167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در گريبان صبا مشتي عرق گرديده است
    نکهت پيراهن يوسف ز شرم بوي او
  • با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
    سرو در وقت خرام قامت دلجوي او
  • مي رود دايم سراسر در خيابان بهشت
    هر که را زخم نماياني است از بازوي او
  • چون تواند ديده صائب به گرد او رسيد؟
    خاک زد در ديده اختر رم آهوي او
  • آب را کز بي قراري نعل در آتش بود
    خشک چون آيينه سازد حيرت گلزار تو
  • آب در گوهر نبندد زنگ از استادگي
    پسته اي چون گشت از خط لعل گوهربار تو؟
  • مغزها شيرين شود در استخوان چون نيشکر
    چون به شکرخند آيد لعل شکربار تو
  • مستي حسن ترا پيمانه اي در کار نيست
    ديدن آيينه باشد ساغر سرشار تو
  • خنده گل در گلوي غنچه مي گردد گره
    چون به شکرخنده آيد لعل گوهربار تو
  • جرم اندک را نبخشد رحمت بسيار تو
    سنگ کم را نيست وزني در سر بازار تو
  • از شمار بي قراران تو آگه نيستم
    گل يکي از غنچه خسبان است در گلزار تو
  • رتبه حرف گلوسوز تو بيش از شکرست
    شيره جان بوده در طفلي همانا شير تو
  • کيستم من در شمار آيم، که آهوي حرم
    چون هدف گردن کشد از اشتياق تير تو
  • غمزه ات گرديد در ايام خط خونريزتر
    مي کند زنگار کار زهر با شمشير تو
  • قطعه ياقوت افتاده است مردم را ز چشم
    همچو تقويم کهن در روزگار خط تو
  • سنبل فردوس ريزد خار در پيراهنش
    ديده هر کس که شد آيينه دار خط تو
  • در لباس کفر آوردن به ايمان خلق را
    ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
  • حلقه ها در گوش خورشيد درخشان مي کشد
    گر بلندي اين چنين گيرد غبار خط تو
  • هيچ مغزي نيست کز ديوانگي معمور نيست
    در زمان مد احسان رساي زلف تو
  • دل که مي افشاند دامن بر عبير پيرهن
    خاکبازي مي کند در کوچه هاي زلف تو
  • يوسف مصري کز او چشم جهاني روشن است
    از فراموشان بود در گوشه زندان تو
  • مي دهندش روشنان آسمان در ديده جا
    از زمين گردي که برمي خيزد از جولان تو
  • طوق قمري بر کمر زنار گردد سرو را
    در گلستاني که باشد قامت موزون تو
  • چون عنانداري کند مجنون دل بي تاب را؟
    مي کند رقص رواني کوه در هامون تو
  • سروها چون سبزه خوابيده مي آيد به چشم
    در گلستاني که گردد جلوه گر بالاي تو
  • طوطيان را همچو مغز پسته گيرد در شکر
    چون تبسم ريز گردد لعل شکرخاي تو
  • در ته خاکستر قمري نهان گرديده اند
    سروها از انفعال قامت رعناي تو
  • در غبار خاطر مجنون حصاري گشته است
    ديده آهو ز شرم نرگس شهلاي تو
  • برگريزان است در کوي تو ايام بهار
    بس که مي ريزد دل از نظاره بالاي تو
  • زير پاي سرو افتاده است چون زنجير آب
    نه فلک در پايه معراج استغناي تو
  • تخم قابل در زمين پاک، گوهر مي شود
    دانه ياقوت مي سازد عرق را روي تو
  • چون حنا کز رفتن هندوستان گردد سياه
    خون دلها مشک شد در حلقه گيسوي تو
  • شمعها سر در گريبان خموشي مي کشند
    برفروزد از شراب آتشين چون روي تو
  • سايه خود را که دايم در رکابش مي رود
    خانه صياد مي داند رم آهوي تو
  • مي کند زنجير جوهرپاره چون ديوانگان
    ديد تا آيينه روي خويش را در روي تو
  • از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
    هر که اندازد نظر بر قامت دلجوي تو
  • چشم حيرت وام مي گيرد ز طوق قمريان
    سرو در وقت خرام قامت دلجوي تو
  • چون هوسناکان دورويي نيست کار عاشقان
    در بهارستان يکرنگي گل رعنا مجو
  • حقه حنظل چه دارد غير زهر جانستان؟
    عيش شيرين در ميان قبه خضرا مجو
  • هر نفس در عالمي جولان کند همچون حباب
    کشتي بي لنگر ما را درين دريا مجو
  • نيست همدوشي به نخل قامت او، شان سرو
    مصرع حسن دوبالا نيست در ديوان سرو
  • گرچه برگشتن ندارد جويبار زندگي
    بر سر يک پا همان در انتظارم همچو سرو
  • طوق قمري در بساطم چشم حيرت مي شود
    بس که سرگرم تماشاي بهارم همچو سرو
  • سايه من ميکشان را دامگاه عشرت است
    ميوه اي هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
  • فرصت خاريدن سر نيست از حيرت مرا
    دست خود را در بغل پيوسته دارم همچو سرو
  • شمع سبز من به کوري سوخت در بزم وجود
    آتشين بالي نشد هرگز دچارم همچو سرو
  • با هزاران دست، دايم بود در دست نسيم
    صائب از حيرت عنان اختيارم همچو سرو
  • جامه بسيار، دارد کهنگي در آستين
    تازه باشد چار موسم جامه يکتاي سرو
  • نيستند آزادگان فارغ ز شست و شوي دل
    در کنار آب باشد بيش صائب جاي سرو
  • در سيه کاري سرآمد روزگارت چون قلم
    از سر گفتار بگذر، بر سر کردار شو