نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
چو گلزار تو را ديدم چو خار و گل بروييدم
چو خارم سوخت
در
عشقت گلم بر تو نثار آمد
شهم گويد
در
اين دشتم تو پنداري که گم گشتم
نمي داني که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
سپاه گلشن و ريحان بحمدالله مظفر شد
که تيغ و خنجر سوسن
در
اين پيکار تيز آمد
جهان و عقل کلي را ز عقل جزو چون بيني
در
آن درياي خون آشام عقل مختصر چه بود
چه نقصان آفتابي را اگر تنها رود
در
ره
چه نقصان حشمت مه را که بي دستار مي آيد
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گير و دريابش
که او
در
حلقه مستان چنين بسيار مي آيد
گلستان مي شود عالم چو سروش مي کند سيران
قيامت مي شود ظاهر چو
در
اظهار مي آيد
گهي
در
کوي بيماران چو جالينوس مي گردد
گهي بر شکل بيماران به حيلت زار مي آيد
درياي دو چشم او را مي جست و تهي مي شد
آگاه نبد کان
در
درياي دگر دارد
در
عشق دو عالم را من زير و زبر کردم
اين جاش چه مي جستي کو جاي دگر دارد
آن را که درون دل عشق و طلبي باشد
چون دل نگشايد
در
آن را سببي باشد
آن کس که چنين باشد با روح قرين باشد
در
ساعت جان دادن او را طربي باشد
آن مه که ز پيدايي
در
چشم نمي آيد
جان از مزه عشقش بي گشن همي زايد
در
زير درخت او مي ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بياسايد
بر زلف شب آن غازي چون دلو رسن بازي
آموخت که يوسف را
در
قعر چهي يابد
عقلي که بر اين روزن شد حارس اين خانه
خاک
در
او گردد گر علم و عمل دارد
از آب حيات او آن کس که کشد گردن
در
عين حيات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشيد به هر برجي مسعود و بهي باشد
اما کر و فر خود
در
برج حمل دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر
در
کتم عدم دارد
گر مانده اي
در
گل روي آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
اين عشق همي گويد کان کس که مرا جويد
شرطيست که همچون زر
در
کوره قدم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف ماني کو
در
به شکم دارد
اي
در
غم بيهوده از بوده و نابوده
کاين کيسه زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در
بحر عجايب ها باشد بجز از گوهر
اما نه چو سلطاني کو بحر و درر سازد
بي علم نمي تاني کز پيه کشي روغن
بنگر تو
در
آن علمي کز پيه نظر سازد
آن خر به مثال جو
در
زر فکند خود را
غافل بود از شاهي کز سنگ گهر سازد
در
خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
در
عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
کز کرسي و از عرشش منشور ظفر آمد
ور زانک ببندي
در
بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نياز آمد شه را همه ناز آمد
زهراب ز دست وي گر فرق کنم از مي
پس
در
ره جان جانم والله به مجاز آمد
اي دل چو
در
اين جويي پس آب چه مي جويي
تا چند صلا گويي هنگام نماز آمد
ني روز بود ني شب
در
مذهب ديوانه
آن چيز که او دارد او داند او داند
شب رو شو و عياري
در
عشق چنان ياري
تا باز شود کاري زان طره که بفشاند
چنگا تو سري برکن
در
حلقه سر اندر کن
تو خويش تهيتر کن تا چنگ به ساز آيد
شمس الحق تبريزي هر جا که کني مقدم
آن جا و مکان
در
دم بي جان و مکان باشد
چون برروم از پستي بيرون شوم از هستي
در
گوش من آن جا هم هيهاي تو مي آيد
از جور تو انديشم جور آيد
در
پيشم
بينم که چنان تلخي از راي تو مي آيد
در
تابش خورشيدش رقصم به چه مي بايد
تا ذره چو رقص آيد از منش به ياد آيد
در
هاون تن بنگر کز عشق سبک روحي
تا ذره شود خود را مي کوبد و مي سايد
گر گوهر و مرجاني جز خرد مشو اين جا
زيرا که
در
اين حضرت جز ذره نمي شايد
جانيست تو را ساده نقش تو از آن زاده
در
ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد
گه جانب دل باشد گه
در
غم گل باشد
ماننده آن مردي کز حرص دو زن دارد
اي باغ توي خوشتر يا گلشن گل
در
تو
يا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد
نوميد مشو اي جان
در
ظلمت اين زندان
کان شاه که يوسف را از حبس خريد آمد
اي شب به سحر برده
در
يارب و يارب تو
آن يارب و يارب را رحمت بشنيد آمد
از حد چو بشد دردم
در
عشق سفر کردم
يا رب چه سعادت ها که زين سفرم آمد
گر سجده کنان آيد
در
امن و امان آيد
ور بي ادبي آرد سيلي و ادب بيند
حکمي که کند يزدان راضي بود و شادان
ور سر کشد از سلطان
در
حلق کنب بيند
صد سر ببرد
در
دم از محرم و نامحرم
ني غم خورد از ماتم ني دست بيالايد
ملولان به چه رفتيد که مردانه
در
اين راه
چو فرهاد و چو شداد دمي کوه نکنديد
بس چشمه حيوان که از آن حسن بجوشيد
بس باده کز آن نادره
در
چشم و سر افتاد
من
در
پي آن دلبر عيار برفتم
او روي خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
تا نقش تو
در
سينه ما خانه نشين شد
هر جا که نشينيم چو فردوس برين شد
بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
در
لرزه چو خورشيد و چو سيماب درآمد
بي ديده و بي گوش صدف رزق کجا يافت
تا حاصل
در
گشت و چو گنجور برآمد
در
چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآيد
اينک آن چوگان سلطاني که
در
ميدان روح
هر يکي گو را به وحدت سالک ميدان کند
چه نگري
در
ديو مردم اين نگر کو دم به دم
آدمي را ديو سازد ديو را انسان کند
کفر و ايمان تو و غير تو
در
فرمان اوست
سر مکش از وي که چشمش غارت ايمان کند
از لطافت کوه ها را
در
هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شيرين کنند
جان فداي ساقيي کز راه جان
در
مي رسد
تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود
يا دهان ما بگير اي ساقي ور ني فاش شد
آنچ
در
هفتم زمين چون گنج ها گنجور بود
در
شکار بي دلان صد ديده جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تير بود
اين عدم دريا و ما ماهي و هستي همچو دام
ذوق دريا کي شناسد هر که
در
دام اوفتاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و
در
سر ما بود باد
روز پيروزي و دولت
در
شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنين روزي بزاد
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گريه هاي جمله عالم
در
وصالش خنده شد
اي حسام الدين تو بنويس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر
در
هواي عشق او دق مي زند
چشم تو
در
چشم ها ريزد شرابي کز صفا
زان سوي هفتاد پرده ديده را ره بين کند
مشک و عنبر گر ز مشک زلف يارم بو کند
بوي خود را واهلد
در
حال و زلفش بو کند
کافر و مؤمن گر از خوي خوشش واقف شوند
خوي را خود واکند
در
حين و خو با او کند
تارهاي خشم و عشق و حقد و حاجت مي زند
تا ز هر يک بانگ ديگر
در
حوادث رو کند
اوستاد چنگ ها آن چنگ باشد
در
جهان
واي آن چنگي که با آن چنگ حق پهلو کند
باز هم
در
چنگ حق تاريست بس پنهان و خوش
کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند
چنگ را
در
عشق او از بهر آن آموختم
کس نداند حالت من ناله من او کند
اي به هر سويي دويده کار تو يک سو نشد
آنک
در
شش سو نگنجد کار او يک سو کند
چون ببيند عشق گويد زلف من سايه فکند
وانگهي عاشق
در
اين دم مشک و عنبر بو کند
دل به پيش روي او چون بايزيد اندر مزيد
جان
در
آويزان ز زلفش شيوه منصور بود
هين مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او
در
خانه جوزا نبود
در
دل مردان شيرين جمله تلخي هاي عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
يک زمان گرمي به کاري يک زمان سردي
در
آن
جز به فرمان حق اين گرما و اين سرما نبود
هين خمش کن
در
خموشي نعره مي زن روح وار
تو کي ديدي زين خموشان کو به جان گويا نبود
زانک بي صاف تو نتوان صاف گشتن
در
وجود
بي تو نتوان رست هرگز از غم و تيمار خود
من خمش کردم به ظاهر ليک داني کز درون
گفت خون آلود دارم
در
دل خون خوار خود
درنگر
در
حال خاموشي به رويم نيک نيک
تا ببيني بر رخ من صد هزار آثار خود
اين غزل کوتاه کردم باقي اين
در
دل است
گويم ار مستم کني از نرگس خمار خود
وقت تنهايي خمش باشند و با مردم بگفت
کس نگويد راز دل را با
در
و ديوار خود
اختران
در
خدمت او صد هزار اندر هزار
هر يکي از نور روي او مزيد اندر مزيد
موج درياهاي رحمت از دلش
در
جوش شد
هم نظر مي کرد هر سو هم عنان را مي کشيد
آنک ديده هر شبش
در
سوختن مانند شمع
آنک هر صبحي که آمد ناله هاي او شنيد
شهسوار اسب شادي ها شويد اي مقبلان
اسب غم را
در
قدم هاي طرب ها پي کنيد
چون حديث بي دلان بشنيد جان خوشدلم
جان بداد و اين سخن را
در
ميان جان نهاد
همچو گربه عطسه شيري بدم از ابتدا
بس شدم زير و زبر کو گربه
در
انبان نهاد
گفت ار تو زاده شيري نه اي گربه برآ
بردر انبان شير
در
انبان درون نتوان نهاد
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق
در
چنبر کشد
هر که را
در
چشم آرد چشم او روشن شود
هر که را از جان برآرد عرقه جانان کند
نک نشان روشني
در
خيمه ها تابان شدست
گوش اسبان را به سوي خيمه و خرگه کنيد
در
خمار چشم مستش چشم ها روشن کنيد
وز براي چشم بد را ناله و آوه کنيد
هر که او يک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در
دو عالم عاقبت او خاصه ايزد شود
گر دو صد هستيت باشد
در
وجودش نيست شو
زانک شايد نيست گشتن از براي آن وجود
صفحه قبل
1
...
1583
1584
1585
1586
1587
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن