167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اين دم عيسي به لطف عمر ابد مي دهد
    عمر ابد تازه کرد در دم عمر قديد
  • چو شمس مفخر تبريز ماه نو بنمايد
    در آن نمايش موزون ز کار و بار چه باشد
  • که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
    به دست ساقي نابش مگر سرم چو کدو شد
  • دل از ديار خلايق بشد به شهر حقايق
    خداي داند کاين دل در آن ديار چه مي شد
  • هزار بلبل مست و هزار عاشق بي دل
    در آن مقام تحير ز روي يار چه مي شد
  • فروکشم به نمد در چو آينه رخ فکرت
    چو آينه بنمايم کي رام شد کي حرون شد
  • بيار آن سخناني که هر يکيست چو جاني
    نهان مکن تو در اين شب چراغ را که نشايد
  • مبند آن در خانه به صوفيان نظري کن
    مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشايد
  • علف مده حس خود را در اين مکان ز بتان
    که حس چو گشت مکاني به لامکان نرسد
  • دهان چو بستي از اين سوي آن طرف بگشا
    که هاي هوي تو در جو لامکان باشد
  • چراغ عقل در اين خانه نور مي ندهد
    ز پيچ پيچ که دارد لهب ز ياغي باد
  • هر آنک در کفش آيد چو ابر مي گريد
    هر آنک دور شد از وي چو برف مي فسرد
  • چو باد در سر بيد افتد و شود رقصان
    خداي داند کو با هوا چه ها گويد
  • هزار جان مقدس فداي روي تو باد
    که در جهان چو تو خوبي کسي نديد و نزاد
  • ز بس که سينه ما سوخت در وفا جستن
    ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
  • ز شادي و ز فرح در جهان نمي گنجد
    دلي که چون تو دلارام خوش لقا دارد
  • فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
    در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
  • زمين ببسته دهان تاسه مه که مي داند
    که هر زمين به درون در نهان چه ها دارد
  • ز شادي و ز فرح در جهان نمي گنجد
    که چون تو يار دلارام خوش لقا دارد
  • برو ز عشق نبردي تو بوي در همه عمر
    نه عشق داري عقليست اين به خود خرسند
  • شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
    که نيست در کرم او را قرين و کفو احد
  • وجود چيست و عدم چيست کاه و که چه بود
    شه اي عبارت از در برون ز بام فرود
  • هر آن نوي که رسد سوي تو قديد شود
    چو آب پاک که در تن رود پليد شود
  • هر آنک صدر رها کرد و خاک اين در شد
    هزار قفل گران را دلش کليد شود
  • هزار شير تو را بنده اند چه بود گاو
    هزار تاج زر آمد چه در غم کمريد
  • هزار جان مقدس فداي روي تو باد
    که در جهان چو تو خوبي کسي نديد و نزاد
  • کدام لب که از او بوي جان نمي آيد
    کدام دل که در او آن نشان نمي آيد
  • به دست خويش تو در چشم مي فشاني خاک
    نه آن که صورت نو نو عيان نمي آيد
  • دهان و دست به آب وفا کي مي شويد
    که دم دمش مي جان در دهان نمي آيد
  • مگر که درد غم عشق سر زند در تو
    به درد او غم دل را روا تواني کرد
  • فتد آتش در اين فلک که بنالد از آن ملک
    چو غم و دود عاشقان به سوي آسمان شود
  • خوشتر از جان خود چه باشد جان فداي خاک تو
    خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپديد
  • اگر به چشم بديدي جمال ماهم دوش
    مرا بگو که در آن حلقه هاي گوش چه بود
  • از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
    کي سير گردد جان من در جان من جوع البقر
  • اندر تن من گر رگي هشيار يابي بردرش
    چون شيرگير حق نشد او را در اين ره سگ شمر
  • اي عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
    آري درآ هر نيم شب بر جان مست بي خبر
  • هستي خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
    هر دو طفيل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
  • کاشانه را ويرانه کن فرزانه را ديوانه کن
    وان باده در پيمانه کن تا هر دو گردد بي خطر
  • طعنه زند مرا ز کين رو صنمي دگر گزين
    در دو جهان يکي بگو کو صنمي کجا دگر
  • جان و جهان چرا چنين عيب و ملامتم کني
    در دل من درآ ببين هر نفسي يکي حشر
  • فاش بگو که شمس دين خاصبک و شه يقين
    در تبريز همچو دين اوست نهان و مشتهر
  • گر چه بصر عيان بود نور در او نهان بود
    ديده نمي شود نظر جز به بصيرتي دگر
  • حريفان گر همي خواهي چو بسطامي و چون کرخي
    مخور باده در اين گلخن بر آن سقف معلا خور
  • پراکنده شدي اي جان به هر درد و به هر درمان
    ز عشقش جوي جمعيت در آن جامع بنه منبر
  • مرا گويد نمي گويي که تا چند از گدارويي
    چو هر عوري و ادباري گدايي مي کني هر در
  • اگر با مؤمنان گويم همه کافر شوند آن دم
    وگر با کافران گويم نماند در جهان کافر
  • گر چه نه به درياييم دانه گهريم آخر
    ور چه نه به ميدانيم در کر و فريم آخر
  • اي عشق چه زيبايي چه راوق و گيرايي
    گر رفت زر و کيسه در کان زريم آخر
  • ذاتت عسلست اي جان گفتت عسلي ديگر
    اي عشق تو را در جان هر دم عملي ديگر
  • هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
    در ديده دل آرد درد و سبلي ديگر
  • ابليس ز لطف تو اوميد نمي برد
    هر دم ز تو مي تابد در وي املي ديگر
  • بر روي زمين جان را چون رو شرف و نوري
    در زير زمين تن را چون تخم اجلي ديگر
  • تا چند غزل ها را در صورت و حرف آري
    بي صورت و حرف از جان بشنو غزلي ديگر
  • اي بر در و بام تو از لذت جام تو
    جان ها به صبوح آيند من از همگان زوتر
  • من در تو نظر کرده تو چشم بدزديده
    زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
  • ناگه ز جمال تو يک برق برون جسته
    تا محو شد اين خانه هم بام فنا هم در
  • گفتا که تو را اين عشق در صبر دهد رنگي
    شايسته آن گردي هم ناظر و هم منظر
  • چو در دست تو باشيم ندانيم سر از پاي
    چو سرمست تو باشيم بيفتد سر و دستار
  • اي عاشق بيچاره شده زار به زر بر
    گويي که نزد مرگ تو را حلقه به در بر
  • بس چند کني عشوه تو در محفل کوران
    بس چند زني نعره تو بر مسمع کر بر
  • آفتابا شرم دار از روي او در ابر رو
    ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
  • اي که در خوابت نديده آدم و ذريتش
    از کي پرسم وصف حسنت از همه پرسيده گير
  • چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشيده کرد
    صد هزاران در و گوهر بر سرم باريده گير
  • ور جهان در عشق تو بدگوي من شد باک نيست
    صد دروغ و افترا بر صادقي بافيده گير
  • ديده بيناي مطلق در ميان خلق و حق
    از همه خلقش گزير و بر همه فرمان گزار
  • وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
    در ره نقاش بشکن جمله اين نقش و نگار
  • فقر را در نور يزدان جو مجو اندر پلاس
    هر برهنه مرد بودي مرد بودي نيز سير
  • در فراق شمس تبريزي از آن کاهيد تن
    تا فزايد جان ها را جان فزايي سير سير
  • سوز اگر از روح خواهي خواجه کم کن لقمه را
    گوز اگر مفتوح خواهي کاسه را در پيش گير
  • بي تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
    با تو هستم چون گلستان خوي من خوي بهار
  • آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن
    خوي بد را چيست درمان بازديدن روي يار
  • آب جان محبوس مي بينم در اين گرداب تن
    خاک را بر مي کنم تا ره کنم سوي بحار
  • دست زهره در حني او کي سلحشوري کند
    مرغ خاکي را به موج و غره دريا چه کار
  • قوم رندانيم در کنج خرابات فنا
    خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار
  • عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر
    در جهان عشق باقي مرگ را حاشا چه کار
  • دفتري از سحر مطلق پيش چشمش باز بود
    گردشي از گردش او در دل هر بي قرار
  • هر درخت و هر گياهي در چمن رقصان شده
    ليک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
  • بي شمار حرف ها اين نطق در دل بين که چيست
    ساده رنگي نيست شکلي آمده از اصل کار
  • سايه شاديست غم غم در پي شادي دود
    ترک شادي کن که اين دو نسکلد از همدگر
  • در پي روزست شب و اندر پي شاديست غم
    چون بديدي روز دان کز شب نتان کردن حذر
  • مي ستاني از خسان تا وادهي ده چارده
    در هواي شاهدي و لقمه اي اي بي حضور
  • لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده اي
    در ميان اين دو مرده چون نمي باشي نفور
  • گر چه پير کهنه اي در حکمت و ذوق و صفا
    از شراب صاف ما هستي تو پيرا دور دور
  • گر چه اندر بزم شاهان تو بدي سرده وليک
    چون در اين بزم اندرآيي باشي اين جا دور دور
  • تو شنيدي قرب موسي طور سينا نور حق
    در حضور خضر بود آن طور سينا دور دور
  • شمس دين بر دل مقيم و شمس دين بر جان کريم
    شمس دين در يتيم و شمس دين نقد عيار
  • چون ز عقل و جان و دل برخاستي بيرون شدي
    اين يقين و اين عيان هم در گمانست اي پسر
  • عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
    عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر
  • هين دهان بربند و خامش کن از اين پس چون صدف
    کاين زيانت در حقيقت خصم جانست اي پسر
  • هله برجه هله برجه که ز خورشيد سفر به
    قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
  • همه مست و خوش شکفته رمضان ز ياد رفته
    به وثاق ساقي خود بزديم حلقه بر در
  • لطف ها کرده اي امروز دو تا کن آن را
    چونک در چنگ نيايي تو دوتا اوليتر
  • چون خرد ماند و دل با من اي خواجه بهل
    ماه و خورشيد که ديدست در اعضاي بشر
  • رحمتي کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
    که ندارد چو تو شاهنشه بي چون دگر
  • نيست را هست گمان برده اي از ظلمت چشم
    چشمت از خاک در شاه شود خوب و منير
  • بانگ بلبل شنو اي گوش بهل نعره خر
    در گلستان نگر اي چشم و پي خار مگير
  • شمس تبريز در آن صبح که تو درتابي
    روز روشن شود از روي چو ماهت شب تار
  • باز در حين ببرد از بر همسايه گرو
    بخورد بامي و چنگي همه با خمر و خمار
  • پر ده آن جام مي را ساقيا بار ديگر
    نيست در دين و دنيا همچو تو يار ديگر
  • بحر از اين روي جوشد مرغ از اين رو خروشد
    تا در اين دام افتد هر دم آشکار ديگر