نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
نهاده هر دو قدم شاد
در
سراي بقا
و زين بساط فنا هر دو دست خود شسته
حيات خويش
در
آن لقمه گر چه پنداري
ضمير را سبل است آن و ديده را پرده
چرا مکن تو
در
اين جا مگو چرا نکنم
که چشم جان را گشته است اين چرا پرده
در
آن زمان که خران بول خر به بو گيرند
زهي زمان و زهي حالت و زهي حاله
گر سر برون کردي مهش روزي ز قرص آفتاب
ذره به ذره
در
هوا ليلي و مجنون آمدي
گلزار بين گلزار بين
در
آب نقش يار بين
و آن نرگس خمار بين و آن غنچه هاي احمري
اي صلح داده جنگ را وي آب داده سنگ را
چون اين گل بدرنگ را
در
رنگ ها مي آوري
خورشيد گويد سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگي وارهي پا درنهي
در
گوهري
بي همره جسم و عرض بي دام و دانه و بي غرض
از تلخکامي مي رهي
در
کامراني مي روي
اي چون فلک دربافته اي همچو مه درتافته
از ره نشاني يافته
در
بي نشاني مي روي
مي ران فرس
در
دين فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جاي اسب لاغري هر سو بيابي گله اي
اي چشم تو چون نرگسي شد خواب
در
چشمم خسي
بيدار مي بينم بسي ليک از پي دانگانه اي
خامش که تو زين رسته اي زين دام ها برجسته اي
جان و دل اندربسته اي
در
دلبري فتانه اي
عاشق
در
اين ره چون قلم کژمژ همي رفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکيزه مسطر ساختي
حيوان و گاوي را اگر مردم کني نبود عجب
سرگين گاوي را چو تو
در
بحر عنبر ساختي
در
پيش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکي چرخ را سقا و چاکر ساختي
در
خاک تيره خارشي انداختي از بهر زه
يک خاک را کردي پدر يک خاک مادر ساختي
در
آتش خشم پدر صد آب رحمت مي نهي
و اندر دل آب مني صد گونه آذر ساختي
از رشک پنهان اي پري
در
جان درآ تا دل بري
اي زهره صد مشتري اي سر لطف ايزدي
اشکوفه ها و ميوه ها دارند غنج و شيوه ها
ما
در
گلستان رخت روييده چون نيلوفري
مست و خرامان مي رود
در
دل خيال يار من
ماهي شريفي بي حدي شاهي کريمي بافري
در
سينه اين عشق و حسد بين کز چه جانب مي رسد
دل را کي آگاهي دهد جز دلنوازي آگهي
مي دانک بي انزال او نزلي نرويد
در
زمين
بي صحبت تصوير او يک مايه را نبود زهي
دزديد جمله رخت ما لولي و لولي زاده اي
در
هيچ مسجد مکر او نگذشته سجاده اي
شرمي بدار از ريش خود از ريش پرتشويش خود
بسته دو چشم از عاقبت
در
هرزه لب گشاده اي
دامن کشانم مي کشد
در
بتکده عياره اي
من همچو دامن مي دوم اندر پي خون خواره اي
اسرار آن گنج جهان با تو بگويم
در
نهان
تو مهلتم ده تا که من با خويش آيم پاره اي
روزي ز عکس روي او بردم سبوي تا جوي او
ديدم ز عکس نور او
در
آب جو استاره اي
رستي ز دام اي مرغ جان
در
شاخ گل آويختي
جستي ز وسواس جنان و اندر جنان آميختي
اي آن که هستت
در
سخن مستي مي هاي کهن
دلداريي تلقين بکن مر ترجمان را ساعتي
اي از کفت دريا نمي محروم کردي محرمي
در
خواب کن جانا دمي مر پاسبان را ساعتي
عشقت مي بي چون دهد
در
مي همه افيون نهد
مستت نشاني چون دهد آن بي نشان را ساعتي
جز عشق او
در
دل مکن تدبير بي حاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتي
بنگر
در
اين فرياد کن آخر وفا هم ياد کن
برتاب شاها داد کن اين سو عنان را ساعتي
يک دم بدين سو راي کن جان را تو شکرخاي کن
در
ديده ما جاي کن نور عيان را ساعتي
اي نفس شير شيررگ چون يافتي زان عشق تک
انداز تو
در
پيش سگ اين لوت و خوان را ساعتي
بانکي عجب از آسمان
در
مي رسد هر ساعتي
مي نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتي
ساقي
در
اين آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکري وز راح او را رايتي
کو شيرمردي
در
جهان تا شيرگير او شود
شاه و فتي بايد شدن تا باده نوشي يا فتي
آخر چه باشد گر شبي از جان برآري ياربي
بيرون جهي از گور تن و اندرروي
در
ساحتي
خود پيشتر اجزاي او
در
سجده همچون شاکران
وز بهر خدمت موج او گه گه نمايد قامتي
چون درشوي
در
باغ دل مانند گل خوش بو شوي
چون برپري سوي فلک همچون ملک مه رو شوي
سر
در
زمين چندين مکش سر را برآور شاد کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوي
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او
و آن ساغري
در
دست او هر چاره بيچاره اي
چنگ از شمال و از يمين اندر بر حوران عين
در
گلشني پر ياسمين بر چشمه اي فواره اي
چون آفتاب آسمان مي گرد و جوهر مي فشان
بر تشنگان و خاکيان
در
عالم غداره اي
مستي چو کشتي و عمد هر لحظه کژمژ مي شود
بر موج ها بر مي زند
در
قلزمي زخاره اي
گفتا مرا شاه جهان درداد يک ساغر نهان
خود را بديدم ناگهان
در
شهر جان سياره اي
چون معبرم خيره نگر ني رخنه پيدا و نه
در
چون چشمه اي برکرده سر بي معدني از خاره اي
چون نفخ صوري
در
صور شورنده حشر و حشر
زنجير تو چون طوق زر تشريف هر جباره اي
چون گل سخن گوي و خمش هرگز نباشد روترش
در
صدر دل مانند هش بر اوج چون طياره اي
ور آدم از ايوان دل درنامدي
در
آب و گل
تدريس با تقديس او بالاتر از اسماستي
ور هستي تن لا شدي اين نفس سربالا شدي
بعد از تمامي لا شدن
در
وحدت الاستي
گر ضعف و سستي نيستي
در
ديده خفاش تن
بر جاي يک خورشيد صد خورشيد جان افزاستي
گر نيک و بد نزد خدا يک سان بدي
در
ابتلا
با جبرئيل ماه رو ابليس هم سيماستي
از شمس تبريزي ببين هر ذره را نور يقين
گر ذوق
در
گفتن بدي هر ذره اي گوياستي
تو قفل دل را باز کن قصد خزينه راز کن
در
مشکلات دو جهان نبود سؤالت حاجتي
دريوزه اي دارم ز تو
در
اقتضاي آشتي
دي نکته اي فرموده اي جان را براي آشتي
گر دستبوس وصل تو يابد دلم
در
جست و جو
بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پاي آشتي
چون ابر دي گريان شدم وز برگ و بر عريان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش
در
قباي آشتي
خاموش کن اي بي ادب چيزي مگو
در
زير لب
تا بي ريا باشد طلب اندر دعاي آشتي
در
عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
اي مطرب شيرين قدم مي زن نوا تا صبحدم
تو همچو آتش سرکشي من همچون خاکم مفرشي
در
من زدي تو آتشي خوشي خوشي خوشي خوشي
راقي جان
در
مي دمد چون پور مريم رقيه اي
ساقي ما هم مي کند چون شير حق کراريي
گر درک بت را بشکند صد بت تراشد
در
عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نيستش فخاريي
اي بلبل ار چه يافتي از دولت گل لحن خوش
زينهار فراموشت شود
در
انس کم گفتاريي
ديدن روزي ده تو رزق حلال است تو را
گرم به دکان چه روي
در
پي رزق عددي
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر چنگ
در
اين کف چه زدي
موج برآيد ز خود و
در
خود نظاره کند
سجده کنان کاي خود من آه چه بيرون ز حدي
خيره ميا خيره مرو جانب بازار جهان
ز آنک
در
اين بيع و شري اين ندهي آن نبري
هم گل سرخ و سمني
در
دل گل طعنه زني
سوي فلک حمله کني زهره و مه را ببري
چند جنون کرد خرد
در
هوس سلسله اي
چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذري
اي دل سرگشته شده
در
طلب ياوه روي
چند بگفتم که مده دل به کسي بي گروي
گر صفتي
در
دل من کژ شود آن را تو بکن
شاخ کژي را بکند صاحب بستان به خوي
همچو علي
در
صف خود سر نبري از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکني راه زني
راه زنان را بزني تا که حقت نام نهد
غازي من حاجي من گر چه به تن
در
وطني
خواجه چه گيري گروم تو نروي من بروم
کهنه نه ام خواجه نوم
در
مدد اندر مددي
بر سر خرپشته من بانگ زن اي کشته من
دانک من اندر چمنم صورت من
در
لحدي
قند تو فرخنده بود خاصه که
در
خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دري
هر طربي که
در
جهان گشت نديم کهتري
مي برمد از او دلم چون دل تو ز مقذري
ما گهريم و اين جهان همچو زري
در
امتحان
بر سر زر برآ که لا گر تو نه اي محقري
در
تو نهان چهارجو هيچ نبينيش که کو
همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهري
گفته به عقل طيره شو گفته به عشق خيره شو
گفته به صبر خون گري
در
غم هجر دلبري
بر سر من نبشت حق
در
دل من چه کشت حق
صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابري
ور دو سه روز چشم را بند کني باتقوا
چشمه چشم حس را بحر
در
عيان کني
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت
در
دهان
گر همه ذره ذره را بازکشي دهان کني
او است بهشت و حور خود شادي و عيش و سور خود
در
غلبات نور خود آه عظيم آيتي
عشق چو رهنمون کند روح
در
او سکون کند
سر ز فلک برون کند گويد خوش ولايتي
کي بود آفتاب تو
در
دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگي بر گل و بر سمن رسي
لطف خيال شمس دين از تبريز
در
کمين
طالب جان شوي چو دين تا به چه شکل و فن رسي
از سوي چرخ تا زمين سلسله اي است آتشين
سلسله را بگير اگر
در
ره خود محققي
عشق قرابه باز و من
در
کف او چو شيشه اي
شيشه شکست زير پا پاي کسي خليد ني
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در
کنف غناي او ناله آز مي کني
آب تو ده گسسته را
در
دو جهان سقا تويي
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تويي
ريگ ز آب سير شد من نشدم زهي زهي
لايق خرکمان من نيست
در
اين جهان زهي
خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو اي تو فکنده
در
دهي
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته ام
ز آنک تو مکر دشمنان
در
حق من شنيده اي
آينه اي خريده اي مي نگري به روي خود
در
پس پرده رفته اي پرده من دريده اي
از بد و نيک مجرمان کند نشد وفاي تو
ز آنک تو راست
در
کرم ثابتي و مهارتي
آه که
در
فراق او هر قدمي است آتشي
آه که از هواي او مي رسدم ملامتي
صفحه قبل
1
...
1596
1597
1598
1599
1600
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن