نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
مست و خوشم کن آنگهي رقص و خوشي طلب ز من
در
دهنم بنه شکر چون ترشي نمي خوري
ديو شود فرشته اي چون نگري
در
او تو خوش
اي پرييي که از رخت بوي نمي برد پري
رو تو به کيمياي جان مس وجود خرج کن
تا نشوي از او چو زر
در
غم نيم پولکي
هر که اسير سر بود دانک برون
در
بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکني
در
دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگري
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهي
مفخر مهر و مشتري
در
تبريز شمس دين
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهي
ناي براي من کند
در
شب و روز ناله اي
چنگ براي من کند با غم و سوز زاريي
کي بفشاردي مرا دست غمي و غصه اي
گر تو مرا به عاطفت
در
بر خود فشاريي
زهره عشق چون بزد پنجه خود
در
آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سينه ما چغانه اي
جان که
در
آفتاب شد هر گنهي که او کند
برق زد از گناه او هر طرفي کفارتي
شعله آفتاب را بر که و بر زمين است رنگ
نيست بديد
در
هوا از لطف و طهارتي
اي که غريب آتشي
در
دل و جان ما زدي
آتش دل مقيم شد تو به سفر چرا شدي
در
پي شاه شمس دين تا تبريز مي دوان
لشکر عشق با وي است رو که تو هم ز لشکري
هر بشري که صاف شد
در
دو جهان ورا دلي
ديد غرض که فقر بد بانگ الست را بلي
اين چه کرامت است اي نقش خيال روي او
با درهاي بسته
در
خانه جواز مي کني
من که
در
آن نظاره ام مست و سماع باره ام
ليک سماع هر کسي پاک نباشد از مني
تو حسن خود اگر ديدي که افزونتر ز خورشيدي
چه پژمردي چه پوسيدي
در
اين زندان غبرايي
چرا
در
خم اين دنيا چو باده بر نمي جوشي
که تا جوشت برون آرد از اين سرپوش مينايي
ببين حسن خود اي نادان ز تاب جان او تا دان
که مؤمن آينه مؤمن بود
در
وقت تنهايي
ببيند خاک سر خود درون چهره بستان
که من
در
دل چه ها دارم ز زيبايي و رعنايي
وگر پرواز عشق تو
در
اين عالم نمي گنجد
به سوي قاف قربت پر که سيمرغي و عنقايي
در
آتش بايدت بودن همه تن همچو خورشيدي
اگر خواهي که عالم را ضيا و نور افزايي
چه افسردي
در
آن گوشه چرا تو هم نمي گردي
مگر تو فکر منحوسي که جز بر غم نمي گردي
چرا چون حلقه بر درها براي بانگ و آوازي
چرا
در
حلقه مردان دمي محرم نمي گردي
قلم آن جا نهد دستش که کم بيند
در
او حرفي
چرا از عشق تصحيحش تو حرفي کم نمي گردي
جهاني هيچ و ما هيچان خيال و خواب ما پيچان
وگر خفته بدانستي که
در
خوابم چه غم بودي
فروريزد سخن
در
دل مرا هر يک کند لابه
که اول من برون آيم خمش مانم ز بسياري
شب اين روز آن باشد فراق آن وصال اين
قدح
در
دور مي گردد ز صحت ها و بيماري
بيا اي يار
در
بستان ميان حلقه مستان
به دست هر يکي ساغر چه شيرين است بي خويشي
ز جام باده عرشي حصار فرش ويران کن
پس آنگه گنج باقي بين
در
اين ويرانه اي ساقي
چو باشد شيشه روحاني ببين باده چه سان باشد
بگويم از کي مي ترسم تويي
در
خانه اي ساقي
يکي لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو
در
آتش رو به آساني
به پيش شاه شد پيري که بربندش به زنجيري
کز اين ديوانه
در
ديوان بس آشوب است و ويراني
چون دعوي کري کردم جواب و عذر چون گويم
همه
در
هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرايي
مکن حيلت که آن حلوا گهي
در
حلق تو آيد
که جوشي بر سر آتش مثال ديگ حلوايي
به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي
چرا بيگانه اي از ما چو تو
در
اصل از مايي
بيا
در
خانه خويش آ مترس از عکس خود پيش آ
بهل طبع کژانديشي که او ياوه ست و هرجايي
نباشد عيب
در
نوري کز او غافل بود کوري
نباشد عيب حلوا را به طعن شخص صفرايي
قدم بر نردباني نه دو چشم اندر عياني نه
بدن را
در
زياني نه که تا جان را بيفزايي
يکي چشمه عجب بيني که نزديکش چو بنشيني
شوي همرنگ او
در
حين به لطف و ذوق و زيبايي
زهي لطفي که بر بستان و گورستان همي ريزي
زهي نوري که اندر چشم و
در
بي چشم مي آيي
مرا
در
دل يکي دلبر همي گويد خمش بهتر
که بس جان هاي نازک را کند اين گفت سودايي
به هر روزي
در
اين خانه يکي حجره نوي يابي
تو يک تو نيستي اي جان تفحص کن که صدتويي
درآمد
در
ميان شهر آدم زفت سيلابي
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابي
در
آن تابش ببيني تو يکي مه روي چيني تو
دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابي
چو بنهادي قدم آن جا برفتي جسم از يادش
که پنداري ز مادر او
در
آن عالم نزادستي
قرابه دل ز اشکستن شدي ايمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمي
در
وي درنگستي
چنين عقلي که از تزوير مو
در
موي مي بيند
شمار موي عقل آن جا تو بيني گويي دنگستي
ز تيزي هاي آن جامش که برق از وي فغان آيد
قدح
در
رو همي آيد بريزش گويي لنگستي
فراوان ريز
در
جانم از آن مي هاي رباني
ز بحر صدر شمس الدين که کان خمر تنگستي
چه غم داري
در
اين وادي چو روي يوسفان ديدي
اگر چه چون زنان حيران ز خنجر دست خود خستي
منال اي دست از اين خنجر چو
در
کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد ز عشق يوسف آبستي
عجب نبود که صندوقي شکسته گردد از شيري
عجب از چون تو شير آيد که
در
صندوق بنشستي
به دست ديدبان او يکي آيينه اي شش سو
که حال شش جهت يک يک
در
آيينه بيانستي
ميان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نمايد روح از تأثير گويي
در
ميانستي
تو عقل کل چو شهري دان سواد شهر نفس کل
و اين اجزا
در
آمدشد مثال کاروانستي
درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد
در
دم
وگر نه عين کري هم کران را ترجمانستي
عدم را
در
وجود آري از اين تبديل افزونتر
تو نور شمع مي سازي که اندر شمعدانستي
در
اول منزلت اين عشق با اين لوت ضدانند
اگر اين عشق باره ستي چرا او لوت باره ستي
به تدريج ار کني تو پي خر دجال از روزه
ببيني عيسي مريم که
در
ميدان سواره ستي
وگر از راه انديشه بدين مستان رهي بودي
خرد
در
کار عشق ما چرا بي دست و پايستي
وگر خضري دراشکستي به ناگه کشتي تن را
در
اين دريا همه جان ها چو ماهي آشنايستي
زنان
در
تعزيت شب ها نمي خسبند از نوحه
تو مرد عاشقي آخر زبون خواب چون گردي
دل آتش پرست من که
در
آتش چو گوگردي
به ساقي گو که زود آخر هم از اول قدح دردي
دريغا قالبم را هم ز بخشش نيم پر بودي
که بر تبريزيان
در
ره دواسپه او برافزودي
در
آتش باش جان من يکي چندي چو نرم آهن
که گر آتش نبودي خود رخ آيينه که زدودي
در
آن روزي که آن شير وغا مردي کند پيدا
نه بر شيران مست آن روز مرد و زن بخنديدي
شدي دربان هر دوني به زير بام گردوني
به کوي يار ما دررو که بيني بام و
در
باري
تو آن نوري که دوزخ را به آب خود بميراني
مرا
در
دل چنين سوزي و محروري روا داري
مها چشمي که او روزي بديد آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان
در
او کوري روا داري
گهي رويش سيه دارد گهي
در
موي خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهي سازد بدو کاري
نگنجد
در
خرد وصفش که او را جمع ضدين است
چه بي ترکيب ترکيبي عجب مجبور مختاري
گرفتي باغ و برها را همي خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند
در
چه غم داري
خمش کن همچو ماهي تو
در
آن درياي خوش دررو
چو اندر قعر دريايي تو از آذر چه غم داري
کي افسون خواند
در
گوشت که ابرو پرگره داري
نگفتم با کسي منشين که باشد از طرب عاري
بگه امروز زنجيري دگر
در
گردنم کردي
زهي طوق و زهي منصب که هست آن سلسله داري
بسي اشکوفه و دل ها که بنهادند
در
گل ها
همي پايند ياران را به دعوتشان بکن ياري
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدايا صبرم افزون کن
در
اين آتش به ستاري
ز بس احسان که فرمودي چنانم آرزو آمد
که موسي چون سخن بشنود
در
مي خواست ديداري
بود کاين ناله ها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پري رو را ز رحمت
در
کم آزاري
وگر ناگه قضاء الله از اين ها بشنود آن مه
خود او داند که سودايي چه گويد
در
شب تاري
چو نبود عقل
در
خانه پريشان باشد افسانه
گهي زير و گهي بالا گهي جنگ و گهي زاري
هر آن کس را که برداري به اجلالش فرود آري
در
آن بستان بي جايي که سبحان الذي اسري
ز هر شش سوي بگريزم
در
آن حضرت درآويزم
که بس دلبند و زيبايي که سبحان الذي اسري
کند هنبازي طوطي صبا را از براي شه
که او را نيست
در
پاکي و بيناييش هنبازي
شود بازار مه رويان از آن مه رو فروبسته
شود دروازه عشرت از آن مي روي
در
بازي
گهي گويي به گوش دل که
در
دوغ من افتادي
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهيزي
اگر
در
خاک بنهندم تويي دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسي
ز تاب روي تو ماها ز احسان هاي تو شاها
شده زندان مرا صحرا
در
آن صحرا اغا پوسي
چو مست ديدن اويم دو دست از شرم واشويم
بگيرم
در
رهش گويم که اي مولا اغا پوسي
برآور دودها از دل بجز
در
خون مکن منزل
فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامي
در
آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوي مه تابان ز روي چرخ چوگاني
خداوندا
در
اين منزل برافروز از کرم نوري
که تا گم کرده خود را بيابد عقل انساني
شب قدر است
در
جانب چرا قدرش نمي داني
تو را مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
شدم از دست يک باره ز دست عشق تا داني
در
اين مستي اگر جرمي کنم تا رو نگرداني
ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان
بميرم
در
وفاي تو که تو درمان درماني
برو تو دست اندازان به سوي شاه چون باران
ببيني بحر را تازان
در
آن بحر پر از خوني
چو ديدي شمس تبريزي ز جان کردي شکرريزي
در
آن دم هر دو جا باشي درون مصر و بيروني
چو نامت بشنود دل ها نگنجد
در
منازل ها
شود حل جمله مشکل ها به نور لم يزل بيني
تو مسکيني
در
اين ظاهر درونت نفس بس قاهر
يکي سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شيني
صفحه قبل
1
...
1597
1598
1599
1600
1601
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن