نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولي
در
گلشن جانشان شقايق هاي تو بر تو
از آن سو
در
کف حوري شراب صاف انگوري
از اين سو کرده رو بانو به خنده سوي روبانو
در
آن باغ خوش اعلوفه سپي پوشان چو اشکوفه
که رستيم از سيه کاري ز مازو رفت آن ما زو
بصيرت ها گشاده هر نظر حيران
در
آن منظر
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقيش را برگو
ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست
در
گوشم
چو گوشم رست از اين پنبه درآيد هاي هوي او
مرا هر دم برانگيزي به سوي شمس تبريزي
بگو
در
گوش من اي دل چه مي تازي به سوي او
گر آبي خوردم از کوزه خيال تو
در
او ديدم
وگر يک دم زدم بي تو پشيمانم به جان تو
تو عيد جان قرباني و پيشت عاشقان قربان
بکش
در
مطبخ خويشم که قربانم به جان تو
گرفتم عشق را
در
بر کله بنهاده ام از سر
منم محتاج و مي گويم ز بي خويشي دعاي تو
وگر ردت کنند اين ها بنگذارد تو را تنها
درآ
در
ظل اين دولت که شاه ناگريز است او
بتي دارد
در
اين پرده بتي زيبا ولي مرده
مکش اندر برش چندين که سرد و زمهرير است او
اگر
در
تير او باشي دوتا همچون کمان گردي
از او شيري کجا آيد ز خرگوشي اسير است او
دو چشمم خيره
در
رويت گهي چوگان گهي گويت
تويي حيران تويي چوگان تويي دو چشم روشن تو
چو از افلاک نوراني وصال شاه افتادي
چو آدم اندر اين پستي
در
اين اقليم ناري تو
الا اي مو سيه پوشي به هنگام طرب وآنگه
سپيدت جامه باشد چون
در
اين غم سوگواري تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد
در
جهان اکنون
که يک عذرم نپذرفتي چگونه خوش عذاري تو
در
اين اوميد پژمرده بپژمردي چو باغ از دي
ز دي بگذر سبک برپر که ني جان بهاري تو
همه فخر و همه دولت براي شاه مي زيبد
چرا
در
قيد فخري تو چرا دربند عاري تو
الا اي شاه تبريزم
در
اين درياي خون ريزم
چه باشد گر چو موسي گرد از دريا برآري تو
خريدي هندوي زشتي قبيحي را تو
در
چادر
تو ساده پوستين بر بوي زهره روي چيني تو
چو شب
در
خانه آوردي بديدي روش بي چادر
ز رويش ديده بگرفتي ز بويش بستي بيني تو
به سوي باغ وحدت رو کز او شادي همي رويد
که هر جزوت شود خندان اگر
در
خود حزيني تو
با تو سگ نفس ما روباهي و مکر آرد
که شير سجود آرد
در
پيش شغال تو
تاريکي ما چه بود
در
حضرت نور تو
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
من بي زبر و زيرم
در
پنجه آن شيرم
ز احوال جهان سيرم ز احوال فلان برگو
در
نيم شبي جسته جمعي که چه دزد آمد
و آن دزد همي گويد دزد آمد و آن دزد او
در
وحدت مشتاقي ما جمله يکي باشيم
اما چو به گفت آييم ياري من و ياري تو
چون احمد و بوبکريم
در
کنج يکي غاري
زيرا که دوي باشد غاري من و غاري تو
سرمست بخسپ اي دل
در
ظل مسيح خود
آن رفت که مي بوديم زاري من و زاري تو
من غرقه شدم
در
زر تو سجده کنان اي سر
بي کار نمي شايد کاري من و کاري تو
هر کس که مرا جويد
در
کوي تو بايد جست
گر ليلي و مجنون است باري من و باري تو
خاموش که خاموشي فخري من و فخري تو
در
گفتن و بي صبري عاري من و عاري تو
اي از فر و زيبايي وز خوبي و رعنايي
جان حلقه به گوش تو
در
حلقه نيايي تو
هر روز برآيي تو بازيب و فر آيي تو
در
مجلس سرمستان باشور و شر آيي تو
در
خشکي ما بنگر و آن پرده تر برگو
چشم تر ما را بين اي نور بصر برگو
جمع شکران را بين
در
ما نگران را بين
شيرين نظران را بين هين شرح شکر برگو
در
کشتي و دريايي خوش موج و مصفايي
زيري گه و بالايي اي زير و زبر برگو
گر رافضيي باشد از داد علي
در
ده
ور ز آنک بود سني از عدل عمر برگو
موسي که
در
اين خشک بيابان به عصايي
صد چشمه روان کرد از اين خاره ما کو
زين پنج حسن ظاهر و زين پنج حسن سر
ده چشمه گشاينده
در
اين قاره ما کو
از فرقت آن دلبر دردي است
در
اين دل
آن داروي درد دل و آن چاره ما کو
خوش خرامان مي روي اي جان جان بي من مرو
اي حيات دوستان
در
بوستان بي من مرو
چند پرسي مر مرا از وحشت و شب هاي هجر
شب کجا ماند بگو
در
دولت ايام او
وعده هاي خام او
در
مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بين از وعده هاي خام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف مي
تو ببين
در
چشم مستان لطف هاي عام او
هر کجا تو خشم ديدي کبر را
در
خشم جو
گر خوشي با اين دو مارت خود برو ضحاک شو
گرد از آن دريا برآمد گرد جسم اولياست
تا نگويي قوم موسي را
در
اين يم گرد کو
اي صبا بادي که داري
در
سر از ياري بگو
گر نگويي با کسي با عاشقان باري بگو
هين سبکتر دست درزن
در
عنان مرکبش
پيش از آن کو برکشاند آن عنان اين است او
دامن گردون پر از
در
است و مرواريد و لعل
جان هاي عاشقان چون سيل ها غلطان شده
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
لايق اين کفر نادر
در
جهان زنار کو
هر زمان چون مست گردد از نسيم خمر جان
تا
در
خمخانه مي تازد وليکن بار کو
کبر عاشق بوي کن کان خود به معني خاکيي است
در
چنان دريا تکبر يا که ننگ و عار کو
کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسي
در
شب تاريک گويي شمع يا مهتاب کو
در
ميان باغ حسنش مي پر اي مرغ ضمير
کايمن آباد است آن جا دام يا مضراب کو
چون ميت پردل کند
در
بحر دل غوطي خوري
اين ترانه مي زني کاين بحر را پاياب کو
گر تو ترک پخته گويي خام مسکر باشدت
پس تو را
در
جام سر آثار و بوي خام کو
اي ز رويت تافته
در
هر زماني نور نو
وي ز نورت نقش بسته هر زماني حور نو
همه امروز چنانيم که سر از پاي ندانيم
همه تا حلق درآييم و
در
اين حلقه نشست او
چو درآمد آن سمن بر
در
خانه بسته بهتر
که پرير کرد حيله ز ميان ما بجست او
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
که حريف او شدستم که
در
ستم ببست او
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن
در
سفر مصدر او
مي رود شمس و قمر هر شب
در
گور غروب
مي دهدشان فر نو شعشعه گوهر او
در
چنين مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او
آنک خون را چو مي ناب غذاي جان کرد
بنگر
در
تن پرنور و رخ احمر او
به يکي نقش بر اين خاک و بر آن نقش دگر
در
بهشت ابدي و شکرستان من و تو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در
خزان گر برود رونق بستان تو مرو
شکر آن بهره که ما يافته ايم از
در
فضل
فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو
هر ضميري که
در
او آن شه تشريف دهد
هر سوي باغ بود هر طرفي مجلس و طو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر
در
او گشته اياز و قتلو
اي نشسته تو
در
اين خانه پرنقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
عسلي جوشد از آن خم که نه
در
شش جهت است
پنج انگشت بليسند کنون هر شش از او
شمس تبريز که جان
در
هوس او بگريست
گشت زيبا و دلارام و لطيف و کش از او
مست ديدي که شکوفه ش همه
در
است و عقيق
باده اي کو چو اويس قرني دارد بو
بس کن و دفتر گفتار
در
اين جو افکن
بر لب جوي حيل تخته منه جامه مشو
دکتر شنيدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است
در
اين عشق رنگ و بو
مي گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در
جست و جوي چشم خوش دلرباي تو
در
گور مار نيست تو پرمار سله اي
چون هست اين خصال بدت يک به يک عدو
در
نطفه مي نگر که به يک رنگ و يک فن است
زنگي و هندو است و قريشي باعلو
چون کاسه گدايان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و
در
ديگري تسو
اين مايه مي نداني کاين سود هر دو کون
اندر سخاوت است نه
در
کسب سو به سو
در
جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دين که به تبريز کرد طو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ريخت
يا رب چه کرد
در
دل هشيار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شده ست لعل
چون درفتاد
در
که و کهسار شرم تو
در
خواب شو ز عالم وز شش جهت گريز
تا چند گول گردي و آواره سو به سو
چون اين جهان نبود خدا بود
در
کمال
ز آوردن من و تو چه مي خواست آرزو
در
جاي مي نگنجد از فخر جاي تو
که مي کند ز عشق و فرهاد وقت تو
تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو
اه که چه سوز افکند
در
دل گل نار تو
از سر مستي عشق گفتم يار مني
ور نه جز احول کي ديد
در
دو جهان يار تو
گفت که هم بر دري واقف و هم
در
بري
خارج و داخل توي هر دو وطن آن تو
مرا اگر تو نيابي به پيش يار بجو
در
آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو صبح پيش تو آيد از او صبوح بخواه
چو شب به پيش تو آيد
در
او نهار بجو
از آنچ خورده اي و
در
نشاط آمده اي
مرا از آن بخوران و حديث درخور گو
تو اگر
در
فرح نه اي که حريف قدح نه اي
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
بخورند از نخيل جان که نديده ست انس و جان
رطب و تمر نادري که نگنجد
در
اين گلو
تو بگو باقي غزل که کند
در
همه عمل
که تويي عشق و عشق را نبود هيچ کس عدو
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسي پست و مست تو نفسي
در
خمار تو
چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را
دو سه روز شمرده را چو منم
در
شمار تو
نه گذشته ست
در
جهان نه شب و ني سحرگهان
که دمم آتشين نشد ز دم پاسبان تو
هر کي سرش شکافتي سر بفراخت بر فلک
هر کي تو
در
چهش کني يافت جهان روشن او
صفحه قبل
1
...
1594
1595
1596
1597
1598
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن