167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • يا نعم صباح اي جان مستند همه رندان
    تا شب همگان عريان با يار در آب جو
  • اي فارس اين ميدان مي گرد تو سرگردان
    آخر نه کم از چرخي در خدمت آن مه رو
  • بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
    گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
  • آن غم که ز عشاق بسي گرد برآورد
    بيرون ز در است اين دم و از بام فرود او
  • گفتند شکر الله را کو جلوه کرد اين ماه را
    افتاده بوديم از بقا در قعر لا آويخته
  • زين خنب هاي تلخ و خوش گر چاشني داري بچش
    ترک هوا خوشتر بود يا در هوا آويخته
  • اين دل دهد در دلبري جان هم سپارد بر سري
    و آن صرفه جو چون مشتري اندر بها آويخته
  • گفت زبان کبر آورد کبرت نيازت را خورد
    شو تو ز کبر خود جدا در کبريا آويخته
  • دل ديده آب روي خود در خاک کوي عشق او
    چون آن عنايت ديد دل اندر عنا پا کوفته
  • جان همچو ايوب نبي در ذوق آن لطف و کرم
    با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
  • خلقي که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از اين
    جان هاي ايشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
  • قومي بديده چيزکي عاشق شده ليک از حسد
    از کبر و ناموس و حيا هم در خلاء پا کوفته
  • يک چند رندند اين طرف در ظل دل پنهان شده
    و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
  • بسيار مرکب کشته اي گرد جهان برگشته اي
    در جان سفر کن درنگر قومي سراسر جان شده
  • از هيهي و هيهايشان وز لعل شکرخايشان
    نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
  • خانه در او حيران شده انديشه سرگردان شده
    صد عقل و جان اندر پيش بي دست و بي پا آمده
  • اي آب حيوان در جگر هر جور تو صد من شکر
    هر لحظه اي شکلي دگر از رب اعلا آمده
  • اين کيست اين اين کيست اين در حلقه ناگاه آمده
    اين نور اللهي است اين از پيش الله آمده
  • اين لطف و رحمت را نگر وين بخت و دولت را نگر
    در چاره بداختران با روي چون ماه آمده
  • ليلي زيبا را نگر خوش طالب مجنون شده
    و آن کهرباي روح بين در جذب هر کاه آمده
  • صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
    در دل خيالات خوشش زيبا و دلخواه آمده
  • کي باشد اي گفت زبان من از تو مستغني شده
    با آفتاب معرفت در سايه شاه آمده
  • يا رب مرا پيش از اجل فارغ کن از علم و عمل
    خاصه ز علم منطقي در جمله افواه آمده
  • کو عقل تا گويا شوي کو پاي تا پويا شوي
    وز خشک در دريا شوي ايمن شوي از زلزله
  • صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
    بشنيديي اسرار دل گر کم شدي اين مشغله
  • بي دل شو ار صاحب دلي ديوانه شو گر عاقلي
    کاين عقل جزوي مي شود در چشم عشقت آبله
  • اما در اين راه از خوشي بايد که دامن برکشي
    زيرا ز خون عاشقان آغشته ست اين مرحله
  • رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
    زيرا که زايد فتنه ها اين روزگار حامله
  • از رنج ها مطلق روي اندر امان حق روي
    در بحر چون زورق روي رفتي دلا رو بي گله
  • ز انديشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
    آن کو به تو پيوسته شد پيوسته باشد در چله
  • فرمان خرمشاهيت در خون دل توقيع شد
    کف کرد خون بر روي خون از جزم تو پا کوفته
  • اي آفتاب روي تو کرده هزيمت ماه را
    و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
  • چون شمس تبريزي کند در مصحف دل يک نظر
    اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته
  • باده در آن جام فکن گردن انديشه بزن
    هين دل ما را مشکن اي دل و دلدار بده
  • در ده ويرانه تو گنج نهان است ز هو
    هين ده ويران تو را نيز به بغداد مده
  • غير خدا نيست کسي در دو جهان همنفسي
    هر چه وجود است تو را جز که به ايجاد مده
  • گر چه در اين خيمه دري دانک تو با خيمه گري
    ليک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
  • پاک ني و پليد ني در دو جهان بديد ني
    قفل گشا کليد ني کنده هزار سلسله
  • همه با ماست چه با ما که خود ماييم سرتاسر
    مثل گشته ست در عالم که جوينده ست يابنده
  • هزاران گل در اين پستي به وعده شاد مي خندد
    هزاران شمع بر بالا به امر او است سياره
  • خري کو در کلم زاري درافتاد و نمي ترسد
    برون رانندش از حايط بريده دم و لت خواره
  • يکي ماهي همي بينم برون از ديده در ديده
    نه او را ديده اي ديده نه او را گوش بشنيده
  • به ناگه جست از لفظم که آن شه کيست شمس الدين
    شه تبريز و خون من در اين گفتن بجوشيده
  • کجا اسراربين آمد دمي کز کبر و کين آمد
    حياتي کز زمين آمد بود در بحر بيچاره
  • خوش آن باشد که مي راند به سوي اصل شيريني
    در آن سيران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
  • بدان صبح نجاتي رو بدان بحر حياتي رو
    بزن سنگي بر اين کوزه بزن نفطي در آن کازه
  • رسيد از عشق جاسوسش که بسم الله زمين بوسش
    در اين انديشه بيخود شد به حق پيوست انديشه
  • چو شهد شمس تبريزي فزايد در مزاجم خون
    از آن چون زخم فصادي رگ دل خست انديشه
  • چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
    براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
  • اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
    وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
  • خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
    تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
  • بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
    که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
  • به دم در چرخ مي آري فلک ها را و گردون را
    چه باشد پيش افسونت يکي ادراک پوسيده
  • گناه هر دو عالم را به يک توبه فروشويي
    چرايي زلت ما را تو در انگشت پيچيده
  • صورت مثل چادر جان رفته به چادر در
    بي صورت و بي پيکر وز هر چه مصور به
  • اي فتنه مرد و زن امشب در من بشکن
    رخت من و نقد من بردار و به يغما ده
  • فرياد رس اي جانان ما را ز گران جانان
    اي از عدمي ما را در چرخ درآورده
  • در مي شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه
    با يار درافتاده بي حاجب و بي پرده
  • ني فکر چو دام آمد دريا پس اين دام است
    در دام کجا گنجد جز ماهي بشمرده
  • چون در سخن ها سفت و الارض مهادا گفت
    اي ميخ زمين گشته وز شهر دل آواره
  • گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم
    خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
  • سي روز در اين دريا پا سر کني و سر پا
    تا دررسي اي مولا اندر گهر روزه
  • جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را
    در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
  • من بي دل و دستارم در خانه خمارم
    يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
  • اي شاهد بي نقصان وي روح ز تو رقصان
    وي مستي تو در سر از مات سلام الله
  • در عشرت آن دريا ني اين و نه آن بوده
    بر ساحل اين خشکي اين گشته و آن گشته
  • از حسن پري زاده صد بي دل و دل داده
    در هر طرف افتاده هم يک يک و هم جفته
  • اي جان تو جانم را از خويش خبر کرده
    انديشه تو هر دم در بنده اثر کرده
  • داني که درخت من در رقص چرا آيد
    اي شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده
  • اي آنک ز يک برقي از حسن جمال خود
    اين جمله هستي را در حال عدم کرده
  • در من بنگر اي جان تا هر دو سلف خنديم
    کان خنده بي پايان آورد مدد خنده
  • حسن تو و عشق من در شهر شده شهره
    برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه
  • در کامه هر ماهي شستي است ز صيادي
    آن ناله کنان آوه وين ناله کنان اي وه
  • اي شادکن دل ها اندر همه منزل ها
    در حسن و وفا فردي في لطف امان الله
  • اي آنک تو را ما ز همه کون گزيده
    بگذاشته ما را تو و در خود نگريده
  • خون ريزبک عشق در و بام گرفته ست
    و آن عقل گريزان شده از خانه به خانه
  • به حق آن که در سر دارم از تو
    چو خم را وا کني سر سر مرا ده
  • چون به عالم نيست يک کس مر مکانت را عوض
    در عزاي تو مکان و لامکان بگريسته
  • مشک ها بايد چه جاي اشک ها در هجر تو
    هر نفس خونابه گشته هر زمان بگريسته
  • روي و چشم شمس تبريزي گل و نسرين بکاشت
    در ميان نرگس و گل جسم من پا کوفته
  • باد اندر امر يزدان چون نفس در امر تو
    ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده
  • چشم بر ره داشت پوينده قراضه مي بچيد
    آن قراضه چين ره را بين کنون در کان شده
  • سوي صحراي عدم رو به سوي باغ ارم رو
    مي بي درد نيابي تو در اين دور زمانه
  • نه سماع است نه بازي که کمندي است الهي
    منگر سست به نخوت تو در اين بيت و ترانه
  • صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستي
    که رخ خود به کف پاش بود ماليده
  • جان ما را به صف اول پيکار طلب
    ز آنک در پيش روي تير و سنانيم همه
  • در خانه دل اي جان آن کيست ايستاده
    بر تخت شه کي باشد جز شاه و شاه زاده
  • اي بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
    هش دار تا نيفتي اي مرد نرم و ساده
  • آن آتشي که داري در عشق صاف و ساده
    فردا از او ببيني صد حور رو گشاده
  • اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
    در خان خود تو بنگر از نه فلک زياده
  • از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
    ني را ز ناله من در جان شکر دميده
  • مي ديد حسن خود را مي گفت چشم بد را
    ني بود و ني بيايد چون من در اين زمانه
  • ني با تو اتفاقم ني صبر در فراقم
    ز آسيب اين دو حالت جان مي شود فشرده
  • اي از تو من برسته اي هم توام بخورده
    هم در تو مي گدازم چون از توام فسرده
  • نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحيد
    صفات طالب و مطلوب را جدا ديده
  • زهي خوشي که بگويم که کيست هان بر در
    بگويد او که منم لا اله الا الله
  • ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
    صد آفتاب چو يوسف فروشود در چاه
  • به بوي وصل دو ديده خراب و مست شده ست
    چگونه باشد يا رب وصال در ديده
  • چو چتر و سنجق آن رشک صد سليمان ديد
    گشاد هدهد جان پر و بال در ديده
  • دو ديده مست شد از جان صدر شمس الدين
    چه باده هاست از او مال مال در ديده