نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
کافرم ار
در
دو جهان عشق بود خوشتر از اين
ديده ايمان شود ار نوش کند کافر از اين
هر چه کني آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کني هست
در
آن لطف دفين
در
مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر مي کرم نگر با همگان فسانه کن
شو چو کليم هين نظر تا نکني به طشت زر
آتش گير
در
دهان لب وطن زبانه کن
کهنه گر است اين زمان عمر ابد مجو
در
آن
مرتع عمر خلد را خارج اين زمانه کن
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من
در
دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هيچ نبود
در
ميان گفت من و شنود من
آن نفس اين زمين بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص
در
نعره زنان که هاي من
گفت بلي به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سري نهد
در
قدم قضاي من
گفتم روزکي دو سه مانده ام
در
آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلاي من
گفت که باده دادمش
در
دل و جهان نهادمش
بال و پري گشادمش از صفت صفاي من
پير کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نيست
در
آن صفت که او گويد نکته هاي من
از کف خويش جسته ام
در
تک خم نشسته ام
تا همگي خدا بود حاکم و کدخداي من
کوري آنک گويد او بنده به حق کجا رسد
در
کف هر يکي بنه شمع صفا که همچنين
نفخ نفخت کرده اي
در
همه دردميده اي
چون دم توست جان ني بي ني ما فغان مکن
پيش رو قطارها کرد مرا و مي کشد
آن شتران مست را جمله
در
اين قطار من
عشق کشيد
در
زمان گوش مرا به گوشه اي
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
پيشتر آ دمي بنه آن بر و سينه بر برم
گر چه که
در
يگانگي جان تو است جان من
در
عجبي فتم که اين سايه کيست بر سرم
فضل توام ندا زند کان من است آن من
در
برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهي
تا همه شب نظر کني پيش طرب کنان من
خيره بماند جان من
در
رخ او دمي و گفت
اي صنم خوش خوشين اي بت آب و آتشين
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
اي مه غيب آن جهان
در
تبريز شمس دين
نعره رعد را نگر چه اثر است
در
شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسيد
در
عدم گفت عدم بلي نعم
مي نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
از غم دوري لقا راه حبيب طي شود
در
ره و منهج خدا هست خداي يار جان
جسم چو خانقاه جان فکرت ها چو صوفيان
حلقه زدند و
در
ميان دل چو ابايزيد من
اين دل شهر رانده
در
گل تيره مانده
ناله کنان که اي خدا کو حشم و تبار من
نيست شب سياه رو جفت و حريف روز من
نيست خزان سنگ دل
در
پي نوبهار من
هيچ خمش نمي کني تا به کي اين دهل زني
آه که پرده
در
شدي اي لب پرده دار من
گر تو مريد و طالبي هست مراد مطلق او
ور تو اديم طايفي هست سهيل
در
يمن
آن دم کآفتاب او روزي و نور مي دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته
در
دهن
خواب بديده ام قمر چيست قمر به خواب
در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولين
در
شب شنبهي که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه ست و هم هست چهار از سنين
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتيي
ياد نبد ز بوزنه
در
دل هيچ مستعين
من شبم از سيه دلي تو مه خوب و مفضلي
ظلمت شب عدم شود
در
رخ ماه راه بين
در
تبريز شمس دين دارد مطلعي دگر
نيست ز مشرق او مبين نيست به مغرب او دفين
از پس مرگ من اگر ديده شود خيال تو
زود روان روان شود
در
پي تو روان من
من چو که بي نشان شدم چون قمر جهان شدم
ديده بود مگر کسي
در
رخ تو نشان من
در
ره تو کمين خسم از ره دور مي رسم
اي دل من به دست تو بشنو داستان من
مرا
در
دل همي آيد که من دل را کنم قربان
نبايد بددلي کردن ببايد کردن اين فرمان
اگر جانباز و عياري وگر
در
خون خود ياري
پس گردن چه مي خاري چه مي ترسي چو ترسايان
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر
در
سيخ کش اي دل کبابي کن پي مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان
در
چتر شب سلطان
گرفته جام چون مستان
در
او صد عشوه و دستان
به پيشم داشت جام مي گه گر ميخواره اي بستان
ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بديد آيد
که هر چه بوهريره را ببايد هست
در
انبان
چو طاسي سرنگون گردد رود آنچ
در
او باشد
ولي سودا نمي تاند ز کاسه سر نگون رفتن
اگر پاکي و ناپاکي مرو زين خانه اي زاکي
گناهي نيست
در
عالم تو را اي بنده چون رفتن
شناسد جان مجنونان که اين جان است قشر جان
ببايد بهر اين دانش ز دانش
در
جنون رفتن
خرامان مي روي
در
دل چراغ افروز جان و تن
زهي چشم و چراغ دل زهي چشمم به تو روشن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت
همه جسمانيان چون که که بي مغزند
در
مطحن
خيالت مي رود
در
دل چو عيسي بهر جان بخشي
چنانک وحي رباني به موسي جانب ايمن
بود کان غزل
در
سوزن نگنجد کاين دمت غزل است
که مي ريسي ز پنبه تن که بافي حله ادکن
چه باشد وحي
در
تازي به گوش اندر سخن گفتن
دهل مي نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
بهاري باش تا خوبان به بستان
در
تو آويزند
که بگريزند اين خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نيستي اکنون چو تابستان
در
آتش رو
که بي آن حسن و بي آن عشق باشد مرد مستهجن
بيا اي شمس تبريزي که سلطاني و خون ريزي
قضا را گو که از بالا جهان را
در
بلا مفکن
مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته
که پوشيده نمي ماند
در
آن حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندر اين مسجد
در
اين قنديل دل ريزد ز زيتون خدا روغن
دلا
در
بوته آتش درآ مردانه بنشين خوش
که از تأثير اين آتش چنان آيينه شد آهن
چو ابراهيم
در
آذر درآمد همچو نقد زر
بروييد از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
نشاني هاست
در
چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
از اين نکته منم
در
خون خدا داند که چونم چون
بيا اي جان روزافزون بيانش کن بيانش کن
برون جه از جهان زوتر درآ
در
بحر پرگوهر
جهنده ست اين جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
وگر روزي
در
آن خدمت کنم تقصير ناگاهان
شود جان خصم جان من کند اين دل سزاي من
چو يک قطره چشيدم من ز ذوق اندرکشيدم من
يکي رطلي که شد بويش
در
اين ره ره نماي من
ببين جان هاي آن شيران
در
آن بيشه ز اجل لرزان
کز آن شير اجل شيران نمي ميزند الا خون
تو معذوري
در
انکارت که آن جا مي شود حيران
جنيد و شيخ بسطامي شقيق و کرخي و ذاالنون
چه دانم هاي بسيار است ليکن من نمي دانم
که خوردم از دهان بندي
در
آن دريا کفي افيون
به تلقين گر کني نيت بپرد مرده
در
ساعت
کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرين
بکن پي اشتري را کو نيايد
در
پيت هرگز
به خارستان همي گردد که خار افتاد او را تين
کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه
از آن پس مردگان يک يک برون آيند هم
در
حين
وگر روزي
در
آن خدمت کنم تقصير چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزاي من
منم آن حلقه
در
گوش و نشسته گوش شمس الدين
دلم پرنيش هجران است بهر نوش شمس الدين
چو آتش هاي عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست
در
اين آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدين
در
آغوشم ببيني تو ز آتش تنگ ها ليکن
شود آن آب حيوان از پي آغوش شمس الدين
چو ديکي پخت عقل من چشيدم بود ناپخته
زدم آن ديک
در
رويش ز بهر جوش شمس الدين
زبان ذوالفقار عقل کاين دريا پر از
در
کرد
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدين
کسي کز نام او بر بحر بي کشتي عبر يابي
چو سامندر ز مهر او روي
در
نار شمس الدين
بزد خود بر
در
امکان که مانندش برون نايد
ز اوصاف بديع خويش خود مسمار شمس الدين
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گويم که چه باشد عشق
در
کان زر افتادن
مست آمد دوش آن مه افکنده کمر
در
ره
آگه نبد از مستي او از کمر افتادن
من بي دل و دل داده
در
راه تو افتاده
والله که نمي دانم جاي دگر افتادن
دستي بنه اي چنگي بر نبض چنين پيري
وان خون دل زر را
در
ساغر صهبا کن
هر ذره که مي جنبد هر برگ که مي خنبد
بي کام و زبان گفتي
در
گوش فلک بنشين
گفتم که چنان دريا
در
خمره کجا گنجد
گفتا که چه داني تو اين شيوه و اين آيين
خامش که نمي گنجد اين حصه
در
اين قصه
رو چشم به بالا کن روي چو مهش مي بين
اي کوي شما جنت وي خوي شما رحمت
خاصه که
در
اين ساعت هاده چه به درويشان
از بهر دل ما را
در
رقص درآ يارا
وز ناز چنين مي کن آن زلف کمند اي جان
من بنده بر اين مفرش مي سوزم من خوش خوش
مي رقصم
در
آتش مانند سپند اي جان
دروازه هستي را جز ذوق مدان اي جان
اين نکته شيرين را
در
جان بنشان اي جان
آميخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمي گنجد
در
کون و مکان اي جان
بر دانش و حال خود تأويل کني قرآن
وان گاه هم از قرآن
در
خلق زني سندان
آب حيوان يابي گر خاک شوي ره را
وز باد و بروت آيي
در
نار تو دربندان
دو چيز نخواهد بد
در
هر دو جهان مي دان
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان
منگر که شه و ميري بنگر که همي ميري
در
زير يکي توده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داري با مرگ چه پا داري
در
گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
از آتش روي خود اندر دلم آتش زن
و آتش ز دلم بستان
در
چرخ منقش زن
در
ديده عالم نه عدلي نو و عقلي نو
وان آهوي ياهو را بر کلب معلم زن
خواهي تو دو عالم را همکاسه و هم ياسه
آن کحل اناالله را
در
عين دو عالم زن
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقي
هم جان و جهان حيران
در
جان و جهان من
صفحه قبل
1
...
1591
1592
1593
1594
1595
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن