167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • ما را تو کجا يابي گر موي به مو جويي
    چون در سر زلف او گشته ست مکان من
  • در دل صفت کوثر جويي ز مي احمر
    دل پر شده از دلبر يا رب که چه جوي است اين
  • مي گردد آن مسکين ني مهر در او ني کين
    که کندن آن فرهاد از چيست جز از شيرين
  • دل روي سوي جان کرد کاي عاشق و اي پردرد
    بر روزن دلبر رو در خانه خود منشين
  • هم پرده من مي در هم خون دلم مي خور
    آخر نه تويي با من شاباش زهي اي من
  • آن حکم که از هيبت در عرش نمي گنجد
    بر پشت زمان مي نه بر روي زمين مي کن
  • رحم آر بر اين جان که طپان است در اين دام
    نشنود مگر گوش تو آواز طپيدن
  • چشمي است تو را در دل و آن چشم به درد است
    پس چيست غم تو بجز آن چشم خليدن
  • تا چند در اين ابر نهان باشد آن ماه
    جان ها به لب آمد هله وقت است نمودن
  • از درون سو آشنا و از برون بيگانه رو
    اين چنين پرمهر دشمن من نديدم در جهان
  • شاد روزي کاين غزل را من بخوانم پيش عشق
    سجده اي آرم بر زمين و جان سپارم در زمان
  • مرغ جان را عشق گويد ميل داري در قفص
    مرغ گويد من تو را خواهم قفص را بردران
  • بوحسن گو بوالحسن را کو ز بويش مست شد
    وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
  • خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
    گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
  • اين خوشي چيزي است بي چون کآيد اندر نقش ها
    گردد از حقه به حقه در ميان آب و طين
  • جان به خواب از تن برآيد در خيال آيد بديد
    تن شود معزول و عاطل صورتي ديگر مبين
  • شاد آن مرغي که مهر شب در او محکم نگشت
    سوي تبريز آيد او اندر هواي شمس دين
  • ذره ذره دف زدي و کف زدي در عرس او
    گر روا بودي شدن پيدا نهان عاشقان
  • ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
    همچو اشترمرغ آتش مي خورد در عشق جان
  • چونک راه ايمن شد از داد بهاران آمدند
    سبزه را تيغ برهنه غنچه را در کف سنان
  • هر کش از معشوق ذوقي نيست الا در فروخت
    او نباشد عاشق او باشد به معني قلتبان
  • برگ ها لرزان چه مي لرزيد وقت شادي است
    دام ها در دانه هاي خوش بود اي باغبان
  • ما ز سرسبزي به روي زرد چند افتاده ايم
    در کمين غيب بس تير است پران از کمان
  • نرگس خيره نگر آخر چه مي بيني به باغ
    گفت غمازي کنم پس من نگنجم در ميان
  • گفت چون دانسته اي از سر من گفتا بدانک
    مي نگنجي در خود و خندان نمايي ناردان
  • اين خيار و خربزه در راه دور و پاي سست
    چون پياده حاج مي آيند اندر کاروان
  • در چنين مجمع کدو آمد رسن بازي گرفت
    از کي ديد آن زو که دادش آن رسن هاي رسان
  • مي رسد هر جنس مرغي در بهار از گرمسير
    همچو مهمان سرسري مي سازد اين جا آشيان
  • کفر و ايمان دان در اين بيضه سپيد و زرده را
    واصل و فارق ميانشان برزخ لايبغيان
  • گر تو گويي کو درستي کو درستي کو گواه
    در شکست من بيان و صد بيان و صد بيان
  • مي گزيد او آستين را شرمگين در آمدن
    بر سر کويي که پوشد جان ها حله بدن
  • چون درآرد ماه رويي دست خود در گردنت
    ترک کن سالوس را تو خويش را بر وي فکن
  • تا بريزي و برويي آن زمان در باغ او
    روي گل بر روي گل هم ياسمن بر ياسمن
  • درنگر در آسمان وين چرخ سرگردان ببين
    حال سرگردان اين بي پا و بي سر ياد کن
  • تا نه ردي کردمي و ني تردد ني قبول
    بودمي بي دام و بي خاشاک در عمان من
  • گر چو نوني در رکوع و چون قلم اندر سجود
    پس تو چون نون و قلم پيوند با مايسطرون
  • گر ندزديد از تو چيزي دل چرا آويخته ست
    چاره نبود دزد را در عاقبت ز آويختن
  • صورت صنع تو آمد ساعتي در بتکده
    گه شمن بت مي شد آن دم گاه بت مي شد شمن
  • من کجا شعر از کجا ليکن به من در مي دمد
    آن يکي ترکي که آيد گويدم هي کيمسن
  • اين دمي چندي که زد جان تو در سوز و نياز
    چون دم عيسي به حضرت زنده و باساز بين
  • خاک خواري را بمان چون خاک خواري پيشه گير
    خاک را از بعد خواري در چمن اعزاز بين
  • ما مثال موج ها اندر قيام و در سجود
    تا بديد آيد نشان از بي نشان اي عاشقان
  • اين چنين شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد
    بازرستيم از چنين و از چنان اي عاشقان
  • اي زيان و اي زيان و اي زيان و اي زيان
    هوشياري در ميان بيخودان و مستيان
  • عيب بيني از چه خيزد خيزد از عقل ملول
    تشنه هرگز عيب داند ديد در آب روان
  • زير جعد زلف مشکش صد قيامت را مقام
    در صفاي صحن رويش آفت هر مرد و زن
  • گفتمش آخر حجابي در ميان ما و دوست
    من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن
  • آن هماي از بس تعجب سوي آن مه بنگريد
    از من او ديوانه تر شد در جمالش مفتتن
  • عاشق اندر حلقه باشد از همه تن ها چنانک
    زيت را و آب را در يک محل تنها شدن
  • شمس تبريزي به عشقت هر کي او پستي گزيد
    همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
  • آن لبي کانگشت خود ليسيد روزي زان عسل
    وصف آن لب را چه گويم کان نگنجد در دهن
  • اين چنين روي چو مه در زير ابر انصاف نيست
    ساعتي اين ابر را از پيش آن مه دور کن
  • وان سه برگ و آن سمن وان ياسمين گويند ني
    در خموشي کيميا بين کيميا را تازه کن
  • اي شنيده وقت و بي وقت از وجودم ناله ها
    اي فکنده آتشي در جمله اجزاي من
  • در صداي کوه افتد بانگ من چون بشنوي
    جفت گردد بانگ که با نعره و هيهاي من
  • تا ز خود افزون گريزم در خودم محبوستر
    تا گشايم بند از پا بسته بينم پاي من
  • خاک تبريز اي صبا تحفه بيار از بهر من
    زانک در عزت به جاي گوهر کاني است آن
  • جام پر کن ساقيا آتش بزن اندر غمان
    مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
  • دست مست خم او گر خار کارد در زمين
    شرق تا مغرب برويد از زمين ها گلستان
  • گر ز خم احمدي بويي برون ظاهر شود
    چون ميش در جوش گردد چشم و جان کافران
  • گر ز خمر احمدي خواهي تمام بوي و رنگ
    منزلي کن بر در تبريز يک دم ساربان
  • در درون مست عشقش چيست خورشيد نهان
    آن که داند جز کسي جانا که آن دارد از آن
  • صد هزاران خانه ها سازد ميش در صحن جان
    چون کند زير و زبر سوداي عشقش خاندان
  • در پي آن مي که خوردم از پياله وصل تو
    اين چنين زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
  • اي تو در آيينه ديده روي خود کور و کبود
    تسخر و خنده زده بر آينه چون ابلهان
  • تا بده است اين گوشمال عاشقان بوده ست از آنک
    در همه وقتي چنين بوده ست کار عاشقان
  • هر دو عالم بي جمالت مر مرا زندان بود
    آب حيوان در فراقت گر خورم دارد زيان
  • گر نهان را مي شناسم از جهان در عاشقي
    مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان اي فلان
  • از بدي ها آن چه گويم هست قصدم خويشتن
    زانک زهري من نديدم در جهان چون خويشتن
  • چونک ياري را هزاران بار با نام و نشان
    مدح هاي بي نفاقش کرده باشم در علن
  • چون خداوند شمس دين را مي ستايم تو بدان
    کاين همه اوصاف خوبي را ستودم در قرن
  • ور بگويد من به دانش نظم کاري مي کنم
    آتشي دست آور و در نظم و اندر کار زن
  • در غريبستان جان تا کي شوي مهمان خاک
    خاک اندر چشم اين مهمان و مهمان دار زن
  • از دخول هر غري افسرده اي در کار من
    دور بادا وصف نفس آلودشان از يار من
  • من قياسي کرده ام رشک تو را در حق او
    ليک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
  • ديدمش ماري شده او هر زمان در مي فزود
    من پشيمان گشته ام زان صنعت و کردار من
  • عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببين
    جوي آب و جوي خمر و جوي شير و انگبين
  • از در دل درشدم امروز ديدم حال او
    زردروي و جامه چاک و بي يسار و بي يمين
  • يا ز الم نشرح روان کن چارجو در سينه ام
    جوي آب و جوي خمر و جوي شير و انگبين
  • و آنک او بوسيد دستش خود چه گويم بهر او
    عاقلان دانند کان خود در شرف اولي است آن
  • تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
    گر چه خاص خاص باشد در هنر عامي است آن
  • آنک جام او بگيرد يک نشانش اين بود
    در بيان سر حکمت جان او منشي است آن
  • در ستايش هاي شمس الدين نباشم مفتتن
    تا تو گويي کاين غرض نفي من است از لا و لن
  • ليک باقي وصف ها بستوده باشي جزو در
    شمس حق و دين چو دريا کي شود داخل بدن
  • رقص کن در عشق جانم اي حريف مهربان
    مطربا دف را بکوب و نيست بختت غير از اين
  • چونک گفتي شمس دين زنهار تو فارغ مشو
    کفر باشد در طلب گر زانک گويي غير اين
  • ز سخن ملول گشتي که کسيت نيست محرم
    سبک آينه بيان را تو بگير و در نمد کن
  • چه خوشي هاي نهان است در آن درد و غمش
    که رميدند ز دارو همه درمان طلبان
  • چون به کوره گذري خوش به زر سرخ نگر
    تا در آتش تو ببيني ز حجر خنديدن
  • نوبهاري است خدا را جز از اين فصل بهار
    که در او مرده نماند وثني و نه وثن
  • تاب رخسار گل و لاله خبر مي دهدم
    که چراغي است نهان گشته در اين زير لگن
  • مدتي هست که ما در طلبش سوخته ايم
    شب و روز از طلبش هر طرفي جامه دران
  • غمزه توست که خوني است در اين گوشه و بس
    نرگس توست که ساقي است دهد رطل گران
  • گرد بر گرد خيالش همه در رقص شوند
    وان خيال چو مه تو به ميان چرخ زنان
  • سخنم مست و دلم مست و خيالات تو مست
    همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
  • بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
    گوييم خيز نظر کن به سوي منظر من
  • من خمش کردم و در جوي تو افکندم خويش
    که ز جوي تو بود رونق شعر تر من
  • لابه کردم شه خود را پس از اين او گويد
    چونک درياش بجوشد در بي پايان بين
  • تاب رخسار گل و لاله خبر مي دهدم
    که چراغي است نهان گشته در اين زير لگن
  • گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم
    قانع نگشت از من دلدار تا به گردن