نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
عشق شنگ بي قرار بي سکون
چون
در
آرد کل تن را
در
جنون
در
حکايت گفته ايم احسان شاه
در
حق آن بي نواي بي پناه
بت پرستي چون بماني
در
صور
صورتش بگذار و
در
معني نگر
هستيت
در
هست آن هستي نواز
همچو مس
در
کيميا اندر گداز
زانک
در
الاست او از لا گذشت
هر که
در
الاست او فاني نگشت
رفت آن مسکين و سالي
در
سفر
در
فراق دوست سوزيد از شرر
بانگ زد يارش که بر
در
کيست آن
گفت بر
در
هم توي اي دلستان
گفت اکنون چون مني اي من
در
آ
نيست گنجايي دو من را
در
سرا
در
محاق ار ماه نو گردد دوتا
ني
در
آخر بدر گردد بر سما
ور نه اي منکر چنين دست تهي
در
در
آن دوست چون پا مي نهي
اوليا اصحاب کهفند اي عنود
در
قيام و
در
تقلب هم رقود
چون بشوراند ترا
در
امتحان
آب سرگين رنگ گردد
در
زمان
آه مي کرد و نبودش آه سود
چون
در
آمد تيغ و سر را
در
ربود
هر که را
در
دل شک و پيچانيست
در
جهان او فلسفي پنهانيست
الحذر اي مؤمنان کان
در
شماست
در
شما بس عالم بي منتهاست
اهل جنت پيش چشمم ز اختيار
در
کشيده يک دگر را
در
کنار
ليک
در
کش
در
نمد آيينه را
کز تجلي کرد سينا سينه را
بندگي
در
غيب آيد خوب و گش
حفظ غيب آيد
در
استعباد خوش
تا کشيدت اندرين انواع حال
که نبودت
در
گمان و
در
خيال
خلق را دو ديده
در
خاک و ممات
صد گمان دارند
در
آب حيات
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زانک
در
قهرست و
در
لطف او احد
در
رحم زادن جنين را رفتنست
در
جهان او را ز نو بشکفتنست
يار آيينست جان را
در
حزن
در
رخ آيينه اي جان دم مزن
در
خزان چون ديد او يار خلاف
در
کشيد او رو و سر زير لحاف
آنک تخم خار کارد
در
جهان
هان و هان او را مجو
در
گلستان
صوفيي مي گشت
در
دور افق
تا شبي
در
خانقاهي شد قنق
مشورت مي رفت
در
ايجاد خلق
جانشان
در
بحر قدرت تا به حلق
در
تموز گرم مي بينند دي
در
شعاع شمس مي بينند في
در
دل انگور مي را ديده اند
در
فناي محض شي را ديده اند
چون نظر
در
قرص داري خود يکيست
وانک شد محجوب ابدان
در
شکيست
کشته از ره جمله شب بي علف
گاه
در
جان کندن و گه
در
تلف
وان دگر
در
نعل او مي جست سنگ
وان دگر
در
چشم او مي ديد زنگ
از دم ديو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر
در
سر آيد
در
نبرد
در
ره اسلام و بر پول صراط
در
سر آيد همچو آن خر از خباط
بود انا الحق
در
لب منصور نور
بود انا الله
در
لب فرعون زور
وان فسون ديو
در
دلهاي کژ
مي رود چون کفش کژ
در
پاي کژ
چونک عمر شيخ
در
آخر رسيد
در
وجود خود نشان مرگ ديد
شيخ فارغ از جفا و از خلاف
در
کشيده روي چون مه
در
لحاف
صوفيي
در
خانقاه از ره رسيد
مرکب خود برد و
در
آخر کشيد
تا رسد
در
همرهان او مي شتافت
رفت
در
آخر خر خود را نيافت
گر طمع
در
آينه بر خاستي
در
نفاق آن آينه چون ماستي
صد حکايت بشنود مدهوش حرص
در
نيايد نکته اي
در
گوش حرص
زانک
در
چشمت خيال کفر اوست
وان خيال مؤمني
در
چشم دوست
يک سگست و
در
هزاران مي رود
هر که
در
وي رفت او او مي شود
چون نيابد صورت آيد
در
خيال
تا کشاند آن خيالت
در
وبال
کارکن
در
کارگه باشد نهان
تو برو
در
کارگه بينش عيان
پس
در
آ
در
کارگه يعني عدم
تا ببيني صنع و صانع را بهم
در
شنود گوش تبديل صفات
در
عيان ديده ها تبديل ذات
تا نسوزي نيست آن عين اليقين
اين يقين خواهي
در
آتش
در
نشين
باشد او
در
من ببيند عيبها
من نبينم
در
وجود خود شها
گفت شه جلدي مکن
در
مدح يار
مدح خود
در
ضمن مدح او ميار
زانک من
در
امتحان آرم ورا
شرمساري آيدت
در
ما ورا
اول فکر آخر آمد
در
عمل
بنيت عالم چنان دان
در
ازل
ميوه ها
در
فکر دل اول بود
در
عمل ظاهر بآخر مي شود
راه را گم کرد و
در
ويران فتاد
باز
در
ويران بر جغدان فتاد
خاک
در
چشمش زد و از راه برد
در
ميان جغد و ويرانش سپرد
کرم
در
بيخ درخت تن فتاد
بايدش بر کند و
در
آتش نهاد
زانک
در
راهست و ره زن بي حدست
آن رهد کو
در
امان ايزدست
يکسواره مي رود شاه عظيم
در
کف طفلان چنين
در
يتيم
در
چه دريا نهان
در
قطره اي
آفتابي مخفي اندر ذره اي
ساعتي گرگي
در
آيد
در
بشر
ساعتي يوسف رخي همچون قمر
دوستان
در
قصه ذاالنون شدند
سوي زندان و
در
آن رايي زدند
در
جهان بازگونه زين بسيست
در
نظرشان گوهري کم از خسيست
در
رود
در
قلب او از راه عقل
نقد او بيند نباشد بند نقل
در
درون دل
در
آيد چون خيال
پيش او مکشوف باشد سر حال
در
کف داود کاهن گشت موم
موم چه بود
در
کف او اي ظلوم
در
پيش چون بندگان
در
ره شود
تا نبايد زو کسي آگه شود
هم درين نحسي بگردان اين نظر
در
کسي که کرد نحست
در
نگر
مکر مي سازند قومي حيله مند
تا که شه را
در
فقاعي
در
کنند
چون دل او
در
رضا آرد عمل
آفتابي دان که آيد
در
حمل
هين به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه
در
آيم
در
پناه
کي چناري کف گشايد
در
دعا
کي درختي سر فشاند
در
هوا
دست و پا
در
حق ما استايش است
در
حق پاکي حق آلايش است
چونک موسي اين عتاب از حق شنيد
در
بيابان
در
پي چوپان دويد
هر گيا را کش بود ميل علا
در
مزيدست و حيات و
در
نما
اي خنک آن را که بيند روي تو
يا
در
افتد ناگهان
در
کوي تو
دفع کن از مغز و از بيني زکام
تا که ريح الله
در
آيد
در
مشام
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو
در
ياب
در
چرخ کهن
در
زمان شاخ از ثمر سابق ترست
در
هنر از شاخ او فايق ترست
گر شود قلبي خريدار محک
در
محکي اش
در
آيد نقص و شک
آن يکي پران شده
در
لامکان
وين يکي
در
کاهدان همچون سگان
مشورت
در
کارها واجب شود
تا پشيماني
در
آخر کم بود
چون
در
آيد
در
تک دريا بود
ديده فرعون کي بينا بود
محتسب
در
نيم شب جايي رسيد
در
بن ديوار مستي خفته ديد
تو وراي عقل کلي
در
بيان
آفتابي
در
جنون چوني نهان
تا
در
آن عالم فراغت باشدم
در
چنين درخواست حلقه مي زدم
سالها ره مي رويم و
در
اخير
همچنان
در
منزل اول اسير
در
ميان جان ايشان خانه گير
در
فلک خانه کن اي بدر منير
جنس را بين نوع گشته
در
روش
غيبها بين عين گشته
در
رهش
در
خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد
در
قصر بر بستر ستان
او پس
در
مدبري را ديد کو
در
پس پرده نهان مي کرد رو
گر يکي فصلي دگر
در
من دمد
در
ربايد از من اين ره زن نمد
در
زمان
در
رو فتاد و مي گريست
کاي خدا اينها نشان منکريست
دزد يعني خاک گويد هيچ هيچ
شحنه او را
در
کشد
در
پيچ پيچ
صدق تو آورد
در
جستن ترا
جستنم آورد
در
صدقي مرا
در
جمادات اين چنين حيفي نرفت
زد
در
آن ناکفو امير داد نفت
گفت چون وهمست ما هر دو يکيم
در
مقام احتمال و
در
شکيم
گر
در
آميزد تو گويي طامعست
ورني گويي
در
تکبر مولعست
هان و هان منگر تو
در
زفتي من
که کمم
در
وقت جنگ از پيرزن
چون تنازع
در
فتد
در
تنگ کاه
دانه آن کيست آن را کن نگاه
صفحه قبل
1
...
158
159
160
161
162
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن