167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • مست و خوشم کن آنگهي رقص و خوشي طلب ز من
    در دهنم بنه شکر چون ترشي نمي خوري
  • ديو شود فرشته اي چون نگري در او تو خوش
    اي پرييي که از رخت بوي نمي برد پري
  • رو تو به کيمياي جان مس وجود خرج کن
    تا نشوي از او چو زر در غم نيم پولکي
  • هر که اسير سر بود دانک برون در بود
    خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکني
  • در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگري
    خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهي
  • مفخر مهر و مشتري در تبريز شمس دين
    زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهي
  • ناي براي من کند در شب و روز ناله اي
    چنگ براي من کند با غم و سوز زاريي
  • کي بفشاردي مرا دست غمي و غصه اي
    گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاريي
  • زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
    قامت ما چو چنگ شد سينه ما چغانه اي
  • جان که در آفتاب شد هر گنهي که او کند
    برق زد از گناه او هر طرفي کفارتي
  • شعله آفتاب را بر که و بر زمين است رنگ
    نيست بديد در هوا از لطف و طهارتي
  • اي که غريب آتشي در دل و جان ما زدي
    آتش دل مقيم شد تو به سفر چرا شدي
  • در پي شاه شمس دين تا تبريز مي دوان
    لشکر عشق با وي است رو که تو هم ز لشکري
  • هر بشري که صاف شد در دو جهان ورا دلي
    ديد غرض که فقر بد بانگ الست را بلي
  • اين چه کرامت است اي نقش خيال روي او
    با درهاي بسته در خانه جواز مي کني
  • من که در آن نظاره ام مست و سماع باره ام
    ليک سماع هر کسي پاک نباشد از مني
  • تو حسن خود اگر ديدي که افزونتر ز خورشيدي
    چه پژمردي چه پوسيدي در اين زندان غبرايي
  • چرا در خم اين دنيا چو باده بر نمي جوشي
    که تا جوشت برون آرد از اين سرپوش مينايي
  • ببين حسن خود اي نادان ز تاب جان او تا دان
    که مؤمن آينه مؤمن بود در وقت تنهايي
  • ببيند خاک سر خود درون چهره بستان
    که من در دل چه ها دارم ز زيبايي و رعنايي
  • وگر پرواز عشق تو در اين عالم نمي گنجد
    به سوي قاف قربت پر که سيمرغي و عنقايي
  • در آتش بايدت بودن همه تن همچو خورشيدي
    اگر خواهي که عالم را ضيا و نور افزايي
  • چه افسردي در آن گوشه چرا تو هم نمي گردي
    مگر تو فکر منحوسي که جز بر غم نمي گردي
  • چرا چون حلقه بر درها براي بانگ و آوازي
    چرا در حلقه مردان دمي محرم نمي گردي
  • قلم آن جا نهد دستش که کم بيند در او حرفي
    چرا از عشق تصحيحش تو حرفي کم نمي گردي
  • جهاني هيچ و ما هيچان خيال و خواب ما پيچان
    وگر خفته بدانستي که در خوابم چه غم بودي
  • فروريزد سخن در دل مرا هر يک کند لابه
    که اول من برون آيم خمش مانم ز بسياري
  • شب اين روز آن باشد فراق آن وصال اين
    قدح در دور مي گردد ز صحت ها و بيماري
  • بيا اي يار در بستان ميان حلقه مستان
    به دست هر يکي ساغر چه شيرين است بي خويشي
  • ز جام باده عرشي حصار فرش ويران کن
    پس آنگه گنج باقي بين در اين ويرانه اي ساقي
  • چو باشد شيشه روحاني ببين باده چه سان باشد
    بگويم از کي مي ترسم تويي در خانه اي ساقي
  • يکي لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
    سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آساني
  • به پيش شاه شد پيري که بربندش به زنجيري
    کز اين ديوانه در ديوان بس آشوب است و ويراني
  • چون دعوي کري کردم جواب و عذر چون گويم
    همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرايي
  • مکن حيلت که آن حلوا گهي در حلق تو آيد
    که جوشي بر سر آتش مثال ديگ حلوايي
  • به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي
    چرا بيگانه اي از ما چو تو در اصل از مايي
  • بيا در خانه خويش آ مترس از عکس خود پيش آ
    بهل طبع کژانديشي که او ياوه ست و هرجايي
  • نباشد عيب در نوري کز او غافل بود کوري
    نباشد عيب حلوا را به طعن شخص صفرايي
  • قدم بر نردباني نه دو چشم اندر عياني نه
    بدن را در زياني نه که تا جان را بيفزايي
  • يکي چشمه عجب بيني که نزديکش چو بنشيني
    شوي همرنگ او در حين به لطف و ذوق و زيبايي
  • زهي لطفي که بر بستان و گورستان همي ريزي
    زهي نوري که اندر چشم و در بي چشم مي آيي
  • مرا در دل يکي دلبر همي گويد خمش بهتر
    که بس جان هاي نازک را کند اين گفت سودايي
  • به هر روزي در اين خانه يکي حجره نوي يابي
    تو يک تو نيستي اي جان تفحص کن که صدتويي
  • درآمد در ميان شهر آدم زفت سيلابي
    فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابي
  • در آن تابش ببيني تو يکي مه روي چيني تو
    دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابي
  • چو بنهادي قدم آن جا برفتي جسم از يادش
    که پنداري ز مادر او در آن عالم نزادستي
  • قرابه دل ز اشکستن شدي ايمن اگر از لطف
    شراب وصل آن شه را دمي در وي درنگستي
  • چنين عقلي که از تزوير مو در موي مي بيند
    شمار موي عقل آن جا تو بيني گويي دنگستي
  • ز تيزي هاي آن جامش که برق از وي فغان آيد
    قدح در رو همي آيد بريزش گويي لنگستي
  • فراوان ريز در جانم از آن مي هاي رباني
    ز بحر صدر شمس الدين که کان خمر تنگستي
  • چه غم داري در اين وادي چو روي يوسفان ديدي
    اگر چه چون زنان حيران ز خنجر دست خود خستي
  • منال اي دست از اين خنجر چو در کف آمدت گوهر
    هزاران درد زه ارزد ز عشق يوسف آبستي
  • عجب نبود که صندوقي شکسته گردد از شيري
    عجب از چون تو شير آيد که در صندوق بنشستي
  • به دست ديدبان او يکي آيينه اي شش سو
    که حال شش جهت يک يک در آيينه بيانستي
  • ميان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
    نمايد روح از تأثير گويي در ميانستي
  • تو عقل کل چو شهري دان سواد شهر نفس کل
    و اين اجزا در آمدشد مثال کاروانستي
  • درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم
    وگر نه عين کري هم کران را ترجمانستي
  • عدم را در وجود آري از اين تبديل افزونتر
    تو نور شمع مي سازي که اندر شمعدانستي
  • در اول منزلت اين عشق با اين لوت ضدانند
    اگر اين عشق باره ستي چرا او لوت باره ستي
  • به تدريج ار کني تو پي خر دجال از روزه
    ببيني عيسي مريم که در ميدان سواره ستي
  • وگر از راه انديشه بدين مستان رهي بودي
    خرد در کار عشق ما چرا بي دست و پايستي
  • وگر خضري دراشکستي به ناگه کشتي تن را
    در اين دريا همه جان ها چو ماهي آشنايستي
  • زنان در تعزيت شب ها نمي خسبند از نوحه
    تو مرد عاشقي آخر زبون خواب چون گردي
  • دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردي
    به ساقي گو که زود آخر هم از اول قدح دردي
  • دريغا قالبم را هم ز بخشش نيم پر بودي
    که بر تبريزيان در ره دواسپه او برافزودي
  • در آتش باش جان من يکي چندي چو نرم آهن
    که گر آتش نبودي خود رخ آيينه که زدودي
  • در آن روزي که آن شير وغا مردي کند پيدا
    نه بر شيران مست آن روز مرد و زن بخنديدي
  • شدي دربان هر دوني به زير بام گردوني
    به کوي يار ما دررو که بيني بام و در باري
  • تو آن نوري که دوزخ را به آب خود بميراني
    مرا در دل چنين سوزي و محروري روا داري
  • مها چشمي که او روزي بديد آن چشم پرنورت
    به زخم چشم بدخواهان در او کوري روا داري
  • گهي رويش سيه دارد گهي در موي خود مالد
    گه او را سرنگون دارد گهي سازد بدو کاري
  • نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدين است
    چه بي ترکيب ترکيبي عجب مجبور مختاري
  • گرفتي باغ و برها را همي خور آن شکرها را
    اگر بستند درها را ز بند در چه غم داري
  • خمش کن همچو ماهي تو در آن درياي خوش دررو
    چو اندر قعر دريايي تو از آذر چه غم داري
  • کي افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داري
    نگفتم با کسي منشين که باشد از طرب عاري
  • بگه امروز زنجيري دگر در گردنم کردي
    زهي طوق و زهي منصب که هست آن سلسله داري
  • بسي اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها
    همي پايند ياران را به دعوتشان بکن ياري
  • دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
    خدايا صبرم افزون کن در اين آتش به ستاري
  • ز بس احسان که فرمودي چنانم آرزو آمد
    که موسي چون سخن بشنود در مي خواست ديداري
  • بود کاين ناله ها درهم شود آن درد را مرهم
    درآرد آن پري رو را ز رحمت در کم آزاري
  • وگر ناگه قضاء الله از اين ها بشنود آن مه
    خود او داند که سودايي چه گويد در شب تاري
  • چو نبود عقل در خانه پريشان باشد افسانه
    گهي زير و گهي بالا گهي جنگ و گهي زاري
  • هر آن کس را که برداري به اجلالش فرود آري
    در آن بستان بي جايي که سبحان الذي اسري
  • ز هر شش سوي بگريزم در آن حضرت درآويزم
    که بس دلبند و زيبايي که سبحان الذي اسري
  • کند هنبازي طوطي صبا را از براي شه
    که او را نيست در پاکي و بيناييش هنبازي
  • شود بازار مه رويان از آن مه رو فروبسته
    شود دروازه عشرت از آن مي روي در بازي
  • گهي گويي به گوش دل که در دوغ من افتادي
    منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهيزي
  • اگر در خاک بنهندم تويي دلدار و دلبندم
    وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسي
  • ز تاب روي تو ماها ز احسان هاي تو شاها
    شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسي
  • چو مست ديدن اويم دو دست از شرم واشويم
    بگيرم در رهش گويم که اي مولا اغا پوسي
  • برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل
    فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامي
  • در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
    برآمد گوي مه تابان ز روي چرخ چوگاني
  • خداوندا در اين منزل برافروز از کرم نوري
    که تا گم کرده خود را بيابد عقل انساني
  • شب قدر است در جانب چرا قدرش نمي داني
    تو را مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
  • شدم از دست يک باره ز دست عشق تا داني
    در اين مستي اگر جرمي کنم تا رو نگرداني
  • ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان
    بميرم در وفاي تو که تو درمان درماني
  • برو تو دست اندازان به سوي شاه چون باران
    ببيني بحر را تازان در آن بحر پر از خوني
  • چو ديدي شمس تبريزي ز جان کردي شکرريزي
    در آن دم هر دو جا باشي درون مصر و بيروني
  • چو نامت بشنود دل ها نگنجد در منازل ها
    شود حل جمله مشکل ها به نور لم يزل بيني
  • تو مسکيني در اين ظاهر درونت نفس بس قاهر
    يکي سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شيني