167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • عشق شنگ بي قرار بي سکون
    چون در آرد کل تن را در جنون
  • در حکايت گفته ايم احسان شاه
    در حق آن بي نواي بي پناه
  • بت پرستي چون بماني در صور
    صورتش بگذار و در معني نگر
  • هستيت در هست آن هستي نواز
    همچو مس در کيميا اندر گداز
  • زانک در الاست او از لا گذشت
    هر که در الاست او فاني نگشت
  • رفت آن مسکين و سالي در سفر
    در فراق دوست سوزيد از شرر
  • بانگ زد يارش که بر در کيست آن
    گفت بر در هم توي اي دلستان
  • گفت اکنون چون مني اي من در آ
    نيست گنجايي دو من را در سرا
  • در محاق ار ماه نو گردد دوتا
    ني در آخر بدر گردد بر سما
  • ور نه اي منکر چنين دست تهي
    در در آن دوست چون پا مي نهي
  • اوليا اصحاب کهفند اي عنود
    در قيام و در تقلب هم رقود
  • چون بشوراند ترا در امتحان
    آب سرگين رنگ گردد در زمان
  • آه مي کرد و نبودش آه سود
    چون در آمد تيغ و سر را در ربود
  • هر که را در دل شک و پيچانيست
    در جهان او فلسفي پنهانيست
  • الحذر اي مؤمنان کان در شماست
    در شما بس عالم بي منتهاست
  • اهل جنت پيش چشمم ز اختيار
    در کشيده يک دگر را در کنار
  • ليک در کش در نمد آيينه را
    کز تجلي کرد سينا سينه را
  • بندگي در غيب آيد خوب و گش
    حفظ غيب آيد در استعباد خوش
  • تا کشيدت اندرين انواع حال
    که نبودت در گمان و در خيال
  • خلق را دو ديده در خاک و ممات
    صد گمان دارند در آب حيات
  • اعتراض او را رسد بر فعل خود
    زانک در قهرست و در لطف او احد
  • در رحم زادن جنين را رفتنست
    در جهان او را ز نو بشکفتنست
  • يار آيينست جان را در حزن
    در رخ آيينه اي جان دم مزن
  • در خزان چون ديد او يار خلاف
    در کشيد او رو و سر زير لحاف
  • آنک تخم خار کارد در جهان
    هان و هان او را مجو در گلستان
  • صوفيي مي گشت در دور افق
    تا شبي در خانقاهي شد قنق
  • مشورت مي رفت در ايجاد خلق
    جانشان در بحر قدرت تا به حلق
  • در تموز گرم مي بينند دي
    در شعاع شمس مي بينند في
  • در دل انگور مي را ديده اند
    در فناي محض شي را ديده اند
  • چون نظر در قرص داري خود يکيست
    وانک شد محجوب ابدان در شکيست
  • کشته از ره جمله شب بي علف
    گاه در جان کندن و گه در تلف
  • وان دگر در نعل او مي جست سنگ
    وان دگر در چشم او مي ديد زنگ
  • از دم ديو آنک او لا حول خورد
    همچو آن خر در سر آيد در نبرد
  • در ره اسلام و بر پول صراط
    در سر آيد همچو آن خر از خباط
  • بود انا الحق در لب منصور نور
    بود انا الله در لب فرعون زور
  • وان فسون ديو در دلهاي کژ
    مي رود چون کفش کژ در پاي کژ
  • چونک عمر شيخ در آخر رسيد
    در وجود خود نشان مرگ ديد
  • شيخ فارغ از جفا و از خلاف
    در کشيده روي چون مه در لحاف
  • صوفيي در خانقاه از ره رسيد
    مرکب خود برد و در آخر کشيد
  • تا رسد در همرهان او مي شتافت
    رفت در آخر خر خود را نيافت
  • گر طمع در آينه بر خاستي
    در نفاق آن آينه چون ماستي
  • صد حکايت بشنود مدهوش حرص
    در نيايد نکته اي در گوش حرص
  • زانک در چشمت خيال کفر اوست
    وان خيال مؤمني در چشم دوست
  • يک سگست و در هزاران مي رود
    هر که در وي رفت او او مي شود
  • چون نيابد صورت آيد در خيال
    تا کشاند آن خيالت در وبال
  • کارکن در کارگه باشد نهان
    تو برو در کارگه بينش عيان
  • پس در آ در کارگه يعني عدم
    تا ببيني صنع و صانع را بهم
  • در شنود گوش تبديل صفات
    در عيان ديده ها تبديل ذات
  • تا نسوزي نيست آن عين اليقين
    اين يقين خواهي در آتش در نشين
  • باشد او در من ببيند عيبها
    من نبينم در وجود خود شها
  • گفت شه جلدي مکن در مدح يار
    مدح خود در ضمن مدح او ميار
  • زانک من در امتحان آرم ورا
    شرمساري آيدت در ما ورا
  • اول فکر آخر آمد در عمل
    بنيت عالم چنان دان در ازل
  • ميوه ها در فکر دل اول بود
    در عمل ظاهر بآخر مي شود
  • راه را گم کرد و در ويران فتاد
    باز در ويران بر جغدان فتاد
  • خاک در چشمش زد و از راه برد
    در ميان جغد و ويرانش سپرد
  • کرم در بيخ درخت تن فتاد
    بايدش بر کند و در آتش نهاد
  • زانک در راهست و ره زن بي حدست
    آن رهد کو در امان ايزدست
  • يکسواره مي رود شاه عظيم
    در کف طفلان چنين در يتيم
  • در چه دريا نهان در قطره اي
    آفتابي مخفي اندر ذره اي
  • ساعتي گرگي در آيد در بشر
    ساعتي يوسف رخي همچون قمر
  • دوستان در قصه ذاالنون شدند
    سوي زندان و در آن رايي زدند
  • در جهان بازگونه زين بسيست
    در نظرشان گوهري کم از خسيست
  • در رود در قلب او از راه عقل
    نقد او بيند نباشد بند نقل
  • در درون دل در آيد چون خيال
    پيش او مکشوف باشد سر حال
  • در کف داود کاهن گشت موم
    موم چه بود در کف او اي ظلوم
  • در پيش چون بندگان در ره شود
    تا نبايد زو کسي آگه شود
  • هم درين نحسي بگردان اين نظر
    در کسي که کرد نحست در نگر
  • مکر مي سازند قومي حيله مند
    تا که شه را در فقاعي در کنند
  • چون دل او در رضا آرد عمل
    آفتابي دان که آيد در حمل
  • هين به پشت آن مکن جرم و گناه
    که کنم توبه در آيم در پناه
  • کي چناري کف گشايد در دعا
    کي درختي سر فشاند در هوا
  • دست و پا در حق ما استايش است
    در حق پاکي حق آلايش است
  • چونک موسي اين عتاب از حق شنيد
    در بيابان در پي چوپان دويد
  • هر گيا را کش بود ميل علا
    در مزيدست و حيات و در نما
  • اي خنک آن را که بيند روي تو
    يا در افتد ناگهان در کوي تو
  • دفع کن از مغز و از بيني زکام
    تا که ريح الله در آيد در مشام
  • غل بخل از دست و گردن دور کن
    بخت نو در ياب در چرخ کهن
  • در زمان شاخ از ثمر سابق ترست
    در هنر از شاخ او فايق ترست
  • گر شود قلبي خريدار محک
    در محکي اش در آيد نقص و شک
  • آن يکي پران شده در لامکان
    وين يکي در کاهدان همچون سگان
  • مشورت در کارها واجب شود
    تا پشيماني در آخر کم بود
  • چون در آيد در تک دريا بود
    ديده فرعون کي بينا بود
  • محتسب در نيم شب جايي رسيد
    در بن ديوار مستي خفته ديد
  • تو وراي عقل کلي در بيان
    آفتابي در جنون چوني نهان
  • تا در آن عالم فراغت باشدم
    در چنين درخواست حلقه مي زدم
  • سالها ره مي رويم و در اخير
    همچنان در منزل اول اسير
  • در ميان جان ايشان خانه گير
    در فلک خانه کن اي بدر منير
  • جنس را بين نوع گشته در روش
    غيبها بين عين گشته در رهش
  • در خبر آمد که خال مؤمنان
    خفته بد در قصر بر بستر ستان
  • او پس در مدبري را ديد کو
    در پس پرده نهان مي کرد رو
  • گر يکي فصلي دگر در من دمد
    در ربايد از من اين ره زن نمد
  • در زمان در رو فتاد و مي گريست
    کاي خدا اينها نشان منکريست
  • دزد يعني خاک گويد هيچ هيچ
    شحنه او را در کشد در پيچ پيچ
  • صدق تو آورد در جستن ترا
    جستنم آورد در صدقي مرا
  • در جمادات اين چنين حيفي نرفت
    زد در آن ناکفو امير داد نفت
  • گفت چون وهمست ما هر دو يکيم
    در مقام احتمال و در شکيم
  • گر در آميزد تو گويي طامعست
    ورني گويي در تکبر مولعست
  • هان و هان منگر تو در زفتي من
    که کمم در وقت جنگ از پيرزن
  • چون تنازع در فتد در تنگ کاه
    دانه آن کيست آن را کن نگاه