167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در سر خود پيچ ليک هست شما را دو سر
    اين سر خاک از زمين وان سر پاک از سماست
  • اي بس سرهاي پاک ريخته در پاي خاک
    تا تو بداني که سر زان سر ديگر به پاست
  • خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
    زانک به روز و به شب بر در و ديوارم اوست
  • در دل ما صورتيست اي عجب آن نقش کيست
    وين همه بوهاي خوش از سوي بستان کيست
  • عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو
    دل همه در جست و جو يا رب جويان کيست
  • دل چه نهي بر جهان باش در او ميهمان
    بنده آن شو که او داند مهمان کيست
  • در دل من دار و گير هست دو صد شاه و مير
    اين دل پرغلغله مجلس و ايوان کيست
  • غصه در آن دل بود کز هوس او تهيست
    غم همه آن جا رود کان بت عيار نيست
  • طره خويش اي نگار خوش به کف من سپار
    هر که در اين چه فتاد داد رسن واجبست
  • عجب مدار از آن کس که ماه ما را ديد
    چو آفتاب در آتش چو چرخ بي سر و پاست
  • او آفتاب و چو ماهست آن سر بي تن
    که روز و شب متقلب در اين نشيب و علاست
  • در اين چمن نظري کن به زعفران رويان
    که روي زرد و دل درد داغ آن سيماست
  • به حق آن که در اين دل بجز ولاي تو نيست
    ولي او نشوم کو ز اولياي تو نيست
  • دلي که نيست نشد روي در مکان دارد
    ز لامکانش براني که رو که جاي تو نيست
  • به جاي دارو او خاک مي زند در چشم
    بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
  • چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
    چو پخته گشت از اين پس بدانک پوست بدست
  • در اين فراق چو عمري به جست و جو بگذشت
    به وقت مرگ اگر نيز جست و جوست بدست
  • طهارتي ست ز غم باده شراب طهور
    در آن دماغ که باده ست باد غم ز کجاست
  • سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
    نهاده روي بر آن خاک خوش که او ره توست
  • گر سينه آيينه کني بي کبر و بي کينه کني
    در وي ببيني هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
  • چون آسمان گر خم دهي در امر و فرمان وارهي
    زين آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
  • هم بجهي از ما و مني هم ديو را گردن زني
    در دست پيچي پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
  • ديويست در اسرار تو کز وي نگون شد کار تو
    بربند اين دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
  • بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد
    خورشيد جان عاشقان در خلوت الله شد
  • روزيست اندر شب نهان ترکي ميان هندوان
    شب ترک تازي ها بکن کان ترک در خرگاه شد
  • اشکي که چشم افروختي صبري که خرمن سوختي
    عقلي که راه آموختي در نيم شب گمراه شد
  • جان هاي باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
    هندوي شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
  • باشد ز بازي هاي خوش بي ذوق رود فرزين شود
    در سايه فرخ رخي بيدق برفت و شاه شد
  • خاموش شد عالم به شب تا چست باشي در طلب
    زيرا که بانگ و عربده تشويش خلوتگاه شد
  • گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند
    وين عالم بي اصل را چون ذره ها برهم زند
  • بشکافد آن دم آسمان ني کون ماند ني مکان
    شوري درافتد در جهان، وين سور بر ماتم زند
  • خورشيد افتد در کمي از نور جان آدمي
    کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
  • اسباب در باقي شود ساقي به خود ساقي شود
    جان ربي الاعلي گود دل ربي الاعلم زند
  • برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
    تا نقش هاي بي بدل بر کسوه معلم زند
  • اول نمايد مار کر آخر بود گنج گهر
    شيرين شهي کاين تلخ را در دم نکوآيين کند
  • ذوقست کاندر نيک و بد در دست و پا قوت دهد
    کاين ذوق زور رستمان جفت تن مسکين کند
  • وان عقل پرمغزي که او در نوبهاري دررسد
    از پوست ها فارغ شود کي غصه قندز خورد
  • هان اي پسر هان اي پسر خود را ببين در من نگر
    زيرا ز بوي زعفران گويند خندان مي رسد
  • بازآمدي کف مي زني تا خانه ها ويران کني
    زيرا که در ويرانه ها خورشيد رخشان مي رسد
  • صوفي چرا هوشيار شد ساقي چرا بي کار شد
    مستي اگر در خواب شد مستي دگر بيدار شد
  • خورشيد اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
    چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
  • بيزار گردند از شهي شاهان اگر بويي برند
    زان باده ها که عاشقان در مجلس دل مي خورند
  • آن جان بي چون را بگو وان دام مجنون را بگو
    وان در مکنون را بگو مستان سلامت مي کنند
  • هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقي ساخته
    چون من قفص پرداخته سوي سليمان مي رود
  • جان چيست خم خسروان در وي شراب آسمان
    زين رو سخن چون بيخودان هر دم پريشان مي رود
  • هر جا که بيني شاهدي چون آينه پيشش نشين
    هر جا که بيني ناخوشي آيينه درکش در نمد
  • مي گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
    مي خوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد
  • چون خيره شد زين مي سرم خامش کنم خشک آورم
    لطف و کرم را نشمرم کان درنيايد در عدد
  • هر جان که اللهي شود در لامکان پيدا شود
    ماري بود ماهي شود از خاک بر کوثر زند
  • تو نوح بودي مدتي بودت قدم در شدتي
    ماننده کشتي کنون بي پا و گامت مي کند
  • در عشق زاري ها نگر وين اشک باري ها نگر
    وان پخته کاري ها نگر کان رطل خامت مي کند
  • هست اين سخا چون سير ره وين بخل منزل کردنت
    در کشتي نوح آمدي کي وقف و ره پويي بود
  • بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد
    خورشيد جان عاشقان در خلوت الله شد
  • تن را بديدي جان نگر گوهر بديدي کان نگر
    اين نادره ايمان نگر کايمان در او گمراه شد
  • معني همي گويد مکن ما را در اين دلق کهن
    دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد
  • يار مرا مي نهلد تا که بخارم سر خود
    هيکل يارم که مرا مي فشرد در بر خود
  • گه چو نگينم به مزد تا که به من مهر نهد
    گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
  • چيست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر
    مرغ چو در بيضه خود بال و پري مي نشود
  • در غزلم جبر و قدر هست از اين دو بگذر
    زانک از اين بحث بجز شور و شري مي نشود
  • هر که رخش چنين بود شاه غلام او شود
    گر چه که بنده اي بود خاصه که در هوا بود
  • آن که ز ديو زاده بد دست جفا گشاده بد
    هيچ گمان مبر که او در بر حور مي رود
  • بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
    وان دل خام بي نمک در شر و شور مي رود
  • گر چه بسي بياورد در دل بنده سر کند
    غيرت تو بسوزدش گر نفسي جز اين کند
  • جان چو تير راست من در کف تست چون کمان
    چرخ از اين ز کين من هر طرفي کمين کند
  • سجده کنم به هر نفس از پي شکر آنک حق
    در تبريز مر مرا بنده شمس دين کند
  • راز دل تو شمس دين در تبريز بشنود
    دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود
  • يار مرا چو اشتران باز مهار مي کشد
    اشتر مست خويش را در چه قطار مي کشد
  • رعد همي زند دهل زنده شدست جزو و کل
    در دل شاخ و مغز گل بوي بهار مي کشد
  • هر که بديد از او نظر باخبرست و بي خبر
    او ملکست يا بشر بر در ما چه مي کند
  • زير جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
    سنگ از او گهر شده بر در ما چه مي کند
  • گر نه که روز روشني پيشه گرفته رهزني
    روز به روز و ره گذر بر در ما چه مي کند
  • از تبريز شمس دين سوي که راي مي کند
    بحر چه موج زد گهر بر در ما چه مي کند
  • باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
    نرگس تازه خيره شد کز شجري چه مي شود
  • دل شده پاره پاره ها در نظر و نظاره ها
    کاين همه کون هر زمان از نظري چه مي شود
  • خيال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
    که نفي ذات من در وي همي اثبات من گردد
  • خمش چندان بناليدم که تا صد قرن اين عالم
    در اين هيهاي من پيچد بر اين هيهات من گردد
  • مرا گويد چرا چشمت رقيب روي من باشد
    بدان در پيش خورشيدش همي دارم که نم دارد
  • براي اين رسن بازي دلاور باش و چنبر شو
    درافکن خويش در آتش چو شمع او برافروزد
  • بيا اي يار لعلين لب دلم گم گشت در قالب
    دلم داغ شما دارد يقين پيش شما باشد
  • در اين آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
    چه باشد اي سر خوبان تني کز سر جدا باشد
  • خريدي خانه دل را دل آن توست مي داني
    هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد
  • زند آتش در اين بيشه که بگريزند نخجيران
    ز آتش هر که نگريزد چو ابراهيم ما باشد
  • براي ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
    تو لطف آفتابي بين که در شب ها نهان باشد
  • بسي خرگه سيه باشد در او ترکي چو مه باشد
    چه غم داري تو از پيري چو اقبالت جوان باشد
  • کفي آمد کفي آمد که دريا در از او يابد
    شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد
  • ببندم چشم و گويم شد گشايم گويم او آمد
    و او در خواب و بيداري قرين و يار غار آمد
  • گل از نسرين همي پرسد که چون بودي در اين غربت
    همي گويد خوشم زيرا خوشي ها زان ديار آمد
  • فلک بازار کيوانست در او استاره گردان است
    شب ما روز ايشانست که بي اغيار مي ماند
  • تو از نقصان و از بيشي نگويي چند انديشي
    درآ در دين بي خويشي که بس بي خويش خويشانند
  • ز گنج عشق زر ريزند غلام شمس تبريزند
    و کان لعل و ياقوتند و در کان جان ارکانند
  • دل من چون صدف باشد خيال دوست در باشد
    کنون من هم نمي گنجم کز او اين خانه پر باشد
  • نمايد ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن
    نمايد در مکان ليکن حقيقت بي مکان باشد
  • منم مصر و شکرخانه چو يوسف در برم گيرم
    چه جويم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
  • چنار آورد رو در رز که اي ساجد قيامي کن
    جوابش داد کاين سجده مرا بي اختيار آمد
  • خصوصا اندر اين مجلس که امشب در نمي گنجد
    دو چشم عقل پايان بين که صدساله رصد بيند
  • شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
    که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بيند
  • ببردي روز در گفتن چو آمد شب خمش باري
    که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بيند
  • يکي لوحيست دل لايح در آن درياي خون سايح
    شود غازي ز بعد آنک صد باره شهيد آيد
  • دلي همچون صدف خواهم که در جان گيرد آن گوهر
    دل سنگين نمي خواهم که پندار گهر دارد
  • مراد دل کجا جويد بقاي جان کجا خواهد
    دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد