نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
آن دم که از مسيح تو ميراث برده اي
در
گوش ما بدم که چو سرناي مضطريم
از ما مپوش راز که
در
سينه توايم
وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ايم
قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار
هم مي چريم
در
ده و هم بر قناره ايم
ما را مطار زان سوي قاف است
در
شکار
ما قصد صيد مرده چو کرکس نمي کنيم
ما آن نهاله را که بر و ميوه اش جفاست
در
تيره خاک حرص مغرس نمي کنيم
وحي
در
ايشان بود گنج به ويران بود
تا که زر پخته را ره نبرد هيچ خام
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود
در
جهان بيش مرا نقش و نام
شمس حق اين عشق تو تشنه خون من است
تيغ و کفن
در
بغل بهر همان آمديم
در
اين زمان که خمارم مطيع من مي باش
چو مست گشتم از آن پس به اختيار توام
بگو به ساغرش اي کف تو گر سوار مني
عجبتر اينک
در
اين لحظه من سوار توام
منم که
در
نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بي غبار روم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسي ديديم
درآي
در
بر ما ما دواي هر درديم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندي
بيا که
در
کرم و حسن لطف ما فرديم
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
در
آن رموز نگنجيده نظم حرف و کلام
چو گم کنيم من و عشق خويشتن
در
مي
بيايد آن شه تبريز شمس دين که سلام
مسيح وار شدم من خرم بماند به زير
نه
در
غم خرم و ني به گوش خروارم
بليس وار ز آدم مبين تو آب و گلي
ببين که
در
پس گل صد هزار گلزارم
چو پر شود شکمت
در
زمان حشر آرد
به جاي عقل تو شيطان به جاي کعبه صنم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو
در
سحر به مناجات او به راز روم
درست و راست شد اي دل که
در
هوا دل را
درست راست نيايد دو نيم باش دو نيم
به سوي تو همه خون است و سوي من همه آب
نه قبطيم که
در
اين نيل موسوي خويم
قصر شد آن حبس و
در
او باغ و راغ
جنت و ايوان شد و صفه حرم
از دل تو
در
دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
از لطف تو چو جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده
در
هستي پنهان من
خورشيدي و زرين طبق ديگ تو را پخته است حق
مطلوب بودي
در
سبق طالب شدستي تو کنون
اي شمس تبريز از کرم اي رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدي
در
عشق گشتم ارغنون
تا کي گريزي از اجل
در
ارغوان و ارغنون
نک کش کشانت مي برند انا اليه راجعون
زان سست بودن
در
وفا بيگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبيا کاين چون بود اي خواجه چون
اي عاشقان اي عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در
گوش جانم مي رسد طبل رحيل از آسمان
در
جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حيله بسيار او اين ذره ها لرزان دلان
اي خر به کاه اوليتري ديگي سياه اوليتري
در
قعر چاه اوليتري اي ننگ خانه و خاندان
در
کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگيرم تنگ من زيرا خوشم چون گلستان
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
اي ساربان منزل مکن جز بر
در
آن يار من
هست اين سخن را باقيي
در
پرده مشتاقيي
پيدا شود گر ساقيي ما را کند بي خويشتن
کي ياد من رفت از دلش اي
در
دل و جان منزلش
هر لحظه معجوني کند بهر دل بيمار من
خاصه کنون از جوش او زان جوش بي روپوش او
رحمت چو جيحون مي رود
در
قلزم اسرار من
اين را رها کن قيصري آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند
در
بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او هر لحظه اي پيغام او
از روزن دل مي رسد
در
جان آتشخوار من
يا رب به غير اين زبان جان را زباني ده روان
در
قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من
اي دلبر بي جفت من اي نامده
در
گفت من
اين گفت را زيبي ببخش از زيور اي ستار من
چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا قل شوم
در
دوره دوار من
من تا قيامت گويمش اي تاجدار پنج و شش
حيرت همي حيران شود
در
مبعث و انشار من
اي مطرب داووددم آتش بزن
در
رخت غم
بردار بانگ زير و بم کاين وقت سرخواني است اين
گل هاي سرخ و زرد بين آشوب و بردابرد بين
در
قعر دريا گرد بين موسي عمراني است اين
گويي شوي بي دست و پا چوگان او پايت شود
در
پيش سلطان مي دوي کاين سير رباني است اين
اين کيست اين اين کيست اين هذا جنون العاشقين
از آسمان خوشتر شده
در
نور او روي زمين
ايوب را آمد نظر يعقوب را آمد پسر
خورشيد شد جفت قمر
در
مجلس آ عشرت گزين
حاصل درآمد زاغ غم
در
باغ و مي کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
اي لک لک و سالار ده آخر جوابي بازده
در
قعر رفتي يا شدي بر آسمان بر آسمان
گر تو مقامرزاده اي
در
صرفه چون افتاده اي
صرفه گري رسوا بود خاصه که با خوب ختن
صد جان فداي يار من او تاج من دستار من
جنت ز من غيرت برد گر درروم
در
گولخن
آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
چون خلق يار من شود کان مي نگنجد
در
دهن
چون لطف ديدم راي او افتادم اندر پاي او
گفتم نباشم
در
جهان گر تو نباشي يار من
گفتا مباش اندر جهان تا روي من بيني عيان
خواهي چنين گم شو چنان
در
نفي خود دان کار من
گفتم منم
در
دام تو چون گم شوم بي جام تو
بفروش يک جامم به جان وانگه ببين بازار من
گر گنج خواهي سر بنه ور عشق خواهي جان بده
در
صف درآ واپس مجه اي حيدر کرار من
در
غيب پر اين سو مپر اي طاير چالاک من
هم سوي پنهان خانه رو اي فکرت و ادراک من
در
من از اين خوشتر نگر کآب حياتم سر به سر
چندين گمان بد مبر اي خايف از اهلاک من
آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند
وانگه ببيني گوهري
در
جسم چون خاشاک من
روزي که مرغ از يک لگد از روي بيضه برجهد
هفت آسمان فاني شود
در
نو بيضه پاک من
در
وهم نايد ذات من انديشه ها شد مات من
جز احولي از احولي کي دم زند ز اشراک من
خامش که اندر خامشي غرقه تري
در
بي هشي
گر چه دهان خوش مي شود زين حرف چون مسواک من
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چين تو مشتعل
نعره زنان
در
سينه دل استدرکوا عين اليقين
گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد
در
بحر خون
يا ليت قومي يعلمون که با کيانم همنشين
خواهي که معني کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فن بود خاصه
در
اين باريک فن
گر تو لجوجي سخت سر من هم لجوجم اي پسر
سر مي نهد هر شير نر
در
صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
اي نقطه خوبي و کش
در
جان چون پرگار من
اي شمس تبريزي طري گاهي عصابه گه سري
ترسم که تو پيچي کني
در
مغلطه ديدار من
هر صورتي به از قمر شيرينتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر
در
خدمت معشوق من
آن
در
خلاص جان دود وين عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وين خصم جان خويشتن
اي تافته
در
جان من چون آفتاب اندر حمل
وي من ز تاب روي تو همچون عقيق اندر يمن
بي پا و سر کردي مرا بي خواب و خور کردي مرا
در
پيش يعقوب اندرآ اي يوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده
در
هستي پنهان من
اي جان چو ذره
در
هوا تا شد ز خورشيدت جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چارارکان من
در
سر به چشمم چشم تو گويد به وقت خشم تو
پنهان حديثي کو شود از آتش پنهان من
پس دست
در
انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
ليکن گشاد راه کو ديدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم
در
آرزوي شاه من
تا کي خبرهاي شما واجويم از باد صبا
تا کي خيال ماهتان جويم
در
آب چاه من
اي داده خاموشانه اي ما را تو از پيمانه اي
هر لحظه نوافسانه اي
در
خامشي شد نعره زن
اي از بهار روي تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حيران شده
در
کار من
اي
در
کنار لطف تو من همچو چنگي بانوا
آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلاني تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
يا خار
در
گل ياوه شد يا جمله گل شد خار من
عشق است آن دزدي که او از شحنگان دل مي برد
در
خدمت آن دزد بين تو شحنگان بي کران
آواز دادم دوش من کاي خفتگان دزد آمده ست
دزديد او از چابکي
در
حين زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او مي نگنجد
در
جهان
اي آفتابت دايه اي ما
در
پيت چون سايه اي
اي دايه بي الطاف تو مانديم تنها ني مکن
خورشيد جان همچون شفق
در
مکتب تو نوسبق
اي بنده ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دين
اي بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت
در
کنف
برداشتم پيش تو کف مخدوم جانم شمس دين
اي هم ملوک و هم ملک
در
پيشت اي نور فلک
از همدگر مسکينترک مخدوم جانم شمس دين
دل را ز تو حالي دگر
در
سلطنت قالي دگر
تا پرد از بالي دگر مخدوم جانم شمس دين
گاو و خري گر برود باد ابد
در
دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
جز تل سرگين نبود خدمت او بر
در
من
شاد دمي کان شه من آيد
در
خرگه من
باز گشايد به کرم بند قباي دل من
ميوه هر شاخ و شجر هست گواي دل او
روي چو زر اشک چو
در
هست گواي دل من
رفت دريغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگين خري دور شده ست از
در
من
مرگ خران سخت بود
در
حق من بخت بود
زانک چو خر دور شود باشد عيسي بر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشي ديده کني
در
نظر و منظر من
سوخته و لاغر تو
در
طلب گوهر تو
آمده و خيمه زده بر لب دريا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون
در
پي عنقا دل من
اي شده استاد امين جز که
در
آتش منشين
گر چه چنين است و چنين هيچ مياسا دل من
صفحه قبل
1
...
1590
1591
1592
1593
1594
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن