ره به سفاحي
  • اي آنک به دل ها ز حسد خار خليدي
    اين ها همه کردي و در آن گور خزيدي
  • خامش کن و منماي به هر کس سر دل ز آنک
    در ديده هر ذره چو خورشيد پديدي
  • گردان شده بين چرخ که صد ماه در او هست
    جز تابش يک روزه تو اي چرخ چه داري